eitaa logo
یک نکته از بیکران
149 دنبال‌کننده
452 عکس
55 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مدیر کانال 👇 @omid21914
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت هفتم 🔸️پولدار بود؛آنقدر که گفته بودند جهیزیه نمی خواهیم، عقدش می کنیم یک چادر می اندازیم سرش و می بریم.داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد اینها را یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم.خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقاجان نه نمی آورد.زن عموی مادرم واسطه شان بود. 🔹️روزها داشتند بلند می شدند که یک بعد از ظهر با خواهرهای پسر آمدند خانه مان.زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایت شان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام. سینی چای به دست،گونه هایم شده بود گُلِ آتش.عکس داماد را که درآوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند.عزیز همان طور که لبخند به لب داشت سرش را گرداند سمت من با گوشه ی چشم و ابرویش در را نشانم داد که بروم بیرون.سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون. 🔸️ ولی من هم زبلی های خودم را داشتم. یواشکی از لای در نگاه میکردم. دیدم مادر عکس را گرفت نگاهی انداخت و با همان لبخندش حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را نشان آقاجان بدهد.از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قرآن سر طاقچه.مهمانها خداحافظی کردند و رفتند،ولی من جرئت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم. 🔹️مدام فکر می کرد یعنی قیافه اش چه شکلیه؟ قدش چقدره؟ وقتی دیدم حریف کنجکاوی ام نمیشوم و نمی توانم بی خیال باشم،یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گردگیری کنم.همین طور که با دستمال آیینه را تمیز می کردم خودم را رساندم به قرآن. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.صدای قلبم را می شنیدم.به گمانم صورتم هم قرمز شده بود.تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید،یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و بازش کردم عکس را که دیدم چشم هایم چهارتا شد.باور نمیکردم ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان.وا رفتم کاش فقط کچل بود!شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است،ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود. 🔸️با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم، دامنم گرفت به شیر سماور، دسته اش چرخید و شیر باز شد.آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد.جرئت نداشتم صدایم را در بیاورم لبهایم را بهم فشار دادم اما نتوانستم خیلی تحمل کنم، بالاخره اشکم در آمد.هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود ولی تأثیری نداشت.حرصم گرفته بود.داماد آن شکلی از آب درآمده بود که هیچ خودم را هم سوزانده بودم. توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر و رویی داشت تا حداقل برای آن همه سختیِ پلیس بازی و پای سوخته، دلم نمی سوخت ولی زهی خیال باطل! از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند. راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد.خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند. 🔹️اگر عزیز می فهمید برایم بد می شد، خجالت می کشیدم دوست نداشتم فکر کنند سرو گوشم می جنبد. شب رختخواب ها را پهن کردم و دراز کشیدم توی جایم مدام خدا خدا می کردم اتفاقی بیفتد.هی پیش خودم می گفتم چطور به پدرم بگویم من این آدم را نمی خواهم،ازش خوشم نیامده، هر طوری نقشه می کشیدم شدنی نبود.آرزو می کردم کاش کسی نظر من را هم بخواهد، آن وقت حرفم را می زدم،ولی خیلی خوب می دانستم محال است کسی از من بپرسد، این آدم را می خواهی یا نه.بدخواب شده بودم این قدر این پهلو به آن پهلو چرخیدم که بالاخره چشم هایم گرم شد و فکر کنم نزدیک سحر خوابم برد. 🔸️صبح دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم پتوها را جمع می کردم که در خانه را زدند.درست بود که مهمانی رفتنهای قدیم حساب و کتاب نداشت ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه ی کسی سر نمی زد؛مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد.پتو به دست، سرک می کشیدم ببینم چه خبر است که دیدم خواهرهای حاج حبیب، همین حاج آقای خودمان،آمدند توی اتاق ما تازه بیدار شده بودیم. نه صبحانه خورده بودیم و نه آقاجان از خانه زده بود بیرون.آقاجان سلامشان را گرفت و با تعجب گفت:«این وقت صبح، خیر باشه!؟» 🔹️به مادرم نگاه کردند و با خنده معناداری جواب دادند: «خیره!» گفتند عمدا این قدر زود آمده اند تا قبل از بیرون رفتن آقاجان او را ببینند و حرفشان را بزنند.فاصله ی اتاق تا آشپزخانه را تند می رفتم و برمیگشتم و هر بار یک چیزی را می گذاشتم وسط سفره ی صبحانه. بعد آهسته قدم بر می داشتم سمت در و از قصد معطل میکردم که حرف هایشان را بشنوم... ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب « تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت هشتم 🔸️آقاجان نشسته بود گوشه ی اتاق و با انگشت میکشید روی گل قالی و گوشش به حرف مهمانها بود.با شنیدن اسم حبیب و خواستگاری مثل برق گرفته ها پریدم سمت اتاق.نان بردن را بهانه کردم و مثلا خواستم طولش بدهم و هر گوشه ی سفره یک تکه نان بگذارم تا بفهمم حرفشان چیست.از ماجرای خواستگاری با خبر بودند شب قبلش آقاجان برای صلاح و مشورت رفته بود خانه شان.میگفت: هرچه که نباشد،عمو حسین بزرگ فامیل است و احترامش واجب.آنها هم از پدرشان شنیده بودند که من خواستگار قابلی دارم. 🔹️انگار خواهرها همان شبانه حبیب را دوره کرده بودند که یالا! اگر اشرف سادات را میخواهی وقت دست دست کردن نیست. خبر خواستگاری و داماد پولدار،فکری شان کرده بود.آن موقع ها پسر و دختر نداشت، حرف ازدواج که میشد هر دو از حجب و حیا سرخ و سفید میشدند.سکوت حبیب را نشانه ی رغبتش دانسته و صبح زود دو تا خواهر بست نشسته بودند خانه ی ما و به آقاجان میگفتند:«چرا دختر را بدهی دست غریبه؟ حیف نیست !؟» 🔸️من را میگویی قند توی دلم آب شد نه از اینکه حبیب گفته بود میخواهدم، از اینکه حالا حتما خواستگار قبلی جواب رد میشنود. مثل روز برایم روشن بود که اگر کسی از فامیل پا پیش بگذارد آقاجان غریبه را رد میکند.حالا اینکه حبیب چه شکلی بود و کارش چه بود دیگر برایم فرقی نمیکرد.جوانی بود با موهای مجعد مشکی همین مرا خوشحال میکرد.سوختگی پا از یادم رفت توی دلم عروسی شد.نشستم سر سفره و یک دل سیر صبحانه خوردم. 🔹️روز عروسی نه،اما روز عقد با جزئیاتش یادم مانده.روز تولد آقا امام حسین(ع)بود. شب قبلش تخت خوابیدم.صبح هم سر صبر و حوصله صبحانه خوردم بدون هیچ دلشوره ای. حواسم خیلی به رفت و آمد دور و برم نبود و ذره ای هول و ولا نداشتم.فکر میکردم برایم یک روزیست مثل بقیه روزها. آمدند دنبالم و رفتیم آرایشگاه لباس عروس تنم کردند و وقتی آیینه را مقابلم گرفتند خودم را به زحمت شناختم تازه باورم شد عروس شده ام. 🔸️چند بار با خجالت، آن شکل و شمایل غریبه را در آیینه تماشا کردم و ریز خندیدم.از قیافه ام خوشم آمده بود.دختری را می دیدم که برایم تازگی داشت.هی سرم را می چرخاندم به چپ و راست و خودم را نگاه میکردم.اشرف سادات پانزده ساله ی دیروز نبودم. چادر انداختند سرم و خواهر شوهر کوچکترم دستم را گرفت و پیاده آمدیم خانه ی خودمان. 🔹️وقتی وارد اتاق شدم صدای کِل کشیدن زنها بلند شد و حتما تا حیاط هم رسیده بود. صورتم را توی چادر پنهان کرده بودم و نمی توانستم اطرافم را خوب ببینم فقط صداها را میشنیدم.یکی گفت: «حبیب آقا!بشین کنار عروس خانوم، الان آقا میاد برای خوندن خطبه عقد.» 🔸️یکهو همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت. انگار نه انگار که این حبیب همان پسر همسایه بود که بعضی وقتها اصلا یادم نمی ماند که فامیل هم هستیم و همیشه خیلی معمولی با هم سلام و علیک میکردیم و از کنار هم میگذشتیم.از خجالت جمع شدم توی خودم؛ مثل یک بوته گل کوچک زیر چادر سفید عروس. از زیر چادر میتوانستم جلویم را ببینم یک تکه پارچه سفید که رویش چند تا گل سرخ و زرد گلدوزی شده بود،یک ظرف شیرینی، یه کاسه بلور آب برای روشنایی و آیینه و قرآن؛ سفره ی عقد من همینها بود. 🔹️خطبه عقد را که خواندند و به هم محرم شدیم،خواهر داماد آمد و چادرم را از روی سرم برداشت.به داماد که هیچ، دیگر حتی خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم.سرم را انداخته بودم پایین و خیره خیره به نقل های ریز سفیدی که بالای سرم میپاشیدند و می ریخت روی لباس و چادرم نگاه میکردم 🔹️خانه ی ما یک مجلس خصوصی بود برای اینکه عقد کنیم.مجلس مردانه خانه ی پدر شوهرم بود و جشن زنانه،خانه ی خواهر شوهرم مهمان ها آنجا منتظرمان بودند جشن عقدمان خیلی مفصل برگزار شد. حبیب و خانواده اش چیزی کم نگذاشتند تمام دیوارها با فرش پوشانده شده بود. جایگاه عروس داماد را طاق نصرت زده بودند. چند تا دسته گل بزرگ هم گذاشته بودند گوشه و کنار حیاط که از دست بچه ها در امان نماند بعدا فهمیدم هدیه ی دوستان داماد بوده. تعداد مهمان ها هم زیاد بود؛ اصلا برای همین جشن را خانه خودمان نگرفتیم؛ چون کوچک بود و مردم اذیت میشدند.اتاقهای خانه ی خواهر داماد و حیاط پر از فامیل و در و همسایه بود. 🔸️توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم. خیلی از حبیب خوشم آمد؛ بیشتر وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند.آن زمان کمتر کسی از این کارها میکرد... ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب « تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت نهم 🔸️من و حبیب ازهم خجالت میکشیدیم. نمیتوانستم توی صورتش نگاه کنم وهیچ حرفی باهم نزدیم.اصلا نمی دانستم بایدچه بگویم.همان بله راهم به زور گفته بودم.انگار نه انگار اشرف سادات همیشگی ام.صدایم از ته چاه درمیامد.بقیه اذیتم میکردند و باشیطنت وکنایه میگفتندچقدر خانم شدی، میخندیدم و سرم راپایین می انداختم. 🔹️جشن که تمام شد مرا بردندخانه پدرم. حبیب هم آمد.آن شب برای اولین باربعد از حدودیک ماه که حرف خواستگاری ونامزدی پیش آمده بود،با هم تنها شدیم.هیچ وقت فکرش راهم نمیکردم که یکروز بشود شوهرم.چیزی توی دلم مانده بود و فکر کردم حالا وقتش رسیده،اما نمی دانستم چطور سر حرف راباز کنم.حبیب که پرسیداز غذا خوشم آمده یانه،سکوت بینمان را شکست و کارم را راحت کرد. 🔸️نشسته بودم کنج اتاق وبا گوشه لباس عروسم بازی میکردم.حبیب هم که نشسته بود طرف دیگر اتاق هی این پا و آن پا می شد.سرخ و سفید شدم و مِن مِن کنان گفتم: دست شما درد نکنه،هم جشن خیلی خوب بود هم غذا خیلی خوشمزه بود.من...من... میخواستم یه چیزی بگم. حبیب دو زانو نشست و پرسید چیزی شده؟ بگید گوشم با شماست.آب دهانم را به سختی قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم انگار شما به مهریه رضا نبودین درسته؟ حبیب سرش را انداخت پایین. 🔹️وقتی آمده بودندبرای تعیین مهریه حرف آقاجان و حبیب باهم نمی خواند.آقام یک کلام میگفت مهریه هفت تومان باشد و حبیب قبول نمیکرد.میگفت ندارم که بدهم ولی آخرسر به احترام بزرگترها کوتاه آمد و مهر همانی شدکه آقاجان خواسته بود.سنم زیاد نبود،ولی میدانستم دارم چه کارمیکنم حبیب هنوز جواب سوالم را نداده بود.ادامه دادم:«شما بنویس که من مهریه م رو بخشیدم خودم هم زیرش روامضا میکنم.من چشمم دنبال مهریه نیست.» 🔸️حبيب آن موقع ها معمار بود میشناختمش آدم مقیدی بود.از وقتی تکلیف شده بود،یک نماز قضا نداشت.از همان نوجوانی که رفته بودسرکار،سال خمسی اش معلوم بود شرعیات راخیلی خوب میدانست.البته اینها را بعدا به من گفت.ولی قبل ازآن هم میدانستیم خیلی به حلال و حرام و شرع مقید است برای همین وقتی میگفت:«به من واجبه که مهریه زنم رو بدم ولی این قدر ندارم و نمیتونم.نمیخوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم ادا نبود واقعا دلش میخواست صاف و صادق همانی را که هست توی گود بیاورد.دلش نمیخواست زیر بار قرضی برود که از عهده اش برنمیاید.من هم دوست نداشتم خودش را زیر دین من بداند؛این شد که گفتم مهریه رامیبخشم. 🔹️حبیب نگاهم کرد و لبش به خنده باز شد.گفت:«میدونی چیه اشرف سادات؟من قبل ازاینکه بیام خواستگاریت،رفته بودم امام رضا.از آقا یه همسری خواستم که اهل زندگی باشه تو بالا وپایین باهام بمونه حتی از آقا خواستم سیده باشه.من هر چی تو زندگی دارم و به دست بیارم برای خانوادمه.ایشالا وضعم بهتر میشه.ولی خب هرچی باشه مهریه زن دینه به گردنمه من فقط حرفم این بود زیر قرضی نرم که میدونم از عهده ش برنمیام.حالا تو با این حرفات نشونم دادی همون هدیه امام رضایی.تا حالا هر چقدر میخواستمت از امشب صد برابر پیشم عزیز شدی. ته دلم غنج رفت. 🔸️برخلاف خیلیها که خوش نداشتند داماد بعدازعقد،شب راخانه عروس بماند،آقاجان آن شب حبیب رانگه داشت.این را بد نمیدانستیم انگار مثل یک قرار ناگذاشته، داماد می دانست که امانت دار است. 🔹️نیمه های شب ازخواب بیدار شدم ولی چشم هایم را باز نکردم.روز قبلش خیلی خسته شده بودم شب هم از خستگی جفتمان بیهوش شدیم؛ولی خوابم خیلی سبک بود.احساس کردم کسی توی اتاق راه می رود.گوشه چشمم را باز کردم و دیدم حبیب ایستاده به نماز زیر لب غر زدم که چقدر زود صبح شد.چسبیده بودم به رختخواب و نمیتوانستم خودم را جدا کنم تا به خودم بجنبم حبیب سلام نمازش را داد و بلند شد و دوباره نیت کرد چشم هایم روی هم رفت.با سلام آخر نمازش دوباره هوشیار شدم.خوف کردم نمازم قضا شود ولی حبیب که دوباره ایستاد به نماز یک دم راحت گرفتم و پتو را کشیدم روی صورتم.داشت نماز شب میخواند و من وقت داشتم کمی دیگر بخوابم. 🔸️بالاخره صدای اذان مسجد محله بلند شد.تا خودم را برسانم به حیاط،هنوز خواب و بیدار بودم.نسیم دم سحر که خورد به صورتم به خودم لرزیدم و مورمورم شد.چشم هایم را مالیدم و باخودم گفتم پس نمازشب خوان هم هست بیشتر ازش خوشم آمد. 🔹️انگار حبیب درچشمم پررنگ میشد و مهرش در دلم جان میگرفت.فردایش از مادرم پرسیدم خیلی فرق میکند شوهرم آدم مؤمن باشدیانه؟عزیز یک نگاهی به آقاجان انداخت و گفت:خیلی زیاد توفیر دارد مردت را وقت اذان قبله شناس ببینی. ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚کتاب«تنهاگریه کن»روایت زندگی اشرف سادات منتظری،مادر شهیدمحمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ درکانال«یک نکته از بیکران»عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت دهم 🔸️روزهای نامزدی بیشتر شناختمش.خانه هایمان توی یک کوچه بود و زیاد همدیگر را میدیدیم.بعضی روزها ازسرکار که بر میگشت دیگر خانه خودشان نمیرفت.گاهی هم قبل از رفتن میامد و سفارش میکرد:غروب آماده باش اومدم بریم بیرون. 🔹️یک موتور وسپا داشت مینشستم ترک موتور و میرفتیم حضرت عبد العظيم(ع) زیارت،شام خورده و نخورده من ذوق بازار و خرید داشتم.دست خالی برم نمیگرداند.گاهی یک لباس گاهی هم ظرفی کاسه ای چیزی چشمم رامیگرفت کم نمیگذاشت؛حتی با دوست هایش هم که مسافرت میرفت سوغاتی من سرجایش بود. 🔸️توی عقد بستگی مریض شدم.مریضی که میگویم نه که حرفم به سرما خوردگی و تب و این چیزها باشد نه یک مریضی که آخرش نه دکترها نه خودمان هیچکس نفهمید چه دردی بود که به جانم افتاد.دفعه اولی که حالم بد شد پنج روز بیهوش بودم برده بودندم بیمارستان شیر و خورشید و بعد از چند روز مرخص شدم.شاید یک چیزی مثل همین چیزی که امروز میگویند مریض رفته توی کما. ولی هرچه که بود نفهمیدند چرا آن طور شده بودم. 🔹️اصلش از این جا شروع شد که میخواستم از منبع آب توی حیاط آب بکشم فقط یادم مانده،نتوانستم خودم را نگه دارم و با صورت افتادم توی منبع. از یک ماه بعدش وقت و بی وقت بی جا و بی مکان روز و شب حواسم بود یا نبود غش میکردم و می افتادم علتش معلوم نشد؛ماند توی سرم.مادرم یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون.فکر میکردم دنیا تمام شده سخت می گذشت. دختر عقد بسته بودم آخر ممکن بود هزار جورحرف و حدیث و فکر و خیال پیش بیاید. 🔸️فکر میکردم اگر حبیب وخانواده اش دیگر مرا نخواهند چه میشود؟خیال پچ پچها و نگاههای در وهمسایه دیوانه ام میکرد.اینکه هی حرف ببرند خانه داماد و حرف بیاورند و انگشت نما بشوم. اما چه حرفی!؟حبیب و خانواده اش حتی دست دست نکردند.انگار نه انگار پیشامدی شده.گفتند مریضی مال آدمیزاد است.برای این چیزها که کار خیر را عقب نمی اندازند.آمدند و قرار روز عروسی را گذاشتند.خودشان کمک کردند و جهازم جور شد.یک چیزهایی ما گرفتیم یک کمد و سرویس سماور و چند تا وسیله هم خود حبیب. 🔹️قرار بود توی یکی از اتاق های خانه پدر شوهرم زندگی کنیم.یک اتاق نقلی تمیز و مرتب را که فرش شده بود،بهمان دادند. همان وسیله های مختصر را چیدیم و بزرگ ترها،بساط عروسی را راه انداختند.جشن عروسی مثل عقد مفصل نبود.یک مجلس کوچک ما خانه پدرم داشتیم یک مراسم مختصر هم خانه داماد بود.آخر شب آمدند دنبال من و با سلام و صلوات بردندم خانه بخت.همین قدر ساده، بهار سال ۱۳۴۷ بود. 🔸️یک وقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد وفقط رفت و آمد میکنند.یک وقت هست که با خانواده شوهرش صمیمی میشود خودمانی و خانه یکی؛محبتشان را به دل میگیرد.ما این شکلی بودیم.من هرچه ازشان دیدم خوبی و صمیمیت بود.همراه دو تا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی میکردیم روزمان تا آمدن مردها دور هم میگذشت. 🔹️نوعروس بودم ولی مستقل.چند ماه اول پخت و پزم از مادرشوهرم جدا بود.خودم خواستم و سفره یکی شدیم.گفتم:دو نفر ماییم دو نفر شما آن هم توی یک خانه چرا دو تا سفره پهن کنیم؟ 🔸️زمستان سال۴۷فاطمه به دنیا آمد. پدر شوهرم اول بزرگ خانواده خودش بود، بعد فامیل.بزرگتری اش هم فقط به سن و سال و ریش سفیدش نبود؛آن قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت.اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نیاوردیم. 🔹️حبیب مرد زحمت کشی بود.صبح زود میرفت سر ساختمان و آخر شب خسته بر میگشت.بنایی کار راحتی نبود اصلش هیچ کاری راحت نیست.مردها صبح به صبح میرفتند و آخر شب به سختی خودشان را تا خانه میکشاندند.یک لقمه غذا خورده و نخورده چشمشان گرم خواب میشد.گاهی برای کار و کاسبی بهتر میرفت یک شهر دیگر و روزها میگذشت و ازش بی خبر بودم.من میماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود. حسابی سرم را گرم کرده بود؛منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند.عزیز بیشتر از همه غصه میخورد و فکرش مانده بود پیش من.گاهی که میرفتم خانه شان احوالم راخبر میگرفت و مدام از دیروز و روز قبلش میپرسید.باید خیالش را راحت میکردم که خوبم ولی هم او و هم بقیه میدانستند ازحال رفتن من خبر نمیکند.می گفت:اگه بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟ 🔸️همه می ترسیدند که وقتی میافتم سرم به جایی بخورد و دردسر شود؛این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقا جانم زندگی کنیم.این طوری خیال آنها هم راحت بود؛ مادر و خواهرهایم دور و برم بودند ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب«تنها گریه کن»روایت زندگی اشرف سادات منتظری،مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت یازدهم 🔸️هر طوری بود، سرم را گرم میکردم. وقت که اضافه می آوردم و بچه خواب بود گاهی مشغول خیاطی می شدم. یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه میدوختم و کلی ذوق میکردم. نوزده ماه بعد از اینکه دخترم را دادند بغلم دوباره راهی بیمارستان شدم.خورشید داغ تابستان وسط آسمان بود.آن قدر حالم بد بود که برگ سبز درخت ها را سیاه می دیدم. زایمان خیلی سختی داشتم،اما نوزاد را که گذاشتند توی بغلم تمام دردهایم یادم رفت حالا یک پسر هم داشتیم.اسمش را گذاشتیم محمد.مرداد ماه سال ۱۳۴۹ بود. 🔹️به دنیا آمدن محمد خودش معجزه بود. عین ۹ ماه بارداری هرماه سه روز عذر ماهانه داشتم؛میترسیدم. سابقه ی سقط داشتم و دکتر گفته بود اگر جان بچه عزیز است استراحت مطلق! هر ماه دلشوره مثل خوره می افتاد به جانم. بالاخره دل بسته ی بچه بودم؛ حتی بچه ی ندیده و توی بغل نکشیده.ننه آقا دلداری ام می داد. می گفت:ننه برا چی این همه میری دکتر؟ بیخودی نگرانی.این بچه ات می خواد مؤمن بشه، خون نجس رو پس میزنه و نمی خوره. خدا بیامرزدش حرفش شاید با عقل جور در نمی آمد ولی مرا آرام می کرد. محمد که شهید شد، این حرف ننه آقا مدام توی گوشم زنگ می خورد. 🔸️فقط خدا می داند موقع زایمان چه مشقتی کشیدم.همین قدر بگویم که یک ماه از به دنیا آمدن محمد گذشته بود و من هنوز برای انجام دادن معمولی ترین کارها قوت نداشتم،عفونت تمام بدنم را گرفته بود. مکافاتی بود آن سرش ناپیدا؛ تا یک سال دوا و درمان می کردم. 🔹️از آن طرف محمد از اثر آمپولهای فشاری که یک ماما به من تزریق کرده بود، مریض شد تا نوزاد بود که نشان نمی داد یا ما نمی فهمیدیم.نه سن و سالی داشتم نه مریضی آن شکلی دیده بودم که بفهمم بچه یک چیزیش است.یک سال و پنج شش ماهش بود که بچه ی زبان بسته حالش عوض شد. دست و پایش بر می گشت به عقب. موقع شیر خوردن سینه ام را نمیتوانست بگیرد. شیر را با قاشق چای خوری می ریختم گوشه ی دهانش،از گوشه ی دیگر شره میکرد بیرون و می ریخت کنار گردنش. 🔸️مادر،یک روز بچه اش را این شکلی ببیند چه بر سرش می آید؟محمد من یک هفته وضعش همین بود.دست تنها بودم. اوستا حبیب یک ماهی برای کار رفته بود خارج از تهران.بعضی وقت ها بچه آن قدر گریه میکرد که صورتش کبود می شد.پای چشم های من هم از بی خوابی و گریه گود شده بود محمد را که بی حال شده بود می گذاشتم جلویم و گریه می کردم.خدا نصیب هیچ مادری نکند یک شب گفتم دیگر تمام شد؛ چشم های محمدم رفت. بچه بی رمق افتاد توی بغلم نفس نکشید تکان نخورد زدم توی سرم. از صدای جیغم فاطمه وحشت کرد و زد زیر گریه تا مادرم خودش را برساند، یک چادر دم دستی انداختم روی سرم و پابرهنه دویدم توی کوچه؛ آقاجان هم پشت سرم. 🔹️فقط توی خیابان می دویدم و گریه میکردم. سوز سرمای زمستان میخورد به صورت و دست هایم. اولین ماشینی که ترمز کرد جلوی پایمان خودم را انداختم روی صندلی عقب و آقاجان به راننده گفت ما را برساند نزدیک ترین بیمارستان.به راننده التماس میکردم تند برود.جلوی بیمارستان نفهمیدم خودم را چطور رساندم داخل و تا دکتر بیاید و بچه را معاینه کند مردم و زنده شدم. 🔸️اولین بیمارستان محمد را پذیرش نکردند. گفتند کار ما نیست. بچه نمی ماند. حالا من زار میزدم و آقاجان، خون خونش را میخورد و کاری از دستش برنمی آمد. محمد را هی توی بغلم تکان میدادم ولی بچه صدایش در نمی آمد.گاهی یک نفس نصفه نیمه میکشید. رفتیم جای دیگری ؛ همان شد. بیمارستان بعدی، همان. 🔹️ یادم رفته بود کفش به پایم نیست از در بیمارستان تا تخت معاینه می دویدم .ولی بی فایده ،بی حاصل. نشان به آن نشان که بیشتر از شش هفت تا بیمارستان را سر زدیم، همه دست رد به سینه مان زدند؛ ولی مادر مگر از بچه اش قطع امید می کند؟ هزاری هم دکترها بگویند کاری از دستمان برنمی آید. همین طور که مادر چشم از بچه اش برنمی دارد، خدا هم بنده اش را وا نمی گذارد. 🔸️توی یک بیمارستان پرستاری دلش به حالم سوخت و محمد را پیچید لای شال پشمی اش.شال را دور محمد محکم کردم یکهو یاد ننه آقا افتادم، از خودم پرسیدم اشرف سادات امروز چند شنبه است؟ چشم هایم را روی هم فشار دادم و سعی کردم یادم بیاید چند شنبه است، فایده نکرد. از آقاجان پرسیدم خیره شد به یک گوشه و بعد از چند ثانیه تامل جوابم را داد.سه شنبه بود تا نفسم قطع شود مدام گفتم: یا ارحم الراحمین،یا ارحم الراحمین... ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب « تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت دوازدهم 🔸️داشت صبح می شد و ما در راه بیمارستان کودکان بودیم.یک بیمارستان کودکان توی میدان امام حسین(ع)،که آن موقع بهش می گفتند میدان فوزیه، قبول کردند آنجا بستری اش کنند.محمد را خواباند روی تخت.ملافه ی آبیِ بدرنگ روی تخت را چنگ می زدم.دستم را رساندم کنار صورت طفل معصومم و بی صدا اشک ریختم می ترسیدم طوریش شده باشد. جواب اوستا حبیب را چه میدادم؟ 🔹️توی فکر و خیالات خودم بودم و چشم از محمد برنمی داشتم که دکتر آمد بالای سرش و معاینه اش کرد. بعد هم چند تا آزمایش ازش گرفتند دکتر با تاکید به پرستار گفت که جوابش را زود میخواهم.تا جواب آزمایشها آماده شود،صد بار راهروی بیمارستان را رفتم و آمدم. یک جفت دمپایی داده بودند بهم. دست خودم نبود پاهایم را می کشیدم روی زمین و صدا می داد. به اندازه ی یا بلند کردن و قدم برداشتن هم برایم قوت نمانده بود. 🔸️بالاخره جواب آزمایش آمد. دکتر مرا صدا زد و چند تا سوال پرسید و دیگر حرفی نزد. بعدش هم بچه را بردند بخش مراقبت های ویژه و گذاشتندش توی یک دستگاه که دور تا دورش شیشه بود. عاجز شده بودم و فقط می گفتم: «یا ارحم الراحمين». آقاجان دلداری ام می داد. می گفت: «همین که بچه رو اینجا پذیرش کردن خدا رو شکر امیدی هست.» هر چه کرد حریفم نشد بروم خانه کمی استراحت کنم. یک روز تمام ماندم گوشه ی بیمارستان توی بخش، پشت شیشه، پشت در اتاق، گوشه ی حیاط هر جا که کسی کاری به کارم نداشت. هی فکر می کردم این مریضی چه جور مریضی است؟ بچه چطور می شود؟ چقدر طول میکند خوب بشود؟ چند روز باید بماند توی آن دستگاه؟ چند روز باید بمانیم بیمارستان؟ همه ی این جوابها هرچه بودند فرقی نمی کرد. مهم این بود محمد خوب شود؛ حتی شده یک ماه بمانم گوشه ی بیمارستان. 🔹️بالاخره بعد از یک شبانه روز که محمد توی دستگاه بود دکتر به حرف آمد و گفت:« بیماری بچه شما مننژیت مغزی است. علتش هم آمپولهای فشاری بوده که سر زایمان به مادر زده اند.برای زنده ماندن محمد هم فقط یک راه داریم.باید آب کمرش را بکشیم و به احتمال ۹۵ درصد بچه بعد از آن فلج می شود زنده می ماند ولی فلج »، و از من خواست رضایت نامه را امضا کنم. همین قدر صریح و عادی انگار مثلا دارد می گوید الان روز است و نود درصد چند ساعت دیگر شب می شود. ما زنده ایم و فقط هوا تاریک شده. 🔸️حرفهایش مثل پتک می خورد توی سرم. بعید است حالا زنده باشد،خدا ازش بگذرد. بند دلم را پاره کرد. بنده ی خدا می توانست کمی ملاحظه ی دل من مادر را بکند.سنی هم نداشتم بیست و یکی دو سالم بود به زور خودم را سرپا نگه داشته بودم.با این حال ایستادم رو به روی دکتر و گفتم: «اجازه نمیدم. شما بگو نود و پنج درصد احتمال داره بچه خوب بشه و فقط پنج درصد ممکنه فلج بشه، محاله بذارم به کمر بچه دست بزنین. خدا خودش می دونه من نمیتونم از بچه فلج نگهداری کنم.» 🔹️می ترسیدم ؛حتی از پنج درصد احتمال فلج شدن بچه می ترسیدم،چه برسد به چیزی که دکتر میگفت. دکتر سرش را تکان داد و گفت: هر طور خودتان می دانید. دستور داد محمد را مرخص کنند. آنها هم مثل آب خوردن بچه را از دستگاه در آوردند و گذاشتند توی بغلم، وسط بیمارستان خشکم زد. آقاجان که صدایم زد به خودم آمدم و برگشتم نگاهش کردم مستاصل ایستاده بود وسط راهروی بخش و توی دستش عکس و آزمایش و داروهای محمد بود.مطمئن نگاهش کردم و گفتم:نمی ذارم بهش دست بزنن. 🔸️با گریه و زاری،بچه به بغل، پابرهنه از خانه دویده بودم بیرون و بعد از یک روز با اشک چشم و صورت پف کرده باز هم محمد به بغل برگشتم خانه. بچه بهتر نشده بود که هیچ بدتر هم شده بود. مادرم که حال و روزم را دید یک کلمه حرف نزد و چیزی نپرسید. از قیافه ام فهمید چه آشوبی در دلم هست، زیر لب گفت یا زهرای مرضیه و زد توی صورتش. از مقابلم کنار رفت به زحمت خودم را تا گوشه ی اتاق رساندم تکیه دادم به دیوار و محمد را چسباندم به سینه ام. نمیتوانستم بنشینم خودم را کشیدم روی دیوار و انگار نشست کردم.یک لیوان آب برایم آوردند.ولی من حتی نمی توانستم لیوان را توی دستم نگه دارم. فقط به صورت مهربان و نگران مادرم نگاه کردم و صدای گریه ام پیچید داخل اتاق. مادرم خواست محمد را از بغلم بگیرد ندادم.همان جا که نشسته بودم کمی برگشتم به راست و محمد را گذاشتم جلوی خودم رو به قبله... ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب « تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نورت اگر نبود به جز شب نداشتیم 🚩 ذکر حسین جان به روی لب نداشتیم 🕯شهادت امام جعفر صادق(ع) تسلیت باد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ☑️ کانال «یک نکته از بیکران» ☑️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت سیزدهم 🔸️حال خودم را نمی فهمیدم.اهل خانه را یکی یکی میدیدم که در رفت وآمدند.انگار شبح میدیدم.خواهرم می ایستاد جلویم و حرف میزد.ولی من صدایش را نمی شنیدم. فقط یک شبح از خواهرم میدیدم که لب هایش تکان میخورد.یکهو انگار دلم ریخت با خودم گفتم نکند بچه نفس نکشد و زبانم لال همین جا تمام کند.از مادرم یک آیینه کوچک خواستم.زانو زده بودم کنار بالشت کوچکی که زیر سر محمد بود و هر چند دقیقه یک بار آیینه را میگرفتم جلوی دهانش و نگه میداشتم.ثانیه ها را می شمردم رویش که بخار می نشست، نفس من هم بالا می آمد. 🔹️مادرم حوله گرم میکرد و میگذاشت روی دست و پای محمد ولی فایده نمیکرد.بچه عین یک تکه چوب خشک شده بود.بدنش یخ،صورتش مثل گچ دیوار سفید بدون اینکه یک ذره شیر خورده باشد.فقط نصفه نیمه نفس میکشید.خدا نگهش داشته بود. 🔸️پدر شوهرم خدا بیامرز یک تکه نور بود. بقیه شنیدند،من دیدم. اگر یک شب نماز شبش قضا میشد صبح با چشم گریان قضایش را می خواند.هر کس از فامیل فوت میکرد یک سال نماز و روزه ی قضا برایش به جا می آورد.یک چیزش را تا عمر دارم یادم نمیرود.نشد آب بخورد و موقع سلام به سید الشهدا(ع)،اشک از چشمش سرازیر نشود. اگر روزی سه بار هم آب دستش میدادم میدیدم که زمزمه میکند: «حسین جان! آب مهریه مادرت بود و تو رو تشنه کشتن.» و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد. 🔹️بهش میگفتم عمو ؛عمو حسین.محمد که حالش بد شده بود،خبرش کرده بودند. گاهی با آقاجان دوتایی پچ پچ می کردند و می خواستند من خبر نشوم. آخرش بی خیالِ همه آمد، نشست کنار من و محمد و دیگر تکان نخورد دستش را گذاشت روی پیشانی محمد، پیشانی سفید و بی رنگ بچه زیر دست مردانه و زمخت عمو حسین گم شد.به من نگاه نمیکرد.صدایش ولی تا ته دلم نفوذ کرد.باباجون،حمد مرده رو زنده میکنه.من میخونم شمام بخون. هر چی نباشه تو مادری نفست و سوز دلت تو این احوال تا عرش خدا بالا میره.الهی دست خالی برت نگردونن. 🔸️اول تا آخر پابه پای من نشست. بالای سر محمد و هفتاد تا هفتاد تا حمد خواند و فوت کرد به صورت بچه.دلم میخواست محکم باشم ولی نمی توانستم. پدر شوهرم حمد میخواند و من انگار یکی یکی گره های دلم باز میشد؛ ولی لب از لب برنمی داشتم دیگر حتی توان گریه کردن هم نداشتم. 🔹️همسایه ها خبر شدند.حوصله ی خودم را هم نداشتم چه برسد به دلسوزی و دلداری آنها.گاهی می آمدند سرپا سراغی می گرفتند و احوالی میپرسیدند و میرفتند.اما یکی از همسایه ها وقتی حال و روزم را دید حیرت زده نگاهم کرد و پرسید: اشرف سادات!این چه وضعیه واسه خودت و اینا درست کردی؟ سرد و بی روح نگاهش کردم.یک اطمینانی توی چشمهایش موج میزد .رو به رویم ایستاد به چشم هایم زل زد و گفت: «بچه ت رو دوباره ازشون بخواه.با یقین بخواه دست خالی ردت نمیکنن.» بعدش هم یک نمازی یادم داد به نام نماز حضرت رسول ﷺ و رفت. 🔸️سفارشش توی گوشم زنگ میخورد.خیلی مطمئن حرف زده بود.چون می خواستم زیر سقف نباشم رفتم پشت بام.شاید نفسم توی گرمای اتاق بند می آمد؛ شاید نمیخواستم بیشتر از آن،بقیه گریه و زاری ام را ببینند. هر چه بود صبر کردم هوا که تاریک شد با زحمت از پله ها بالا رفتم.باد زمستان که زد زیر چادر، دست هایم را پیچیدم دور خودم. رفتم وسط پشت بام کمی آسمان را نگاه کردم سرم همان طوری بالا بود ،که دوباره اشک ریخت روی صورتم. به خودم آمدم و سعی کردم یادم بیاید پایین توی اتاق قبله کدام طرفیست. با خودم یک جانماز آورده بودم پهن کردم روی زمین سرد و چادر را کشیدم روی صورتم آن دو رکعت نماز زندگی مرا عوض کرد؛ چون دلم را عوض کرد. 🔹️سلام نماز را که دادم و صورتم را از قبله برگرداندم، اشرف سادات قبلی نبودم.تسبیح شاه مقصود پدر شوهرم کنار مهر بود. گرفتمش توی مشتم دانه هایش را یکی یکی از لای انگشتانم رد می کردم، شاید هزار بار گفتم: «صلی الله علیک یا رسول الله.» گریه ی آرام من کم کم شدت گرفت.شانه هایم تکان میخوردند.صدایم بلند شد و کارم از گریه گذشت.مچاله شده بودم کف پشت بام و مویه میکردم.کلی حرف گفته و نگفته داشتم، ولی هق هق گریه ای که نفسم را بند آورده بود،امان نمیداد. محمد از جلوی چشمم کنار نمیرفت. ضجه می زدم و بریده بریده میگفتم: من بچه م رو از شما میخوام دکترا جوابم کردن.من بچه ام رو سالم میخوام... ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب « تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت چهاردهم 🔸️یک ساعت گذشت یا بیشتر و کمتر نمی دانم. توی خواب و بیداری بود یا رویا بود یا ضعف کرده بودم، این را هم عاجزم از گفتنش.فقط یک سوار سفیدپوش آمد و با اسب چرخ زد دور من و جانمازم. یک آن به خودم آمدم و همان طور که مچاله افتاده بودم روی جانماز سعی کردم خودم را تکان بدهم و بنشینم.توان جسمی نداشتم ولی امید در دلم جان گرفته بود.مطمئن بودم یک خبری میشود.ته دلم گرم شده بود و سرما را حس نمیکردم با زحمت یک گوشه جانماز را گرفتم و انداختم روی گوشه ی دیگرش.سرم گیج می رفت کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید. 🔹️وقتی توانستم بهتر ببینم، از روشنایی راه پله در پشت بام را تشخیص دادم و راه افتادم سمت در. پلکهایم بس که ورم کرده بود نمی توانستم خوب ببینم اصلا یاد ندارم بعد از آن شب این همه گریه کرده باشم. دستم را گرفتم به دیوار و از کنار راه پله پله ها را آرام آرام آمدم پایین. یک راست رفتم سراغ بچه و دیدم وضعیتش هیچ فرقی نکرده. به مادرم گفتم دیگر حوله گرم نکند نشستم و بی دلواپسی چشم دوختم به محمدم، منتظر بودم گریه کند تا بگیرمش زیر سینه ام بچه ام گرسنه بود. آن موقع فقط میخواستم بتوانم شیرش بدهم. بتواند سینه ام را بگیرد و شیر بخورد. یقین داشتم خدا و پیامبرش از دل شکستگی مادرانه ام نمیگذرند. 🔸️ دو ساعت طول کشید، ولی همان شد. کم کم بدنش گرم شد.دست و پایش نرم شدند و تکان خوردند؛ برگشتند به شکل طبیعی خودشان.با مادرم کنار محمد بودیم من آرام شده بودم و مادرم بی صدا گریه میکرد .بچه جان گرفت چشم هایش را به آرامی باز و نگاهم کرد.نه نگاهش رمق داشت نه ناله اش. مادر و پسر دست کمی از هم نداشتیم. با صدایی گرفته و ضعیف که وقتی از حنجره ام خارج شد،شک داشتم محمد می شنود یا نه گفتم: محمد! مامان میای بغلم؟ و دستهایم را باز کردم بچه هِنّی کرد و سرش را چرخاند طرفم.کشیدمش توی بغلم. بعد از ده پانزده روز،شیر خورد. محمد شیر می خورد و سینه ام سبک می شد و روی زبانم جز الحمد لله چیزی نبود.مادر و پسر همان جا روی زمین خوابمان برد. 🔹️صبح محمد و پرونده پزشکی اش را زدم زیر بغلم و راه افتادم.مادرم پرسید:‌ این وقت صبح کجا؟ گفتم: «بیمارستان.» مهلت ندادم حرف دیگری بزند، آمدم بیرون. با تاکسی خودم را رساندم تا ایستگاه اتوبوس خطی های میدان امام حسین(ع) امروز. بعد هم نشستم روی صندلی اتوبوس تا برسیم بیمارستان.خدا خدا می کردم بتوانم پیدایش کنم. به زحمت شد،ولی شد.کلی پرس وجو کردم تا توانستم گیرش بیاورم؛ همان دکتری که دستور داد محمد را از دستگاه در آوردند و گفت بردار ببرش. من را شناخت دست پیش گرفت و گفت:«باز که اومدی. همین که گفتم ،بچه موندنی نیست. بمونه هم فلج میشه.من سرم شلوغه، نمیتونم یه حرفو چند بار تکرار کنم.» 🔸️محمد را گذاشتم روی میز اتاقش و پتوی دورش را باز کردم.بچه دست و پا زد. سرش را تکان داد.دکتر چشم هایش گرد شد.دست بچه را گرفت و کشید سمت خودش. پایش را صاف کرد کمرش را معاینه کرد.پلک هایش را باز کرد گفت: آزمایش هاشو بده ببینم. برگه ها راهی بالا و پایین کرد. آخر سَر تسلیم شد و گفت:«این بچه سالمه.» جواب دادم: «بله. رسول الله شفاش داد. فقط اومدم بگم ما بی صاحب نیستیم آقای دکتر، شما وسیله ای. دیگه هیچ مادری رو از زنده موندن بچه ش نا امید نکن» محمد را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون پرونده باز ماند روی میز دکتر. ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب « تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت پانزدهم 🔸️قدیمی ها شاید سواد درست وحسابی نداشتند،ولی چیزهای خوبی بلد بودند. پدرشوهرم گاهی از بی مهری دنیا برایمان حرف میزد:«بابا جان این دنیا به هیچکی وفا نکرده بر اهل بیت و اولیای خدا نمونده می خواد برای ما بمونه؟» و همیشه سفارش میکرد:«ما به جز اهل بیت کسی رو نداریم هرچی میخواید از اونها بخواید به کس دیگه ای بیخودی رو نزنید.» 🔹️کار اوستا حبیب و دنبال سرش،مسافرت رفتن هایش کمتر شده بود.می توانست همین تهران برود سر ساختمان و دیگر لازم نبود،من و بچه ها تنها بمانیم.تا آمدم کنارشان نفسی چاق کنم مریضی خودم عود کرد.انگار که روزهای سخت تمامی نداشته باشد.فاصله ی غش کردن هایم کمتر شده بود.روزی چندبار از حال میرفتم.حاجی برمان داشت و راه افتادیم سمت قم گفت.هم حال و هوایمان عوض میشود هم میرویم زیارت و از بی بی شفا طلب میکنیم. 🔸️آن موقع در خانه علما به روی همه مردم باز بود.مردم با عقیده و اعتقاد میرفتند خدمتشان و مشکلاتشان را می گفتند.آنها هم با روی باز همه را می پذیرفتند.اگر از دستشان بر می آمد،مشکل را حل میکردند؛ اگر نه دعا می کردند.آن دعا،دل آدم راخوش و راضی میکرد. 🔹️قبل از زیارت رفتیم خدمت آقای مرعشی نجفی.با اوستا حبیب که نشستم توی آن اتاق ساده خیلی آرام بودم.آقا با محبت حالم را پرسیدند.صدایم لرزید گفتم:خوب نیستم با دو تا بچه کوچک اعتباری به هشیار بودن و نبودنم نیست. سر هیچ و پوچ بی علت غش میکنم و از حال میروم.دست کشید روی محاسنش و گفت:«الله اکبر» کمی با اوستا حبیب حرف زد.دلداری مان داد.بعدش هم گفت:بابا جان امید داشته باش برو مشهد. امام رضا کسی رو دست خالی برنمیگردونن. برو و بهشون بگو من از طرف خواهرتون اومدم.امام به ناراحتی و بیماری هیچ بنی بشری راضی نیست. برو از آقا طلب شفا کن. منم دعات میکنم. 🔸️داشتیم بلند میشدیم که گفت صبر کنید. دست برد سمت قندان استیل کوچکی که کنارش بود؛یک تکه نبات برداشت.چیزهایی زیر لب خواند و فوت کرد به آن. گرفت سمت من گفت:بیا دختر جان، حالا که داری میری زیارت دهنت رو شیرین کن. با دل شکسته رفتیم حرم حضرت معصومه(ع) ؛زیارت کردیم و برگشتیم تهران. 🔹️مادرم و حاجی از یک طرف به بچه ها میرسیدند از یک طرف به من. ازشان خجالت میکشیدم .آن زمان زحمت چرخاندن یک خانه و زندگی چند برابر بود.نه جاروبرقی،نه ماشین لباسشویی، نه اجاق گاز، هیچی، فاطمه و محمد دو تا بچه کوچک بودند که رسیدگی می خواستند، من هم بدتر از آنها. 🔸️بالاخره شرایط جور شد و راهی مشهد شدیم. اولین بار بود سوار قطار می شدم یک کوپه ی شش نفره برای من اوستا حبیب، محمد فاطمه مادرم و خاله بتول. اوستا حبیب با مادرم مشورت کرد که خاله را هم ببریم،می گفت اشرف سادات خودش به تنهایی نیاز دارد یک نفر مدام حواسش بهش باشد، بچه ها هم هستند یک نفر دیگر همراهمان بیاید،خیال همه مان راحت میشود. تازه خاله هم زیارتی می رود و دل سبک می کند. این شد که شش تایی جاگیر شدیم داخل کوپه. 🔹️قطار که از ایستگاه راه آهن راه افتاد حالم یک طوری بود.دلم میخواست شیشه را باز کنم از اوستا حبیب پرسیدم:«این شیشه چه جوری میاد پایین؟ یه کمی هوا بیاد تو» پرده ی طوسی کهنه اش را جمع کرد و گفت: «این باز نمیشه فقط بالاش یه کمی جای رفت و آمد هواست. نگران نباش راه بیفته عادت میکنی». سرم را چرخاندم و فکر کردم سه چهار ساعت دیگر که هوا تاریک بشود چطوری میخواهیم بخوابیم. از حبیب پرسیدم از صندلی اش بلند شد و با یک تکان صندلی را کشید جلو.نشیمنش چسبید به نشیمن صندلی روبه رویی و جا باز شد.خنده ام گرفت. 🔸️همراه تکانهای قطار دل من هم تکان می خورد. از زندگی خسته شده بودم. تحملم کم شده بود؛ حتی حوصله خودم را هم نداشتم، چه برسد به بچه ها.کمی که صدایشان در میآمد دعوایشان می کردم. مادرم و خاله بتول بچه ها را به زبان میگرفتند و حواسشان را پرت می کردند. کلافه فقط به بیرون نگاه میکردم، بیابان بود تا چشم کار میکرد. برهوت بود و وقتی شب شد، آن بیرون فقط تاریکی میدیدم. مدام از خودم می پرسیدم: یعنی خوب میشوم؟ میتوانم بچه هایم را بزرگ کنم؟ مادر مریض به درد بچه ها نمی خورد. مادری که ناغافل از حال می رفت و می افتاد گوشه ی اتاق... ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب « تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت شانزدهم 🔸️رسیده بودیم به مشهد و قطار، به سمت ایستگاه می رفت که اوستا حبیب صدایم زد و گفت:«اشرف سادات بیا». ایستاده بود توی راهروی قطار، جلوی پنجره با دست به یک جایی بیرون قطار اشاره کرد و گفت: اگه حواستو جمع کنی میتونی یه لحظه گنبد طلای آقا رو ببینی، الانه که پیدا بشه.از کنار دستش چشمم را دوختم به آنجایی که با نوک انگشت اشاره اش نشانم می داد.خیلی معطل نماندم قطار رد شد و چشمهای من خیره ماند به یک گنبد زرد من فقط داشتم نگاه می کردم شنیدم اوستا حبیب گفت: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا » و تا به خودم بیایم، قطار رد شد و چشمم از عکس گنبد خالی شد. 🔹️ برگشتم و دیدم اوستا حبیب دست به سینه مانده و هنوز چشم هایش بسته است. نگاه من را که روی خودش حس کرد چشم هایش را باز کرد و گفت: «غصه نخور، زود میریم ،جا پیدا می کنیم و میریم حرم. اینجا فقط یه لحظه کوتاه وقتی قطار رد میشه گنبد و گلدسته ها پیدا میشن.» 🔸️همان طور هم شد؛ از راه آهن که تاکسی گرفتیم اوستا حبیب از راننده خواست ما را ببرد یک مسافرخانه ی خلوت و البته نزدیک حرم. راننده هم مستقیم ما را برد خیابان ملک که در ورودي صحن اسماعيل طلا رو به رویش بود. 🔹️کلید اتاق را تحویل گرفتیم و ساکها را چیدیم یک گوشه. محمد خواب بود. مادرم گفت:من فاطمه را نگه میدارم.می دانست بی قرارم تا زودتر حرم را ببینم. بی معطلی رفتم زیر دوش آب و غسل زیارت کردم. بقیه ماندند و من با خاله راه افتادم سمت حرم. دور تا دور مغازه بود، صدای همهمه ی بازار و مغازه دارها پیچیده بود توی فضا.ولی من حتی نگاهشان نمیکردم. انگار از دنیا سیر بودم. فقط میخواستم زودتر برسم به حرم. آن موقع حرم خیلی بزرگ نبود ،تنها صحن حرم همین صحن اسماعیل طلا بود. 🔸️ وارد شدیم و ایستادیم یک گوشه. چشمم که به گنبد افتاد یاد بچه هایم افتادم. یاد جوانی ام که داشت به ناتوانی و مریضی میگذشت. از دار دنیا شاکی بودم برای آقا درد دل کردم و از احوال خودم گفتم. از اینکه خجالت زده ی شوهر و خانواده ام بودم ؛از اینکه زحمتم برایشان، که همیشه باید یک نفر حواسش به من باشد؛ حتی خصوصی ترین کارهایم را نمیتوانم با خیال راحت و تنهایی انجام بدهم. گفتم تازه بچه ام با عنایت جدتان شفا گرفته بود فکر کردم دیگر سختی ها تمام شده ولی خودم این جور شدم. 🔹️حرف می زدم و گلوله گلوله اشک می ریختم. خاله یک دستمال پارچه ای کوچک گذاشت توی دستم و پرسید: «می خوای همین جا وایسی؟ نمیخوای بریم تو؟ نریم زیارت؟ »جواب دادم: «معلومه که میخوام بریم.» همین طور که توی صحن راه می رفتم، چشمم افتاد به کبوترها. تویی دلم آرزو کردم من هم مثل اینها رها بشوم. از این بیماریِ دست و پاگیر رها بشوم تا بتوانم مثل بقیه، معمولی زندگی کنم. ضریح را که دیدم بُهت برم داشت. انگار پایم چسبید به زمین. ماندم وسط راه هر کسی رد می شد.تنه ای می زد و من به سمتی بر میگشتم. خاله دستم را کشید و یک کنج برایم جا پیدا کرد. گفتم میخواهم بروم جلو، نگذاشت؛ شاید می ترسید. بهانه آورد دفعه بعد، ولی گوش نکردم قول دادم پشت سرش باشم. 🔸️از کنار دیوار آرام آرام رفتیم تا رسیدیم به گوشه ی ضریح .شلوغ بود. خاله نگاهم کرد که یعنی بین جمعیت می مانی حالت بد میشود. التماس ریختم توی نگاهم و دلش نیامد محل ندهد؛ تاکید کرد پشت سرش باشم چادرش را محکم مشت کرده بودم. خدا کمک کرد؛ راه باز شد برایمان. یک دور چرخیدیم دور ضریح. لحظه ای که چسبیدم به شبکه های ضریح ، لبهایم را بردم نزدیک گره های طلایی و از میان یکی از آن پنجره های کوچک به امام رضا(ع) گفتم: «مرا خواهرتان فرستاده » 🔹️اشک لا به لای مژه ها و روی صورتم شوره بسته بود. خاله به زحمت از میان جمعیت ردم کرد و برای اینکه راه باز کند. گاهی مجبور بود به بقیه رو بزند تا راه بدهند می گفت مریضه تو رو خدا بذارید رد بشه.دلم غصه دار ولی روشن بود.حس می کردم آقای مرعشی یک رمز یادم داده، وقتی گفته پیش امام رضا(ع) نام خواهرش را ببر. با هر سختی بود، آمدیم بیرون. نزدیک پنجره فولاد جایی پیدا کردیم برای نماز زیارت . چند ساعت ماندیم توی حرم و من خوب بودم. روحم خیلی سبک شده بود.این قدر که فکر می کردم اگر آدم نبودم می توانستم پرواز کنم. دلم برای بچه ها تنگ شده بود برای فاطمه و محمد. ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب « تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran
🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️🔹️▫️🔸️▪️ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» ❇️ قسمت هفدهم 🔸️پنج شش روزی ماندیم مشهد.مدام بین مسافرخانه و حرم در رفت وآمد بودیم.یک غذای حاضری میخوردیم و دوباره بر می گشتیم.حرم گاهی هم بین راه توی مغازه ها سرک میکشیدیم تا سوغاتی بخریم.اما اصل مشغولیتمان زیارت بود.اوستا حبیب که حتی نماز شبش را هم توی حرم میخواند.عمر سفر تمام شد و وقت رفتن بود.برای خداحافظی رفتیم حرم،محمد توی بغلم بود با یک دستم هم دست فاطمه را گرفته بودم.ایستاده بودیم کنار دیوار زیرسایه.کبوترها پر می زدند و بچه ها ذوق می کردند. 🔹️نگاه کردم به گنبد امام رضا (ع)و گفتم شش روز است حتی یک بار هم حالم بهم نخورده.حواسم بود.گفتم ممنونم که به من و بچه هایم رحم کردید.درد و رنج و غصه ی بیماری از تنم کنده شده بود. آمدیم ایستگاه راه آهن و دوباره سوار قطار شدیم یک کوپه ی کوچک شش نفره که پرده هایش چرک مُرد بود و کثیف،ولی دیگر از هوای خفه و دلگیر کوپه کلافه نبودم. 🔸️فاطمه و محمد از آب وگل درآمده بودند. سرشان را توی خانه گرم می کردم.طفلی ها خیلی هم شلوغ کاری نداشتند.دوباره باردار شدم.مریم چهار سال کوچک تر از محمد بود به دنیا که آمد کارهایم بیشتر شد. یک سال و نیمش بود،دیدم این بچه انگار یک چیزش است.آن موقع، بچه هایمان را قنداق میکردیم.هر وقت مریم را میگذاشتم روی پارچه ی نخی سفید رنگ و پاهایش را صاف می کردم طفل معصوم جیغ می کشید و گریه میکرد.آن قدر بی قرار و بی تاب می شد که از خیرِ قنداق میگذشتم؛ ولی گریه و بیقراری اش با گذشت زمان نه تنها تمام نشد، بلکه بیشتر شد. بردمش دکتر. 🔹️سر مریم که باردار بودم اتفاقی با صورت زمین خوردم؛شکمم ضربه خورد.همین کار دستمان داد.دکتر گفت:کمر بچه شکسته و بد جوش خورده.باید بره اتاق عمل،استخوون رو بشکنن و دوباره جا بندازن. اون هم نه یه بار، چهار بار. 🔸️انگار این بار نوبت این طفلک بود.یک حساب سرانگشتی کردیم،دیدیم یک سال و نیم باید هر سه ماه یک بار ببریمش بیمارستان.برود اتاق عمل بیهوش شود و بعد از گردن به پایینش را گچ بگیرند وتحت مراقبت باشد تا نوبت عمل بعدی.همه مخالف بودند؛می گفتند از پسش بر نمی آیی.اوستا حبیب هم که دوباره رفته بود مسافرت.دست تنها بودن آن هم با سه تا بچه کم چیزی نبود، ولی آینده ی این طفل معصوم برایم از همه چیز مهمتر بود. گفتم اگر با اینکار و این همه زحمت بچه سالم میشود چرا دریغ کنم؟ 🔹️توکل کردم به خدا و نوبت عمل را گرفتیم.همراه مریم میرفتم اتاق عمل این بچه دستش در گردن خودم بود تا داروی بیهوشی اثر کند.بعد بیرونم میکردند تا عمل تمام شود.بدتر از همه اینکه وقتی می آوردیمش خانه، فقط دست و صورتش از گچ بیرون بود.طفلک زجر میکشید و صدای گریه اش تا خانه ی همسایه ها میرفت. آخری ها صدای همسایه ها درآمده بود. 🔸️آن قدر تحت فشار بودم که خودم آب شدم.نمیدانم چه سری دارد درد شب میزند به تن و بدن آدمیزاد.مریم هم شبها بیشتر بیقراری می کرد.مدام باید بغلش میکردم. فاطمه و محمد را می خواباندم و مریم را میگرفتم بغلم و میرفتم توی کوچه قدم میزدم.بچه حواسش پرت میشد و کمتر گریه میکرد.با آن جثه معمولی زنانه آن قدر بچه را تکیه داده بودم به پهلویم که پهلویم کبود شده بود.وزن زیاد گچی که بدن مریم را توی خودش حبس کرده بود گاهی نفسم را می برید، ولی ذره ای به رحمت و گشایش خدا شک نداشتم.میگفتم من روزهای سخت زیاد گذرانده ام این روزها هم میگذرد اما اگر خدا کمک نمیکرد مگر من از پسش برمی آمدم؟ 🔹️یک سال و نیم طول کشید بعد از آخرین عمل وقتی گچ دور بدن مریم را باز کردند،بچه ام سه ساله بود.دکتر دستور داد روزی دو ساعت، یک ساعت صبح یک ساعت شب بگذارمش توی آب گرم. فصل زمستان بود و سوز سرما. فرش را لوله میکردم و یک تشت میگذاشتم توی اتاق روی بخاری کم کم آب گرم میکردم و می ریختم توی تشت.خودم هم می نشستم کنار مریم. یکی دو تا تکه اسباب بازی پلاستیکی هم میگذاشتم دم دستش تا سرش گرم باشد.گاهی کلافه میشد.به هر شکلی بلد بودم ،حواسش را پرت می کردم تا طاقت بیاورد و بنشیند توی آب گرم، بالاخره کمرش جوش خورد و خوب شد. 🔸️تازه داشتم خودم را پیدا میکردم،که دیدم مردم حرف هایی میزند.حرف از کار و بار رژیم و حکومت بود.هر گوشه و کنار،یک عده پچ یچ میکردند.ولی با ترس و لرز.اوستا حبیب وقتی خیالش از بابت دوا و درمان مریم راحت شد،گفت:«اشرف سادات! تهرون دیگه جای زندگی نیست.خیلی سخته بخوای اینجا بچه تربیت کنی.بهتره بریم قم.بچه ها هم دارن بزرگ میشن ایشالا که کار منم اونجا بهتر بشه،حداقل اونجا میتونیم کنار هم باشیم. ‌ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 📚 کتاب«تنها گریه کن» روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، نویسنده اکرم اسلامی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✅️ در کانال «یک نکته از بیکران» عضو شوید👇 ✴️ @yek_nokte_az_bikaran