eitaa logo
یک نکته از بیکران
168 دنبال‌کننده
346 عکس
28 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مدیر کانال 👇 @omid21914
مشاهده در ایتا
دانلود
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۱ 🔰 پس از مدتی یکی از نگهبانها آمد و از من خواست وسایلم را جمع کنم. او مرا به سلول چهارده در طرف مقابل برد،که از سلول قبلی اندکی بزرگ تر اما از آن تاریک تر بود؛ چنان که تسبیح را در دست خودم نمیتوانستم ببینم! 🔰روز بعد، با امور روزانه زندان آشنا شدم در سلول روزی سه بار برای دادن وعده های غذا باز میشود یک بار دیگر هم برای نظافت باز میشود که به زندانی جارویی میدهند تا سلول را نظافت کند. 🔰 ساعات صبح روز بعد سپری شد. ناهار خوردم و کمی خوابیدم. سپس بیدار شدم و نگهبان را صدا کردم آمد. به او گفتم: من مبلغی پول دارم به شما میدهم تا برایم یک هندوانه بخری، گفت: بسیار خب. کمی بعد هندوانه را آورد پرسیدم چاقو داری؟ گفت: بله . با چاقو وارد سلول شد. البته این کار طبق مقررات زندان ممنوع است؛ چون ممکن است زندانی با استفاده از موقعیت چاقو را بگیرد و با آن به نگهبان حمله کند. لکن این نگهبان هم مانند بسیاری دیگر از کسانی که در زندانهای سابق با آنها مواجه شدم، به ذهنش خطور نمیکرد که از شخصی مانند من چنین عملی سر بزند. 🔰 همچنان که نگهبان سرگرم بریدن هندوانه بود و در سلول هم باز بود، یکی از افراد ساواک از آنجا گذشت. با دیدن این صحنه، بشدت عصبانی شد. نگهبان را صدا کرد و شروع کرد به سرزنش او و توضیح اینکه این گونه رفتارها چه خطراتی دارد. بعد به نگهبان گفت: عینکش را بگیر. عینک زدن در زندان ممنوع است! نگهبان عینکم را گرفت و در را بست. 🔰هنگامی که در سلول باز بود، دیدم در راهروی زندان وضع غیر عادی است؛ رفت و آمدی بود که در ساعات گذشته سابقه نداشت. این رفت و آمد پس از بسته شدن در نیز ادامه یافت. صدای در سلولها که باز و بسته میشد به گوش می آمد. 🔰در همین حال که من به این سروصداها گوش میدادم ناگهان ناله و فریادی از دور برخاست که حاکی از آن بود که شخصی به سخت ترین شکل شکنجه میشود دیری نگذشت که صدای مردی را شنیدم که او را به سوی سلولش میکشیدند و ناله های دردناکی میکرد. 🔰 سعی کردم از میان درزهای در نگاه کنم چشمم به طلبه ای افتاد که او را می شناختم. در حالی که ریشش را تراشیده بودند، دژخیمان او را میکشیدند و میبردند. آن قدر شکنجه شده بود که نمیتوانست روی پای خود راه برود! 🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۲ 🔹مدتی بعد یکی از آنها در سلولم را باز کرد و گفت: شما فلانی هستی؟ گفتم: بله. گفت: با من بیا... به همراه او رفتم و وارد اتاقی شدم. در اتاق، شش هفت نفر بودند،چون عینکم را گرفته بودند، آنها را نشناختم، احساس خطر کردم، بنا بر عادت و یا غریزه، حمله کلامی را آغاز کردم .به گرفتن عینکم اعتراض کردم و گفتم چرا عینکم را گرفتید؟ من بدون عینک نمیتوانم ببینم. 🔹 همین طور که من صدایم را به اعتراض بلند کرده بودم، یکی از آنها جلو آمد. وقتی نزدیک شد، او را شناختم او کسی بود که در زندان قبلی من را بازجویی کرده بود و گزارش مرا به دادگاه داده بود. البته پیش از پیروزی انقلاب به دست مردم کشته شد. 🔹من در دادگاه او را بدون ذکر نام محکوم کرده بودم و مورد حمله قرار داده بودم از جمله گفتم، نویسنده این گزارش فردی نادان است! او به من نزدیک شد و با لحنی خشمگین و تمسخر آمیز گفت: گمان میکنی اینجا دادگاه است و به تو اجازه میدهند که به این شکل حرف بزنی؟ 🔹سپس با صدایی خشن به سخن گفتن پرداخت و در حالی که با تمسخر و استهزا صدای مرا تقلید میکرد نخستین ضربه را به صورتم نواخت من خودم را کنترل کردم اما او دومین ضربه را هم وارد کرد و مرا به زمین انداخت. من روی تختی که در کنار اتاق بود افتادم خواستم برخیزم، اما یکی از آنها گفت: همان جا بمان خوب جایی افتادی فهمیدم که این تخت تخت شکنجه است. 🔹 پایم را به تخت بستند. شلاقهایی با ضخامتهای مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت دو انگشت و با بیشتر بود یکی از آنها شلاقی برداشت و شروع کرد به زدن به پاهایم. آن قدر زد که خسته شد. فرد دیگری شلاق را گرفت. او هم زد و زد تا خسته شد. نفرسوم شروع کرد به زدن و به همین ترتیب ..... هر کدام از آنها فرصتی برای استراحت داشتند؛ به جز من که نگذاشتندحتی اندکی استراحت کنم! 🔹 در آن حال که قابل توصیف نیست، من از خباثت برخی از آنها به شگفتی می آمدم. وظیفه آنها بود که شلاق را بالا ببرند و به من بزنند این امری طبیعی است . همچنین وظیفه داشتند مرا آن قدر بزنند تا در برابر آنها از پا درآیم؛ بنابراین طبیعی بود که پشت سر هم بزنند؛ اما یکی از آنها خباثت خاصی از خود نشان می داد شلاق را به دست میگرفت، تسمه آن را با دست دیگر از پشت سرش خوب میکشید و بعد ضربه را میزد تا بیشتر دلش خنک شود. 🔹در حین شلاق زدن یکی از آنها بالای سرم می آمد و از من میخواست از فلان کس یا از نهضت اسلامی بیزاری بجویم من اظهار مخالفت میکردم و آنها به زدن ادامه میدادند تا اینکه از هوش رفتم. 🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید سیدمحمد حسینی بهشتی 🌻 شهید سیدابراهیم رئیسی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۳ 🔸در خلال این تجربه عملی تلخ دریافتم که ضربه زدن به کف پا از سخت ترین شکنجه ها است؛ چون پیش از آنکه شخص بیهوش شود ضربات میتواند ساعتها ادامه یابد. ضمناً تأثير وحشتناکی بر روی اعصاب دارد. 🔸شنیده بودم که این شکنجه گران دوره های شکنجه را زیر نظر کارشناسان اسرائیلی گذرانده اند و لذا در اعتراف گرفتن حرفه ای هستند و در کار خود مهارت دارند. 🔸جالب اینجا است که من پیش از آنکه با این نخستین تجربه شکنجه بدنی روبرو شوم، در جلسات خصوصی با دوستان راجع به روشهای شکنجه و راه های مقابله با آن، و نیز راجع به اعتصاب غذا در زندان، صحبت میکردم. 🔸یک بار گفتم: اعتصاب غذای من خیلی طول نمیکشد، شکنجه شدنم هم طولانی نخواهد بود؛ زیرا من اگر اعتصاب غذا کنم، به علت ضعف معده ام سریعاً بیمار میشوم و از زندان به بیمارستان انتقال خواهم یافت؛ بنابراین اعتصاب زود به نتیجه میرسد! همچنان که شکنجه شدن من هم طولانی نمیشود چون بدنم ضعیف است و زود به حالت اغما می افتم و بنابراین شکنجه قطع میشود! 🔸 یکی از حاضران در آن جلسه، با اشاره حرکت دست خود نشان داد که یک لیوان آب به صورتم خواهند باشید و من به هوش خواهم آمد! در این نخستین تجربه شکنجه بدنی، آنچه را که آن دوست گفت عملاً به چشم دیدم احساس کردم که در حال بیهوش شدنم و هم اکنون از این جهان به جهان دیگری میروم در همین لحظات یکباره دیدم یکی از شکنجه گرها لیوان آبی در دست دارد و به صورتم می پاشد. به محض آنکه به هوش آمدم، بقیه آب را به پایم پاشید تا ضربه ها دردآورتر باشد 🔸همچنان که هر چیز دیگری چه شکنجه چه گرفتاری، چه لذت پایانی دارد و تمام میشود این نوبت شکنجه هم به پایان رسید. پایم را باز کردند. برخاستم تلوتلو میخوردم و قادر به راه رفتن نبودم. هر دو پایم ورم کرده بود و درد سراسر وجودم را فرا گرفته بود یکی از آنها گفت: به سلولت برو ولی تو را به اینجا بر میگردانیم تا آنکه اعتراف کنی. 🔸وقتی به سلول برگشتم و وارد آن شدم، احساس راحتی عجیبی کردم.احساس نوعی امنیت و اطمینان به من دست داد! پس از آن خشونت ددمنشانه و شکنجه نفرت انگیز که در اتاق شکنجه با آن مواجه شدم. اکنون چهار دیواری ای که مرا احاطه میکرد و دری که پس از ورودم بسته شد، در من نوعی آرامش روحی می آفرید. 🔸خدا را شکر کردم که این سلولم را که معمولاً جای احساس تنهایی و غربت است مایه آرامش و اطمینان ساخته است. روی زمین نشستم و از اینکه بدون شکنجه شدن پایم را دراز میکردم و بدون آنکه کلمات گزنده و زننده گوشم را بیازارد، سرم را به دیوار تکیه می دادم، احساس لذت میکردم. 🌱کتاب«خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🤲《 اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاهْدِنِى لِمَا اخْتُلِفَ فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإذْنِكَ، إِنَّكَ تَهْدِى مَنْ تَشَاءُ إِلىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ 》 🔆 خدایا بر محمد و خاندان محمد درود فرست و مرا به آن حقیقتى که در آن اختلاف شده به اذن خود راهنمایى کن، تو هرکه را بخواهى به راه راست هدایت می‌کنی. ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۴ 🔰دستگیری من در اوایل ماه شعبان بود. روزها گذشت و ماه مبارک رمضان نزدیک شد. من شنیدم که رئیس بازجوها در راهرو رفت و آمد میکند. وقتی صدای گامهایش به سلولم نزدیک شد، صدایش زدم، در را باز کرد و حالم را پرسید. او مرا شیخ خطاب میکرد حتی از روی بدجنسی شین شیخ را هم کسره میداد ! حال آنکه امثال مرا سید خطاب میکنند. 🔰 به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمیتوانم اعمال این ماه مبارک اعم از نماز و روزه و دعا را در این سلول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید. گفت: عجب ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسب ترین جا برای روزه داری است. هذا مسجد اشاره کرد به سلول و هذا حمام اشاره کرد به حمامهای زندان همین جا بمان نماز بخوان و روزه بگیر. 🔰 من می دانستم که او مرا آزاد نمیکند اما من خواسته بزرگی از او طلب کردم تا خواسته کوچک را بپذیرد. فوراً به او گفتم بسیار خب اجازه بده من یک قرآن داشته باشم گفت: اشکالی ندارد. 🔰اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند. خواندن قرآن در تاریکی شدید غیر ممکن بود به نگهبان گفتم میخواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید. رفت اجازه گرفت اجازه دادند که در به اندازه ده سانتیمتر باز گذاشته شود. 🔰همین برای خواندن کافی بود. لذا در این ماه خیلی قرآن خواندم و خیلی هم حفظ کردم. البته توام شدن شکنجه با تلاوت و روزه چشم ما ضعیف تر کرد. 🔰یکی از خاطرات این زندان، ماجرای تراشیدن ریش است!تراشیدن ریش در نخستین زندان، برای من یک فاجعه بود.در زندانهای مشهد هم تراشیدن ریش معمول نبود. در این زندان دیدم محاسن یکی از علما تراشیده شده و لذا دریافتم که محاسن من نیز چه سرنوشتی خواهد داشت 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🔆 اول مشارکت حداکثری، بعد انتخاب اصلحرهبر انقلاب : امیدوارم ان‌شاءاللّه خدا ملّت ایران را سرافراز از این انتخابات خارج کند. سرافرازی به چیست؟ سرافرازی به دو مطلب است:در درجه‌ اوّل، «مشارکت حدّاکثری»،در درجه‌ بعد،«انتخاب اصلح»؛ هر دوی اینها مهم است. ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید محمدجواد باهنر 🌻 شهید محمدعلی رجایی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۵ 🔆روز خاصی از هفته برای اصلاح صورت تعیین شده بود. آن روز فرا رسید من صدای خارج شدن زندانیان را که یکی یکی به اتاق اصلاح میرفتند را می شنیدم.... و کمی بعد هم نوبت من می رسید. چه باید بکنم؟ تسلیم شوم ؟ یا مقاومت کنم؟ با دعا و تضرع از خدا خواستم فرجی برایم برساند. 🔆 نوبت من رسید. در سلول باز شد. همین که نگاه رئیس زندان به من افتاد، گفت: نه، بمان و در بسته شد! من انتظار این را نداشتم. خدا را شکر کردم این جریان هر هفته تکرار شد و برای تراشیدن ریش، از من می گذشتند و من تنها کسی بودم که از این امر معاف شدم! 🔆در اینجا رویداد عبرت انگیزی را نقل می کنم که نشان میدهد تنها ورود به زندان، شخصیت انسان را پرورش نمیدهد. این امر هم، مانند سایر تجارب زندگی، تجربه برخی را زیاد میکند، عزم و اراده آنها را می پالاید و شخصیتشان را رشد میدهد؛ اما به برخی دیگر، تأثیری مثبت یا منفی نمیگذارد؛ و ممکن است برای برخی دیگر، به سقوط هم بینجامد. این مسئله به میزان بلندی نظر و همت شخص و هدف او در رویارویی با تجارب زندگی بستگی دارد. 🔆در یکی از سلولهای این زندان دوستی روحانی بود که از من سن بیشتری داشت و بشدت گرفتار بیماری حسد بود؛ که خداوند ما و شما را از شر این بیماری حفظ کند نوبت تراشیدن ریش او رسید. او مطلع شده بود که من از آن معاف شده ام. در سلول او را باز کردند تا او را برای تراشیدن ریش ببرند. من صدایش را می شنیدم که میگفت: من حاضر نیستم صورتم را بتراشید. چرا ریش زندانی سلول چهارده (یعنی من) را نمیتراشید؟! 🔆 همچنان پی در پی نسبت به تراشیدن محاسنش اعتراض میکرد و دلیلش هم برای اعتراض این بود که من از آن معاف شده ام! خیلی متاثر شدم و از چنین رفتاری که مرا به خطر می انداخت تعجب کردم. او حق داشت اعتراض کند، و حق داشت هر نوع دلیلی را برای اعتراضش بیاورد؛ اما چرا مرا به خطر می انداخت؟ 🔆 بار دیگر هم به نگهبان گفت: برو به مسئولین بگو زندانی سلول چهارده برای تراشیدن ریش نمی آید، پس من هم نمی آیم! نگران شدم و به خدا توسل کردم که محاسنم را حفظ کند. 🔆اندکی بعد مسئول زندان آمد، در سلول آن شیخ را باز کرد و او را با ناسزا و توهین برای تراشیدن صورتش برد. دیگر زندانیان را هم یکی پس از دیگری بیرون آوردند. من پیش بینی میکردم که این بار بعد از رفتار آن شیخ از من نگذرند؛ اما این بار هم وقتی به سلول من رسیدند، از آن گذشتند و به سراغ سلول بعدی رفتند. نفس راحتی کشیدم و خداوند متعال را سپاس گفتم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
این ساعات انتخابات این ذکر رو زیاد بر زبان جاری کنیم: 《اَللهُم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‌》 🤲 خدایا،کسی‌که بر ما رحم نمی‌کنه ،بر ما مسلط نکن! الهی آمین ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۶ 🔰از جمله خاطرات دردناک من در این زندان این بود که شاهد شکنجه برخی شاگردانم بودم .بیش از ده نفر معمم که بیشترشان از شاگردان من بودند در این زندان بسر میبردند. همچنین تعدادی از شاگردان دانشگاهی من نیز در این زندان بودند. من در این زندان شاهد شکنجه تعدادی از شاگردان خاص خود بودم ما با همدیگر جلساتی سری داشتیم. 🔰از جمله این افراد سید عباس موسوی قوچانی بود. او بعداً در جنگ تحمیلی به شهادت رسید وی در سلول پانزده در کنار سلول من جای داشت. یکی دیگر از شاگردانم نیز که شیخی بود، در سلول سیزده کنار من بود. این دو نفر در جریان پخش اعلامیه دستگیر شده بودند. البته بازداشت من به علت مسئله دیگری بود و ارتباطی به آنها نداشت. 🔰 آن شیخ زیر ضربات شلاق شکنجه اعتراف کرد که اعلامیه را از موسوی دریافت کرده اعتراف در زیر شلاقهای این شکنجه گران ددمنش امری طبیعی بود که نباید شخص را به خاطر آن سرزنش کرد. 🔰اما موسوی نمیتوانست اعتراف کند زیرا اعتراف او به فاجعه ای عظیم می انجامید و افرادی را در سطوح بالای نهضت به خطر می انداخت. مسئله، بسیار حساس و خطرناک بود و راهی جز مقاومت وجود نداشت. 🔰آن قدر به کف پاهای آن شیخ زدند که در اثر ضربات، حفره ای در کف پایش ایجاد شد؛ که شاید اثر آن تا به امروز نیز باقی مانده باشد. موسوی را بیشتر زدند و بیشتر شکنجه کردند وقتی از زیر شکنجه بر میگشت، آن چنان ناله هایی میکرد که دل انسان را ریش ریش میکرد. 🔰 او را به گونه ای وحشیانه و بی سابقه شکنجه میکردند. یک روز او را بردند شکنجه کردند و برگرداندند.ساعتی بعد دوباره او را بردند و شکنجه کردند و برگرداندند.باز همین که ساعت خواب شبانه فرا رسید، مجدداً او را احضار کردند و تحت شکنجه قرار دادند و برگرداندند.در نیمه شب هم او را به اتاق شکنجه میبردند. 🔰 من شب و روز فریاد و ناله او را می شنیدم و با هر ناله ای که میکرد، دلم آتش میگرفت. شکنجه او ددمنشی نفرت انگیزی بود که نظیر نداشت. تنها تسلای خاطر موسوی در این زندان این بود که وقتی از اتاق شکنجه بر میگشت، صدای مرا می شنید که آیاتی از قرآن را تلاوت میکردم. 🔰من عمداً آیاتی را انتخاب میکردم که مرهمی بر زخمهایش و آرامشی برای قلبش باشد و عزمش را راسخ تر کند. گاهی هم با همان آهنگ تلاوت قرآن به زبان عربی با او حرف میزدم و او را به حق و صبر سفارش میکردم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻سردار شهید مدافع حرم محمدرضا زاهدی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۷ 🔆مقامات زندان تصمیم گرفتند موسوی را از آن شیخ دور کنند؛ لذا او را به مجموعه سلولهای مقابل بردند. او در آنجا غریب افتاد و کسی را نمی یافت که دلداری اش بدهد. از همین رو به انواع ترفندها متوسل میشد تا به من نزدیک شود و صدایم را بشنود 🔆پایش در اثر شکنجه زخم شده بود و نمیتوانست راه برود؛ لذا برای رفتن به دستشویی روی باسن خود میخزید. دو دستشویی بود؛ یکی از آنها نزدیک سلول او و دیگری نزدیک سلول من قرار داشت. یکی از ترفندهایش برای نزدیک شدن به من این بود که به نگهبان میگفت: می بینی که من پایم زخمی است و نمیتوانم از این دستشویی با اشاره به دستشویی نزدیک به سلول خودش استفاده کنم و باید به آن یکی بروم (با اشاره به دستشویی نزدیک سلول من!). 🔆نگهبان معمولاً از سربازهای ساده دل بود و غالباً هم به زندانیان بویژه زندانیان مجروح گرایش داشت. حتی دیدم یکی از آنها موسوی را بر پشت خود حمل میکند تا به دستشویی برساند. نگهبان به او اجازه داد به دستشویی نزدیک سلول من بیاید. 🔆 وقتی از دستشویی بیرون آمد به نگهبان گفت میخواهم تیمم کنم چون به علت زخمها نمیتوانم وضو بگیرم بعد گفت این خاکی که نزدیک دستشویی است، نجس است و لذا میخواهم آنجا تیمم کنم. (به زمین مقابل سلول من اشاره کرد) 🔆نگهبان اجازه داد او نزدیک شد و شروع کرد به تیمم کردن و هم زمان صحبت کردن به زبان عربی با آهنگی شبیه دعا خواندن که هرکس بشنود و عربی نداند خیال کند که او مشغول دعا خواندن است از جمله حرفهایش که به یاد دارم این بود که به عربی میگفت آقا .... السلام علیک و رحمة الله وبركاته .... شما نمیدانید من چه عذابی میکشم.... آیا اگر در این وضع بمیرم شهید به حساب می آیم؟ 🔆وقتی تیمم را تمام کرد پایش را دراز کرد؛ به شکلی که گویی نمیتواند حرکت کند. نگهبان به او گفت زود باش .... زود باش! پاسخ داد: نمیتوانم بگذار کمی استراحت کنم نگهبان هم چاره ای جز این نداشت که به او اجازه دهد. 🔆پس از آنکه سخنانش به پایان رسید من شروع کردم به جواب دادن به زبان عربی و با همان آهنگ دعایی و گفتم: صبر کن ای سید بزرگوار صبر کن ... تا این جنایتکاران از تو نومید شوند ... چیزی نگو که حتماً خدا تو را نجات میدهد. به صحبت با او ادامه دادم تا اینکه روحیه گرفت و به سلولش بازگشت.این ترفند از جانب او بارها تکرار شد. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️ @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۸ 🔹️زمان زندان ششم من سال ۱۳۵۳ بود. شرایط اجتماعی ای که من در آن قرار داشتم، کاملاً با وضع و شرایط من در پیش از زندان پنجم متفاوت بود. از طریق امامت مسجد ارتباطات اجتماعی گسترده ای داشتم. 🔹️ امامت نماز را نخست در مسجد امام حسن (ع) شروع کردم که مسجدی کوچک و در کوچه ای فرعی است سپس به «مسجد کرامت انتقال یافتم، که مسجدی بزرگ است. 🔹️ اهمیت مسجد کرامت ، تنها به علت بزرگی آن نبود، بلکه از این جهت هم بود که در موقعیتی حساس و در نزدیکی مرکز دینی شهر، یعنی حرم امام رضا (ع) و مدارس دینی قرار داشت؛ و از سوی دیگر به بخش مدرن شهر که دانشگاه و سینماها در آن قرار دارند نزدیک بود؛ همان طور که به بازار و کسبه و تجار نیز نزدیک بود. از همین رو، محل تلاقی گروه هایی بود که همواره از هم جدا بودند و با هم کشمکش داشتند: کسبه طلاب علوم دینی و دانشجویان دانشگاه 🔹️فعالیت این مسجد گسترش یافت و در نتیجه حساسیت دستگاه حاکمه را برانگیخت؛ لذا مداخله کرد و از نماز خواندن من در آن مسجد جلوگیری کرد.سه ماه پس از آن، به مسجد امام حسن (ع) بازگشتم، که به علت کوچکی و دور افتاده بودن مورد توجه دستگاه امنیتی نبود. 🔹️همین که نماز را در این مسجد کوچک که به تعبیر حدیث شریف مفحص قطاة (کسی که مسجدی بسازد ولو کوچک به اندازه خانه مرغی،خداوند در بهشت برای او خانه ای بنا می کند) بود. شروع کردم، طلاب و دانشجویان و کسبه به آنجا روی آورد شده به طوری که فضای مسجد برای آنها تنگ شد و متولیان مسجد ناگزیر شدند آن را توسعه دهند و لذا از مسجد کرامت هم بزرگ تر شد. 🔹️ برای رفع یا کاهش حساسیت ها تنها شبهای شنبه در آن نماز میخواندم و یک درس از نهج البلاغه هم میگفتم که تعداد انبوهی در آن حضور می یافتند. 🔹️ افزون بر امامت مسجد ،خانه ام نیز مراجعینی از گروه ها و اقشار مختلف داشت که به آنجا می آمدند سؤال میپرسیدند، درخواست داشتند، پیشنهاد میدادند و بحث میکردند همه مراجعه کنندگان را با خوش رویی میپذیرفتم حتی این مراجعات گاهی تا نیمه ی شب هم تداوم می یافت. ضمناً این مراجعات تنها از مشهد نبود، بلکه از شهرهای مختلف مراجعه میکردند. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید محراب آیت الله محمد صدوقی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۹ 🔰در آذرماه سال۵۳ با سرد شدن هوا، احساس خستگی و فرسودگی شدیدی کردم و خواستم قدری استراحت کنم. با همسرم در میان گذاشتم و توافق کردیم به شمال برویم. در آن هنگام سه فرزند داشتیم مصطفی که از همه بزرگ تر بود و دانش آموز بود، و آن دو فرزند دیگر که هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بودند. 🔰مصطفی را نزد پدر بزرگش گذاشتیم از دایی همسرم نیز برای سفر دعوت کردم. او مردی کاسب بود و با هم روابط دوستانه خوبی داشتیم. در ایام سختی و گرفتاری دستم را میگرفت و خیلی به من خدمت میکرد. ماشین هم داشت و با همسرم نیز محرم بود؛ لذا او و همسر و فرزندانش آمدند. 🔰 با هم به مازندران رفتیم. بعد از آنکه سه روز را در آنجا گذراندیم، من اصرار کردم که به مشهد برگردیم.از این سفر خاطراتی دارم که خوب است بیان کنم؛ زیرا جایگاه مرا در جامعه ایرانی پیش از ششمین بازداشت نشان میدهد. 🔰در ساری اندکی مانده به مغرب، با پسرم مجتبی که کودکی خردسال بود ، وارد مسجد جامع شدیم . در انتظار فرار رسیدن وقت نماز ، در یکی از شبستانهای مسجد نشستم جوانی به من نزدیک شد، مرا به نگاه کرد سلام داد و بدون آنکه حرفی بزند، نزدیک من نشست، بعد جوان دیگری آمد و در کنار اولی نشست. همین طور سومی و چهارمی .... و همین که مغرب نزدیک شد، تعداد آن جوانها به بیست نفر رسید. 🔰من از آنها بیمناک شدم و از ترس آنکه مبادا مأموران ساواک باشند، چیزی از آنها نپرسیدم. یکی از آنها مبادرت به سؤال کرد و پرسید: شما فلانی هستید؟ گفتم بله و بعد از من خواستند پیش نمازشان بشوم. گفتم در شبستانهای مسجد چند جا نماز جماعت خوانده میشود که البته این چندگانگی پدیده ای تأسف آور است چرا در آنها شرکت نمیکنید؟ 🔰گفتند: ما هیچ یک از این پیش نمازها را قبول نداریم.به آنها گفتم شما هر شب چه میکنید؟ گفتند: ما پشت سرفلاتی (نام یکی از دوستانم را بردند) نماز میخوانیم و او در حال حاضر به تهران رفته و شبستانش خالی است 🔰 به من اصرار کردند که به آن شبستان بروم. نماز را اقامه کردم، و تعداد دیگری نیز به گروه پیوستند. پس از نماز، رو به نمازگزاران کردم و درباره سوره حمد برایشان صحبت کردم. مفاهیم سوره را به چند بخش تقسیم کردم و راجع به هر بخش، سخن گفتم. بعد کلام را به پایان رساندم و برخاستم که با آنها خدا حافظی کنم 🔰 آنها اصرار کردند که چند روز نزدشان بمانم، گفتند؛ روحانی ما به تهران رفته و ما کسی را نداریم که ما را ارشاد کند و نمازمان را امامت کند. گفتم من باید بروم تا به جلسه شب شنبه برسم، با آه و افسوس گفتند: کاش روحانی ما هم به همان گونه که شما به مسجد خود توجه دارید به ما توجه میکرد؛ چون خیلی وقتها ما را اینجا رها میکند و برای برخی امور خود به تهران میرود. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۰ 🔆در عصر روز جمعه آیات سوره مطففین را با خود تکرار میکردم تا برای خواندن آن در نماز آماده شوم، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم، با همان چهره های کاملا آشنایی روبرو شدم که همواره در هر بار به خانه میریختند، بدون اجازه وارد خانه شدند. 🔆 یک راست به سمت کتابخانه ام رفتند که کتابها و اوراق و جزوه ها در آنجا بود شروع کردند به جمع کردن هر چیزی که تصور میکردند میتوانید دستاویزی برای محکومیت باشد اذان مغرب شد. به مأموران ساواک گفتم وقت نماز فرا رسیده، و من باید در مسجد باشم تا نماز مردم را امامت کنم اگر دیر به نماز برسم، برای شما بد خواهد شد. با خونسردی پاسخ دادند سید نگران ما نباش. 🔆 در این اثنا یکی از برادران همسرم که دیده بود برای رفتن به مسجد دیر کرده ام، آمد. به او گفتم من امروز نمیتوانم به مسجد بیایم و او همه چیز را فهمید. مرا در اتومبیلی نشاندند و به همان زندان قبلی سال ۵۰ بردند که سلولهای تیره و تار داشت و تنها رشته های باریکی از نور از سوراخهای آن نفوذ میکرد. 🔆در سلول نشستم و خاطرات روزهای گذشته و اصرار خود بر بازگشت به موقع به مشهد را مرور کردم. کاش درخواست جوانان مازندرانی میپذیرفتم و چند روزی نزد آنها میماندم. 🔆پیش از ظهر روز بعد یکی از مأموران آمد و گفت: وسایل خود را جمع کن. گمان کردم میخواهند مرا آزاد کنند؛ وگرنه جمع کردن وسایل در نخستین روزی که در زندان هستم چه معنی ای دارد؟ مرا سوار اتومبیلی کردند و در ایستگاه راه آهن پیاده کردند. 🔆فهمیدم که رهسپار سفری به خارج از مشهد هستم حالا چرا قطار؟ چرا این خسیس ها از تهیه یک بلیت هواپیما دریغشان آمده است؟! در ایستگاه، دو مأمور پلیس با لباس غیر نظامی مرا تحویل گرفتند. من یکی از آنها را می شناختم، چون اهل محله ما بود و هر روز او را میدیدم و حدس میزدم که با دستگاه امنیتی در ارتباط است. 🔆 سوار قطاری شدیم که عازم تهران بود کوپه هم درجه دو بود که جا برای شش نفر داشت. در آن کوپه علاوه بر دو مأمور، سه مسافر عادی هم با ما بودند. این دو مأمور سعی کردند در برابر مسافران وانمود کنند که ما سه نفر هم مسافرانی معمولی هستیم و لذا از آن دو نفر هم حرکتی سر نزد که حاکی از بازداشتی بودن من باشد. 🔆اما من نگران مسافران بودم که مبادا با من صحبتهایی بکنند که برایشان مشکل سیاسی درست شود. البته این بعید نمی نمود، زیرا مردم معمولاً شکوه و گلایه های خود را درباره اوضاع بدی که داشتند، با روحانیون در میان میگذاشتند. 🔆به همین جهت با لبخند و آرامش و چهره ای گشاده رو به مسافران کردم و گفتم: این دو نفر مأمورند و من در بازداشت آنها هستم؛ میخواهند مرا در تهران به ساواک تحویل دهند!نشانه هایی از همدردی بر چهره ی مسافران نقش بست که در طول سفر از چهره ی آنها محو نشد. 🔆صبح زود به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم ماموران مرا به یک کیوسک مخصوص پلیس در ایستگاه بردند و چیزی نگذشت که افرادی آمدند و از من خواستند تا به همراه آنها بروم، مرا سوار یک اتومبیل کردند، چشمهایم را بستند و با من با خشونت و تندی رفتار کردند. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید مدافع حرم سید رضا طاهر ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۱ 🔆اتومبیل در جایی ایستاد مرا چند متری دورتر از اتومبیل بردند و بعد چشم بند را از جلوی چشمم برد‌اشتند. خودم را در اتاقی دیدم که چند مأمور ازجمله دو مأموری که مرا در قطار همراهی کردند، در آن بودند. یکی از آنها به من گفت لباسهایت را درآور؛ عمامه عبا، قبا، لباده .... جز پیراهن و شلوار چیز دیگری برتنم نماند. به من یک دست لباس مخصوص زندان دادند که عبارت بود از یک پیراهن و شلوار مخصوص 🔆آنها را پوشیدم، چشمم به آن دو مأمور همراه افتاد. دیدم با اندوه و تأثر و دلسوزی به من نگه میکنند. ظاهراً پیش بینی نمیکردند مرا در این وضع ببینند.به رویشان لبخند زدم. سپس زندانبانها به من گفتند پیراهن زندان را از تنم بالا بیاورم و آن را به شکلی که صورتم را بپوشاند، روی سرم بکشم. 🔆مرا از اتاق بیرون بردند و جلوی دری نگه داشتند و در را باز کردندو مرا آن سوی در انداختند و سپس در را بستند. پیراهن را از روی سر و صورت برداشتم ، دیدم در سلولی نیمه تاریک بایک چراغ کم نور حفاظ دار قرار دارم 🔆آن زندان به نام زندان کمیته معروف بود و در همان سال یا سال قبل تأسیس شده بود و از این جهت به این اسم نامیده شده بود که وابسته به یک کمیته سه جانبه مرکب از ساواک، پلیس و ژاندارمری بود. پس از آنکه به علت وجود رقابت ، مخصوصاً میان ساواک و پلیس، بر سر خود شیرینی نزد شاه ، ناهماهنگی میان فعالیتهای این سه نهاد در موضوعات بسیاری آشکار شد این کمیته تأسیس شد. 🔆ساواک و پلیس در یک کمیته واحد امنیتی با هم جمع شدند. ژاندارمری هم به آنها افزوده شد زیرا برخی جنبشهای انقلابی از شهر فاصله میگرفتند و جنگل را مقر خود قرار میدادند. ژاندارمری مسئول امنیت بیرون شهرها بود. 🔆روزهای پی در پی را در سلول گذراندم. چنین روزهایی بسیار سخت وسنگین است و تا کسی گرفتارش نشده باشد، نمیتواند آن را درک کند. یک روز سلول، برابر یک ماه ماندن در بند عمومی است. دست کم میتوان گفت: هشت ماهی را که در سلول این زندان گذراندم، برابر گذراندن هشت سال در بند عمومی بوده است. 🔆 گفتنی است که شهید رجایی ۲۸ ماه را در یکی از سلولهای این زندان وحشتناک گذرانده بود. درازای سلول ۲/۲۰ متر و پهنای آن ۱/۶۰ متر بود، و من در این سلول کوچک گاهی خودم به تنهایی و گاه با یکی دو سه زندانی دیگر به سر بردم. یعنی چهار نفر در مساحتی کمتر از چهار متر مربع کاش مشکل فقط در تنگی جا خلاصه میشد که در آن صورت کار آسان بود؛ اما ارعاب روحی و شکنجه ی بدنی هم وجود داشت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۲ 🔰ناله و فریاد شکنجه شوندگان روزها گوشهایمان را می آزرد و در برخی شبها نیز تا صبح ادامه می یافت. روش شکنجه آنها هم حساب شده و دقیق بود.در این زندان همه چیز در جهت خرد کردن شخصیت فرد بود تا از نظر روحی فرو بریزد. 🔰حتی در بردن افراد به دستشویی نیز چنین بود. دستشویی ها در داخل سالن زندان بود هنوز زندانی وارد دستشویی نشده بود صدای نگهبان بلند میشد که یالا ... زود باش .... بیا بیرون .... زود بیا بیرون .... و گاهی در دستشویی را هم فشار میدادند تا باز شود و زندانی دستپاچه شود و زودتر بیرون بیاید 🔰نگهبانان زندان انواع اهانتها را با دست و زبان نسبت به زندانیان اعمال میکردند.حرف زدن زندانیان با هم در داخل یک سلول نیز ممنوع بود. لذا گفت و گوها گاهی با پچ پچ و در گوشی و یا با اشاره انجام میشد.اگر نگهبان صدای پچ پچ ما را می شنید با صدایی خشم آلود و نابهنجار سرمان داد میزد. 🔰غذا اغلب از نامرغوب ترین نوع ممکن بود.نحوه ی غذا دادن به زندانیان نیز با توهین فراوان توام بود؛ گویی به حیوانات غذا میدهند! با آنکه بیشتر زندانیان از علما، اندیشمندان و دانشگاهیان بودند 🔰گفتم که یک روز در سلول ماندن، برابر با یک ماه ماندن در بند عمومی است.حالا میگویم یک روز بازجویی شدن، برابر گذراندن یک ماه در سلول انفرادی است. یک بار من را برای بازجویی فراخواندند؛ در سلول سه نفر همراه من بودند. من را صبح بردند و تا عصر به سلولم برنگشتم. هم سلولی هایم گمان کرده بودند که من زیر شکنجه مرده ام و خیلی نگران شده بودند. 🔰جالب اینکه وقتی پیش آنها برگشتم من را نشناختند؛چون آنها را با محاسن(ریش) بلند ترک کردم و بدون محاسن(ریش) برگشتم. وقتی شروع کردم به حرف زدن، تازه من را شناختند و بعضی شان گریه کردند. 🔰من یک هم سلولی داشتم به نام احمد احمدی نواده ی عالم شهیر شیخ محمد علی شاه آبادی استاد فلسفه و عرفان امام خمینی که پس از بازگشت از بازجویی قدرت راه رفتن را از دست داده بود و روی باسن خود میخزید!آن قدر به شکنجه او ادامه دادند تا در همین زندان به شهادت رسید وقتی او به سلول باز میگشت، غمی سخت بر ما مستولی میشد و دلمان را به درد می آورد اما او فوراً میکوشید درد ما را تسکین بخشد و ما را تسلی دهد و در دلهایمان اعتماد و آرامش برانگیزد. 🔰من صحنه های رفتار وحشیانه را به یاد می آورم، اما نمیتوانم عمق فاجعه را تصویر کنم، مسئولان این زندان در مرتبه بالایی از خباثت و پستی قرار داشتند. صدای شکنجه زندانیان تا صبح شنیده میشد.تا میخواست خوابم ببرد، با صدای ناله ای بیدار میشدم و نمیدانستم که آیا این صدای واقعی است یا نوار ضبط صوت است. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 🔰@yek_nokte_az_bikaran
قاسم شرافت است، بزرگی است، عزت است آدم! شهیدِ زنده که موی دماغ نیست... ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید مدافع حرم محمد بلباسی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۳ 🔹️ در این زندان،مشکل بزرگ من مادرم بود.ایشان همان گونه که گفتم از شجاعتی فوق العاده و استقامتی تزلزل ناپذیر برخوردار بود؛ اما کمی پیش از این بازداشت به من مطلبی گفت که نشان می داد به علت تحمل مصائب بسیار فرزند خود کاسه صبرش لبریز شده است. 🔹️یک روز که در خانه شان بودم به من گفت اگر بار دیگر زندانی شوی من خواهم مُرد! در آن روز کوشیدم به ایشان اطمینان خاطر بدهم و بگویم: مادرم! چرا باید دوباره زندانی شوم؟ مگر چه کرده ام؟ وانگهی، اگر این امر مقدّر باشد، چرا باید چنین احساسی داشته باشید؟ چرا چنین سخنی میگویید که من هرگز قبلاً از شما نشنیده ام؟ اما دیدم در کلام خود جدی است. 🔹️از وقتی که بازداشت شدم، سخنان مادر در گوشم طنین می انداخت و دلم را نگران میساخت مدت شش ماه در این وضع ماندم و نمیدانستم بر سر مادرم چه آمده است. پس از شش ماه به من اجازه دادند تنها یک تماس تلفنی داشته باشم. 🔹️ترجیح دادم به منزل پدرم تلفن کنم. پدرم گوشی را برداشت. نخستین سؤالی که از او کردم این بود حال مادرم چطور است؟ پاسخ داد: خوب است. اطمینان نیافتم پرسیدم: کجا رفته؟ گفت: به جلسه روضه ای در خانه فلانی رفته است. مجلس روضه ای را که مادرم مقید به شرکت درآن بود به یاد آوردم و خیالم راحت شد و دلم آرام گرفت. بعد راجع به همسر و فرزندان پرس و جو کردم. 🔹️در این زندان، افکار زندانیان در جهت عبور از دو مانع بود؛ مانع اول نگهبانان( که اغلبشان بی سواد و مزدور بودند و بیشتر ساده لوح) و مانع دوم مأموران امنیتی، زندانیان معمولاً برای غلبه بر مانع نخست نقشه میکشیدند و بیشتر هم در این کار توفیق می یافتند. 🔹️حرف زدن در داخل یک سلول ممنوع بود، چه رسد به حرف زدن با زندانیان سایر سلولها.این کاری خطرناک بود، چون از نظر مأموران اوضاع بازجویی و کسب اطلاعات را به هم میریخت.با این همه حساسیت، «مورس»ابزاری برای گفت و شنود میان زندانیان بود. میان من و سلول شهید رجایی یک سلول فاصله بود.من با سلول مجاور به وسیله مورس حرف میزدم.پیام به سلول رجایی میرفت و پاسخ آن برمیگشت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۴ 🔆زبان مورس را در این زندان آموختم داستان از اینجا شروع شد که دیدم از سلول همسایه ام ضرباتی به دیوار میخورد و من معنای آن را نمیفهمیدم. فهمیدم که او از این ضربات مقصودی دارد. یک روز داشتم دیوارهای سلول را با دقت نگاه میکردم . این کاری است که معمولاً زندانیان میکنند تا خود را با چیز تازه ای سرگرم کننداز جمله چیزهایی که بر دیوار خواندم، یادگارها و شوخی ها و لطیفه های زندانیان بود. 🔆همین طور که به دیواری درکنار درِسلول که به زحمت نور به آن میرسید خیره شده بودم، جدولی از حروف و علامات رمزی به چشمم خورد. کم کم با زبان جدول آشنا شدم و دیدم که اینها رمزهای مورس است. لذا شروع به آموختن مورس کردم و رفته رفته مفهوم ضربات همسایه را که بر دیوار میزد، دریافتم. سپس یک بار هم کوشیدم حتی با کندی هم که شده، پاسخش را بدهم 🔆همسایه پاسخم را فهمید و خیلی خوشحال شد. گفت و گوی متقابل میاد من و او آغاز شد. او با سرعت و مهارت با من حرف میزد و من با درنگ و کندی پاسخ میدادم او میکوشید به من کمک کند. همین که یکی دو حرف کلمه ای را می شنید اشاره میکرد که کلمه را فهمیده و به بهان حروف نیازی نیست. 🔆بتدریج در زمینه گفت و شنود با مورس ماهرتر شدم تا جایی که وقتی مورس میزدم کسی که با من در سلول بود، متوجه نمیشد که من چه کاری میکنم. به دیوار تکیه می دادم سرم را به دیوار می چسباندم دستم را کنار سر میگذاشتم و سپس با انگشت به دیوار میکوبیدم و در عین حال به حالتی عادی با هم سلولی خودم نیز حرف میزدم، بدون آنکه متوجه شود من با همسایه زندانی خود گفت وگوی مورسی دارم او هیچ حرکت نیر عادی از طرف من مشاهده نمیکرد جز اینکه احساس میکرد قدری تمرکز حواس ندارم. 🔆 گفت و گو با همسایه، پیرامون همه چیز دور میزد. درباره مسائل مختلف، از هم سؤال میکردیم؛ آیا شما را امروز برای بازجویی بردند؟ امروز چه کردی؟ در خواب چه دیدی ؟ راجع به همسایه ام دریافتم که او دانشجوی دانشگاه است، ولی بیش از این درباره او اطلاع نیافتم، حتی نام واقعی خود را نیز از من پوشیده نگه داشت. این هم امری طبیعی است؛ زیرا کتمان، یکی از ضروریات برای زندانی سیاسی است. 🔆این جوان فوق العاده خوش مشرب و زنده دل و عجیب زرنگ و باهوش بود. به اشکال گوناگون، داوطلب شستن دستشویی های زندان میشد البته زندانیان برای این کار از هم سبقت میگرفتند تا برای دقایقی هم شده از سلول بیرون بیایند. بعد او با استفاده از فرصت بیرون آمدن کارهایی میکرد که حاکی از فرزی و چالاکی و ظرافت کار او بود. 🔆یکبار با زیرکی نگهبان را به جایی دور از سلولها فرستاد و با چابکی و سرعت به سمت سلول من آمد و پوشش دریچه کوچکی را که روی در سلول بود، بالا زد، مرا صدا کرد و بوسه ای بر صورت من زد و بدون آنکه کسی متوجه او شود به محل کار خودش در دستشویی ها بازگشت 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran