eitaa logo
یک حس خوب
198 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت: _من سراپا گوشم. _مثلا رفته بودم مغازه‌ی عمو تا آینده‌ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف‌های مجبوری طاها، باعث شده بودم وجهه‌ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم. انقدر ناخنام رو از استرس جویده بودم که صدای خانم‌جانم در اومده بود. می‌ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زن‌عمو در مورد پسرشون چه فکری می‌کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم، عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه‌ی طاها رو می‌خورد که بعد این‌همه سال برای اولین‌بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود. اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه‌ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی‌خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می‌رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا. آماده شده بودم برم دکه‌ی روزنامه‌فروشی که زنگ خونه رو زدن. خانم‌جان در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..." به دلم بد افتاده بود. همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله‌ها اومد بالا. صدای احوالپرسیش رو می‌شنیدم. جالب بود که خودش به خانم‌جان گفت: _زن‌عمو ببخشید که این وقت روز و بی‌خبر مزاحم شدم. می‌شه چند دقیقه بیام داخل؟ _چه حرفیه پسرم؟ مگه آدم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی. تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم. وارد شد و مثل همیشه سلام کرد. آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می‌کردم دیگه اون طاهای سابق نیست. اما بود! خانم‌جان گفت: _بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات. بعدم به عادت لبه‌ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم. _شما خوبی دخترعمو؟ هنوز به گل‌های لاکی رنگ قالی نگاه می‌کردم. _جایی می‌خواستی بری؟ بد موقع اومدم. شرمنده. _نه... دشمنتون شرمنده. _حرف دارم. باید می‌اومدم. خانم‌جان با سینی چای اومد بیرون و گفت: _بفرمایید. ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من یه تُک پا برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره. و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش ایستاد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانم‌جان برای صحبت داریم پنج دقیقه‌ست... خودم پیش‌دستی کردم: _چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی‌تونم ریحانه. ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 و تمام امیدم را پیچیده ام دور دستان خدا... ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡🔴🟡🔴 🔆زنـان روشـنـگـری مـی‌کـنـنـد. 💬 شنبه ۸ مهرماه اولین همایش بین‌المللی با عنوان "جشنواره رسانه خورشید" در مشهد مقدس برگزار شد. ♦️در این همایش زنان بیش از ۴۰ کشور جهان در مشهد حضور داشتند. 🔴محورهای این جشنواره: ✓ الگوی صحیح زن ✓ زن و رسانه مقاومت ✓نقش زنان در عادی سازی خشونت علیه زنان ✓ زن و عدالت اجتماعی و خانواده 🧕 دبیر این همایش،بانو "مرضیه هاشمی" یک زن مسلمان آمریکایی است. 💎شعار این جشنواره که به یاد شهیده شیرین ابوعاقله برگزار می‌شود، یک جمله است: "زنان روشنگری می‌کنند!" 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
یک حس خوب
#لایف_استایل📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️نکات مثبت اینستاگرام 🔴 همون‌طور که گفتیم اینستاگرام یه اپلیکیشن خی
📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️نکات مثبت اینستاگرام. 🔴بعضی مزایای اینستاگرام رو توی پست‌های قبل گفتیم و اما ادامه‌ش...👇 🟠همونطور که اشاره کردیم، اینستاگرام محل خیلی خوبی برای کسب و کارهای مختلف شده. 🟡 آنلاین شاپ‌ها که حتما اسمش به گوشتون خورده، همون مغازه‌های مجازی هستن که کسب و کارشون کاملا به واسطه‌ی اینستاگرام هست. 🟣و در واقع با این اپلیکیشن، کارشون خیلی راحت شده. 🔵مثلا می‌تونن با استوری و پست‌ها، مدام با مشتری‌هاشون ارتباط بگیرن... ... 💻 📺 📲 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🎞 آزادی واقعی یعنی چه⁉️ 💢آیا مفهوم آزادی این است که هرجایی دلم خواست برم؟ ⭕️هرکاری دلم خواست انجام بدم؟ 💬سوال مجری: ♦️مگه شما در ژاپن محدودیتی داشتین؟ ♦️چرا مسلمان شدین؟ 🧕مفهوم آزادی از زبان بانوی تازه مسلمان ژاپنی: «آزادی واقعی را در بندگی خدا یافتم.» 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💫 می رسد غم های بی پایان به پایان غم مخور... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی‌تونم ریحانه _چی رو نمی‌تونی؟ _همه‌ی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کننده‌ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه می‌شه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم. نکنه از سمت زن‌عمو، خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم. شاید من اول باید نظر خودت رو می‌پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ می‌شه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای. سرش رو پایین انداخت و همون‌جوری که با سوییچ توی مشتش بازی می‌کرد گفت: _نمی‌دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی‌خوام که اگه حتی ذره‌ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟ اگه دلم براش تا اون‌موقع می‌سوخت حالا کباب بود ترانه. چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال می‌کرد نمی‌خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم‌. انگار همین دیروزه. تلخی یه چیزایی تا ابد زیر زبون آدم باقی می‌مونه. نفس بلندی کشیدم و گفتم: _متاسفانه همه‌ی صحبت‌هام عین حقیقت بود پسرعمو. من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم. کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش. خیره نگاهش کرد. با تعلل خم شد و برداشتش. بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می‌خواد جون بکنه پرسید: _اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچه‌دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم می‌شه؟ بنده‌خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت. نمی‌دونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون می‌دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه. هرچند که از تو داشتم له می‌شدم. _گاهی معلوم می‌شه... حالا که شده. و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید: _خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچه‌ی قد و نیم قده؟ حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچه‌دار نشد، چرخ زندگیش نچرخید؟ نمی‌فهمیدم می‌خواد منو دلداری بده یا جفتمون رو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج. دهن باز کردم و تند گفتم: _چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد. انگار یهو بادش خالی شد. وا رفت و دست کشید به چشمش. _ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستم و می‌خوام دوباره پیشنهادم رو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیز رو ده بار تو مخیله‌ام رفتم و برگشتم. مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم. برام مهم نیست. نه که نباشه‌ها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیال‌وار شدن. علم هر روز پیشرفت می‌کنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچه‌های پرورشگاهی، آدم گناه نمی‌کنه که یکیشون رو بزرگ کنه. تو فکرات رو بکن و بله رو بده، باقیش رو می‌سپاریم به خدا. مگه این‌همه دختر و پسری که با عشق پای سفره‌ی عقد می‌شینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی‌دونی. چادرم را توی دستم فشار دادم. حرفاش قشنگ بود اما می‌شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم: _ ولی من با همه‌ی اونا این فرق رو دارم که می‌دونم چی می‌شه. آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله‌ت دیدی. واقعیت همیشه تلخه. چرا نمی‌فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می‌دونه پس فردا چی پیش میاد. ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوه‌دار بشن اونوقت منم می‌شم یکی عین عمه‌ی بدبختم... ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 صبح با دست های قشنگش روی تاریکی شب نور می‌پاشد پر نور باشی... ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🎞 💟پروفسور مریم رزاقی آذر 🔴بدون تعارف با پزشک خانم ایرانیِ وطن دوستی که چند روز قبل به عنوان برترین پزشک غددکودکان در جهان انتخاب شد. 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
♦️📣♦️📣♦️ 📣 ♦️اهتزاز هم‌زمان دو پرچم ایران در بازی‌های آسیایی هانگژو 🇮🇷 🔴ملیکا امیدوند و زهرا باقری به ترتيب مدال برنز 🥉و نقره🥈کوراش وزن ۸۷- را به دست آوردند. 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💍💕 🤎 یاد بگیر خشمت رو مدیریت کنی 💟 توی بحث با همسرت ، کنایه نزن😏 فریاد نزن🗣 بی محلی نکن 😒 خشونت به خرج نده 😡 💌 هر کدوم از این کارها رو بکنی، یعنی ناتوانی تو مدیریت خشمت 🤕 و این بَده 🫠 💌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹