eitaa logo
یک نکته از بیکران
153 دنبال‌کننده
397 عکس
30 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مدیر کانال 👇 @omid21914
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻سردار شهید مدافع حرم محمدرضا زاهدی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۷ 🔆مقامات زندان تصمیم گرفتند موسوی را از آن شیخ دور کنند؛ لذا او را به مجموعه سلولهای مقابل بردند. او در آنجا غریب افتاد و کسی را نمی یافت که دلداری اش بدهد. از همین رو به انواع ترفندها متوسل میشد تا به من نزدیک شود و صدایم را بشنود 🔆پایش در اثر شکنجه زخم شده بود و نمیتوانست راه برود؛ لذا برای رفتن به دستشویی روی باسن خود میخزید. دو دستشویی بود؛ یکی از آنها نزدیک سلول او و دیگری نزدیک سلول من قرار داشت. یکی از ترفندهایش برای نزدیک شدن به من این بود که به نگهبان میگفت: می بینی که من پایم زخمی است و نمیتوانم از این دستشویی با اشاره به دستشویی نزدیک به سلول خودش استفاده کنم و باید به آن یکی بروم (با اشاره به دستشویی نزدیک سلول من!). 🔆نگهبان معمولاً از سربازهای ساده دل بود و غالباً هم به زندانیان بویژه زندانیان مجروح گرایش داشت. حتی دیدم یکی از آنها موسوی را بر پشت خود حمل میکند تا به دستشویی برساند. نگهبان به او اجازه داد به دستشویی نزدیک سلول من بیاید. 🔆 وقتی از دستشویی بیرون آمد به نگهبان گفت میخواهم تیمم کنم چون به علت زخمها نمیتوانم وضو بگیرم بعد گفت این خاکی که نزدیک دستشویی است، نجس است و لذا میخواهم آنجا تیمم کنم. (به زمین مقابل سلول من اشاره کرد) 🔆نگهبان اجازه داد او نزدیک شد و شروع کرد به تیمم کردن و هم زمان صحبت کردن به زبان عربی با آهنگی شبیه دعا خواندن که هرکس بشنود و عربی نداند خیال کند که او مشغول دعا خواندن است از جمله حرفهایش که به یاد دارم این بود که به عربی میگفت آقا .... السلام علیک و رحمة الله وبركاته .... شما نمیدانید من چه عذابی میکشم.... آیا اگر در این وضع بمیرم شهید به حساب می آیم؟ 🔆وقتی تیمم را تمام کرد پایش را دراز کرد؛ به شکلی که گویی نمیتواند حرکت کند. نگهبان به او گفت زود باش .... زود باش! پاسخ داد: نمیتوانم بگذار کمی استراحت کنم نگهبان هم چاره ای جز این نداشت که به او اجازه دهد. 🔆پس از آنکه سخنانش به پایان رسید من شروع کردم به جواب دادن به زبان عربی و با همان آهنگ دعایی و گفتم: صبر کن ای سید بزرگوار صبر کن ... تا این جنایتکاران از تو نومید شوند ... چیزی نگو که حتماً خدا تو را نجات میدهد. به صحبت با او ادامه دادم تا اینکه روحیه گرفت و به سلولش بازگشت.این ترفند از جانب او بارها تکرار شد. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️ @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۸ 🔹️زمان زندان ششم من سال ۱۳۵۳ بود. شرایط اجتماعی ای که من در آن قرار داشتم، کاملاً با وضع و شرایط من در پیش از زندان پنجم متفاوت بود. از طریق امامت مسجد ارتباطات اجتماعی گسترده ای داشتم. 🔹️ امامت نماز را نخست در مسجد امام حسن (ع) شروع کردم که مسجدی کوچک و در کوچه ای فرعی است سپس به «مسجد کرامت انتقال یافتم، که مسجدی بزرگ است. 🔹️ اهمیت مسجد کرامت ، تنها به علت بزرگی آن نبود، بلکه از این جهت هم بود که در موقعیتی حساس و در نزدیکی مرکز دینی شهر، یعنی حرم امام رضا (ع) و مدارس دینی قرار داشت؛ و از سوی دیگر به بخش مدرن شهر که دانشگاه و سینماها در آن قرار دارند نزدیک بود؛ همان طور که به بازار و کسبه و تجار نیز نزدیک بود. از همین رو، محل تلاقی گروه هایی بود که همواره از هم جدا بودند و با هم کشمکش داشتند: کسبه طلاب علوم دینی و دانشجویان دانشگاه 🔹️فعالیت این مسجد گسترش یافت و در نتیجه حساسیت دستگاه حاکمه را برانگیخت؛ لذا مداخله کرد و از نماز خواندن من در آن مسجد جلوگیری کرد.سه ماه پس از آن، به مسجد امام حسن (ع) بازگشتم، که به علت کوچکی و دور افتاده بودن مورد توجه دستگاه امنیتی نبود. 🔹️همین که نماز را در این مسجد کوچک که به تعبیر حدیث شریف مفحص قطاة (کسی که مسجدی بسازد ولو کوچک به اندازه خانه مرغی،خداوند در بهشت برای او خانه ای بنا می کند) بود. شروع کردم، طلاب و دانشجویان و کسبه به آنجا روی آورد شده به طوری که فضای مسجد برای آنها تنگ شد و متولیان مسجد ناگزیر شدند آن را توسعه دهند و لذا از مسجد کرامت هم بزرگ تر شد. 🔹️ برای رفع یا کاهش حساسیت ها تنها شبهای شنبه در آن نماز میخواندم و یک درس از نهج البلاغه هم میگفتم که تعداد انبوهی در آن حضور می یافتند. 🔹️ افزون بر امامت مسجد ،خانه ام نیز مراجعینی از گروه ها و اقشار مختلف داشت که به آنجا می آمدند سؤال میپرسیدند، درخواست داشتند، پیشنهاد میدادند و بحث میکردند همه مراجعه کنندگان را با خوش رویی میپذیرفتم حتی این مراجعات گاهی تا نیمه ی شب هم تداوم می یافت. ضمناً این مراجعات تنها از مشهد نبود، بلکه از شهرهای مختلف مراجعه میکردند. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید محراب آیت الله محمد صدوقی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۸۹ 🔰در آذرماه سال۵۳ با سرد شدن هوا، احساس خستگی و فرسودگی شدیدی کردم و خواستم قدری استراحت کنم. با همسرم در میان گذاشتم و توافق کردیم به شمال برویم. در آن هنگام سه فرزند داشتیم مصطفی که از همه بزرگ تر بود و دانش آموز بود، و آن دو فرزند دیگر که هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بودند. 🔰مصطفی را نزد پدر بزرگش گذاشتیم از دایی همسرم نیز برای سفر دعوت کردم. او مردی کاسب بود و با هم روابط دوستانه خوبی داشتیم. در ایام سختی و گرفتاری دستم را میگرفت و خیلی به من خدمت میکرد. ماشین هم داشت و با همسرم نیز محرم بود؛ لذا او و همسر و فرزندانش آمدند. 🔰 با هم به مازندران رفتیم. بعد از آنکه سه روز را در آنجا گذراندیم، من اصرار کردم که به مشهد برگردیم.از این سفر خاطراتی دارم که خوب است بیان کنم؛ زیرا جایگاه مرا در جامعه ایرانی پیش از ششمین بازداشت نشان میدهد. 🔰در ساری اندکی مانده به مغرب، با پسرم مجتبی که کودکی خردسال بود ، وارد مسجد جامع شدیم . در انتظار فرار رسیدن وقت نماز ، در یکی از شبستانهای مسجد نشستم جوانی به من نزدیک شد، مرا به نگاه کرد سلام داد و بدون آنکه حرفی بزند، نزدیک من نشست، بعد جوان دیگری آمد و در کنار اولی نشست. همین طور سومی و چهارمی .... و همین که مغرب نزدیک شد، تعداد آن جوانها به بیست نفر رسید. 🔰من از آنها بیمناک شدم و از ترس آنکه مبادا مأموران ساواک باشند، چیزی از آنها نپرسیدم. یکی از آنها مبادرت به سؤال کرد و پرسید: شما فلانی هستید؟ گفتم بله و بعد از من خواستند پیش نمازشان بشوم. گفتم در شبستانهای مسجد چند جا نماز جماعت خوانده میشود که البته این چندگانگی پدیده ای تأسف آور است چرا در آنها شرکت نمیکنید؟ 🔰گفتند: ما هیچ یک از این پیش نمازها را قبول نداریم.به آنها گفتم شما هر شب چه میکنید؟ گفتند: ما پشت سرفلاتی (نام یکی از دوستانم را بردند) نماز میخوانیم و او در حال حاضر به تهران رفته و شبستانش خالی است 🔰 به من اصرار کردند که به آن شبستان بروم. نماز را اقامه کردم، و تعداد دیگری نیز به گروه پیوستند. پس از نماز، رو به نمازگزاران کردم و درباره سوره حمد برایشان صحبت کردم. مفاهیم سوره را به چند بخش تقسیم کردم و راجع به هر بخش، سخن گفتم. بعد کلام را به پایان رساندم و برخاستم که با آنها خدا حافظی کنم 🔰 آنها اصرار کردند که چند روز نزدشان بمانم، گفتند؛ روحانی ما به تهران رفته و ما کسی را نداریم که ما را ارشاد کند و نمازمان را امامت کند. گفتم من باید بروم تا به جلسه شب شنبه برسم، با آه و افسوس گفتند: کاش روحانی ما هم به همان گونه که شما به مسجد خود توجه دارید به ما توجه میکرد؛ چون خیلی وقتها ما را اینجا رها میکند و برای برخی امور خود به تهران میرود. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۰ 🔆در عصر روز جمعه آیات سوره مطففین را با خود تکرار میکردم تا برای خواندن آن در نماز آماده شوم، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم، با همان چهره های کاملا آشنایی روبرو شدم که همواره در هر بار به خانه میریختند، بدون اجازه وارد خانه شدند. 🔆 یک راست به سمت کتابخانه ام رفتند که کتابها و اوراق و جزوه ها در آنجا بود شروع کردند به جمع کردن هر چیزی که تصور میکردند میتوانید دستاویزی برای محکومیت باشد اذان مغرب شد. به مأموران ساواک گفتم وقت نماز فرا رسیده، و من باید در مسجد باشم تا نماز مردم را امامت کنم اگر دیر به نماز برسم، برای شما بد خواهد شد. با خونسردی پاسخ دادند سید نگران ما نباش. 🔆 در این اثنا یکی از برادران همسرم که دیده بود برای رفتن به مسجد دیر کرده ام، آمد. به او گفتم من امروز نمیتوانم به مسجد بیایم و او همه چیز را فهمید. مرا در اتومبیلی نشاندند و به همان زندان قبلی سال ۵۰ بردند که سلولهای تیره و تار داشت و تنها رشته های باریکی از نور از سوراخهای آن نفوذ میکرد. 🔆در سلول نشستم و خاطرات روزهای گذشته و اصرار خود بر بازگشت به موقع به مشهد را مرور کردم. کاش درخواست جوانان مازندرانی میپذیرفتم و چند روزی نزد آنها میماندم. 🔆پیش از ظهر روز بعد یکی از مأموران آمد و گفت: وسایل خود را جمع کن. گمان کردم میخواهند مرا آزاد کنند؛ وگرنه جمع کردن وسایل در نخستین روزی که در زندان هستم چه معنی ای دارد؟ مرا سوار اتومبیلی کردند و در ایستگاه راه آهن پیاده کردند. 🔆فهمیدم که رهسپار سفری به خارج از مشهد هستم حالا چرا قطار؟ چرا این خسیس ها از تهیه یک بلیت هواپیما دریغشان آمده است؟! در ایستگاه، دو مأمور پلیس با لباس غیر نظامی مرا تحویل گرفتند. من یکی از آنها را می شناختم، چون اهل محله ما بود و هر روز او را میدیدم و حدس میزدم که با دستگاه امنیتی در ارتباط است. 🔆 سوار قطاری شدیم که عازم تهران بود کوپه هم درجه دو بود که جا برای شش نفر داشت. در آن کوپه علاوه بر دو مأمور، سه مسافر عادی هم با ما بودند. این دو مأمور سعی کردند در برابر مسافران وانمود کنند که ما سه نفر هم مسافرانی معمولی هستیم و لذا از آن دو نفر هم حرکتی سر نزد که حاکی از بازداشتی بودن من باشد. 🔆اما من نگران مسافران بودم که مبادا با من صحبتهایی بکنند که برایشان مشکل سیاسی درست شود. البته این بعید نمی نمود، زیرا مردم معمولاً شکوه و گلایه های خود را درباره اوضاع بدی که داشتند، با روحانیون در میان میگذاشتند. 🔆به همین جهت با لبخند و آرامش و چهره ای گشاده رو به مسافران کردم و گفتم: این دو نفر مأمورند و من در بازداشت آنها هستم؛ میخواهند مرا در تهران به ساواک تحویل دهند!نشانه هایی از همدردی بر چهره ی مسافران نقش بست که در طول سفر از چهره ی آنها محو نشد. 🔆صبح زود به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم ماموران مرا به یک کیوسک مخصوص پلیس در ایستگاه بردند و چیزی نگذشت که افرادی آمدند و از من خواستند تا به همراه آنها بروم، مرا سوار یک اتومبیل کردند، چشمهایم را بستند و با من با خشونت و تندی رفتار کردند. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید مدافع حرم سید رضا طاهر ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۱ 🔆اتومبیل در جایی ایستاد مرا چند متری دورتر از اتومبیل بردند و بعد چشم بند را از جلوی چشمم برد‌اشتند. خودم را در اتاقی دیدم که چند مأمور ازجمله دو مأموری که مرا در قطار همراهی کردند، در آن بودند. یکی از آنها به من گفت لباسهایت را درآور؛ عمامه عبا، قبا، لباده .... جز پیراهن و شلوار چیز دیگری برتنم نماند. به من یک دست لباس مخصوص زندان دادند که عبارت بود از یک پیراهن و شلوار مخصوص 🔆آنها را پوشیدم، چشمم به آن دو مأمور همراه افتاد. دیدم با اندوه و تأثر و دلسوزی به من نگه میکنند. ظاهراً پیش بینی نمیکردند مرا در این وضع ببینند.به رویشان لبخند زدم. سپس زندانبانها به من گفتند پیراهن زندان را از تنم بالا بیاورم و آن را به شکلی که صورتم را بپوشاند، روی سرم بکشم. 🔆مرا از اتاق بیرون بردند و جلوی دری نگه داشتند و در را باز کردندو مرا آن سوی در انداختند و سپس در را بستند. پیراهن را از روی سر و صورت برداشتم ، دیدم در سلولی نیمه تاریک بایک چراغ کم نور حفاظ دار قرار دارم 🔆آن زندان به نام زندان کمیته معروف بود و در همان سال یا سال قبل تأسیس شده بود و از این جهت به این اسم نامیده شده بود که وابسته به یک کمیته سه جانبه مرکب از ساواک، پلیس و ژاندارمری بود. پس از آنکه به علت وجود رقابت ، مخصوصاً میان ساواک و پلیس، بر سر خود شیرینی نزد شاه ، ناهماهنگی میان فعالیتهای این سه نهاد در موضوعات بسیاری آشکار شد این کمیته تأسیس شد. 🔆ساواک و پلیس در یک کمیته واحد امنیتی با هم جمع شدند. ژاندارمری هم به آنها افزوده شد زیرا برخی جنبشهای انقلابی از شهر فاصله میگرفتند و جنگل را مقر خود قرار میدادند. ژاندارمری مسئول امنیت بیرون شهرها بود. 🔆روزهای پی در پی را در سلول گذراندم. چنین روزهایی بسیار سخت وسنگین است و تا کسی گرفتارش نشده باشد، نمیتواند آن را درک کند. یک روز سلول، برابر یک ماه ماندن در بند عمومی است. دست کم میتوان گفت: هشت ماهی را که در سلول این زندان گذراندم، برابر گذراندن هشت سال در بند عمومی بوده است. 🔆 گفتنی است که شهید رجایی ۲۸ ماه را در یکی از سلولهای این زندان وحشتناک گذرانده بود. درازای سلول ۲/۲۰ متر و پهنای آن ۱/۶۰ متر بود، و من در این سلول کوچک گاهی خودم به تنهایی و گاه با یکی دو سه زندانی دیگر به سر بردم. یعنی چهار نفر در مساحتی کمتر از چهار متر مربع کاش مشکل فقط در تنگی جا خلاصه میشد که در آن صورت کار آسان بود؛ اما ارعاب روحی و شکنجه ی بدنی هم وجود داشت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۲ 🔰ناله و فریاد شکنجه شوندگان روزها گوشهایمان را می آزرد و در برخی شبها نیز تا صبح ادامه می یافت. روش شکنجه آنها هم حساب شده و دقیق بود.در این زندان همه چیز در جهت خرد کردن شخصیت فرد بود تا از نظر روحی فرو بریزد. 🔰حتی در بردن افراد به دستشویی نیز چنین بود. دستشویی ها در داخل سالن زندان بود هنوز زندانی وارد دستشویی نشده بود صدای نگهبان بلند میشد که یالا ... زود باش .... بیا بیرون .... زود بیا بیرون .... و گاهی در دستشویی را هم فشار میدادند تا باز شود و زندانی دستپاچه شود و زودتر بیرون بیاید 🔰نگهبانان زندان انواع اهانتها را با دست و زبان نسبت به زندانیان اعمال میکردند.حرف زدن زندانیان با هم در داخل یک سلول نیز ممنوع بود. لذا گفت و گوها گاهی با پچ پچ و در گوشی و یا با اشاره انجام میشد.اگر نگهبان صدای پچ پچ ما را می شنید با صدایی خشم آلود و نابهنجار سرمان داد میزد. 🔰غذا اغلب از نامرغوب ترین نوع ممکن بود.نحوه ی غذا دادن به زندانیان نیز با توهین فراوان توام بود؛ گویی به حیوانات غذا میدهند! با آنکه بیشتر زندانیان از علما، اندیشمندان و دانشگاهیان بودند 🔰گفتم که یک روز در سلول ماندن، برابر با یک ماه ماندن در بند عمومی است.حالا میگویم یک روز بازجویی شدن، برابر گذراندن یک ماه در سلول انفرادی است. یک بار من را برای بازجویی فراخواندند؛ در سلول سه نفر همراه من بودند. من را صبح بردند و تا عصر به سلولم برنگشتم. هم سلولی هایم گمان کرده بودند که من زیر شکنجه مرده ام و خیلی نگران شده بودند. 🔰جالب اینکه وقتی پیش آنها برگشتم من را نشناختند؛چون آنها را با محاسن(ریش) بلند ترک کردم و بدون محاسن(ریش) برگشتم. وقتی شروع کردم به حرف زدن، تازه من را شناختند و بعضی شان گریه کردند. 🔰من یک هم سلولی داشتم به نام احمد احمدی نواده ی عالم شهیر شیخ محمد علی شاه آبادی استاد فلسفه و عرفان امام خمینی که پس از بازگشت از بازجویی قدرت راه رفتن را از دست داده بود و روی باسن خود میخزید!آن قدر به شکنجه او ادامه دادند تا در همین زندان به شهادت رسید وقتی او به سلول باز میگشت، غمی سخت بر ما مستولی میشد و دلمان را به درد می آورد اما او فوراً میکوشید درد ما را تسکین بخشد و ما را تسلی دهد و در دلهایمان اعتماد و آرامش برانگیزد. 🔰من صحنه های رفتار وحشیانه را به یاد می آورم، اما نمیتوانم عمق فاجعه را تصویر کنم، مسئولان این زندان در مرتبه بالایی از خباثت و پستی قرار داشتند. صدای شکنجه زندانیان تا صبح شنیده میشد.تا میخواست خوابم ببرد، با صدای ناله ای بیدار میشدم و نمیدانستم که آیا این صدای واقعی است یا نوار ضبط صوت است. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 🔰@yek_nokte_az_bikaran
قاسم شرافت است، بزرگی است، عزت است آدم! شهیدِ زنده که موی دماغ نیست... ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 شهید مدافع حرم محمد بلباسی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۳ 🔹️ در این زندان،مشکل بزرگ من مادرم بود.ایشان همان گونه که گفتم از شجاعتی فوق العاده و استقامتی تزلزل ناپذیر برخوردار بود؛ اما کمی پیش از این بازداشت به من مطلبی گفت که نشان می داد به علت تحمل مصائب بسیار فرزند خود کاسه صبرش لبریز شده است. 🔹️یک روز که در خانه شان بودم به من گفت اگر بار دیگر زندانی شوی من خواهم مُرد! در آن روز کوشیدم به ایشان اطمینان خاطر بدهم و بگویم: مادرم! چرا باید دوباره زندانی شوم؟ مگر چه کرده ام؟ وانگهی، اگر این امر مقدّر باشد، چرا باید چنین احساسی داشته باشید؟ چرا چنین سخنی میگویید که من هرگز قبلاً از شما نشنیده ام؟ اما دیدم در کلام خود جدی است. 🔹️از وقتی که بازداشت شدم، سخنان مادر در گوشم طنین می انداخت و دلم را نگران میساخت مدت شش ماه در این وضع ماندم و نمیدانستم بر سر مادرم چه آمده است. پس از شش ماه به من اجازه دادند تنها یک تماس تلفنی داشته باشم. 🔹️ترجیح دادم به منزل پدرم تلفن کنم. پدرم گوشی را برداشت. نخستین سؤالی که از او کردم این بود حال مادرم چطور است؟ پاسخ داد: خوب است. اطمینان نیافتم پرسیدم: کجا رفته؟ گفت: به جلسه روضه ای در خانه فلانی رفته است. مجلس روضه ای را که مادرم مقید به شرکت درآن بود به یاد آوردم و خیالم راحت شد و دلم آرام گرفت. بعد راجع به همسر و فرزندان پرس و جو کردم. 🔹️در این زندان، افکار زندانیان در جهت عبور از دو مانع بود؛ مانع اول نگهبانان( که اغلبشان بی سواد و مزدور بودند و بیشتر ساده لوح) و مانع دوم مأموران امنیتی، زندانیان معمولاً برای غلبه بر مانع نخست نقشه میکشیدند و بیشتر هم در این کار توفیق می یافتند. 🔹️حرف زدن در داخل یک سلول ممنوع بود، چه رسد به حرف زدن با زندانیان سایر سلولها.این کاری خطرناک بود، چون از نظر مأموران اوضاع بازجویی و کسب اطلاعات را به هم میریخت.با این همه حساسیت، «مورس»ابزاری برای گفت و شنود میان زندانیان بود. میان من و سلول شهید رجایی یک سلول فاصله بود.من با سلول مجاور به وسیله مورس حرف میزدم.پیام به سلول رجایی میرفت و پاسخ آن برمیگشت. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۴ 🔆زبان مورس را در این زندان آموختم داستان از اینجا شروع شد که دیدم از سلول همسایه ام ضرباتی به دیوار میخورد و من معنای آن را نمیفهمیدم. فهمیدم که او از این ضربات مقصودی دارد. یک روز داشتم دیوارهای سلول را با دقت نگاه میکردم . این کاری است که معمولاً زندانیان میکنند تا خود را با چیز تازه ای سرگرم کننداز جمله چیزهایی که بر دیوار خواندم، یادگارها و شوخی ها و لطیفه های زندانیان بود. 🔆همین طور که به دیواری درکنار درِسلول که به زحمت نور به آن میرسید خیره شده بودم، جدولی از حروف و علامات رمزی به چشمم خورد. کم کم با زبان جدول آشنا شدم و دیدم که اینها رمزهای مورس است. لذا شروع به آموختن مورس کردم و رفته رفته مفهوم ضربات همسایه را که بر دیوار میزد، دریافتم. سپس یک بار هم کوشیدم حتی با کندی هم که شده، پاسخش را بدهم 🔆همسایه پاسخم را فهمید و خیلی خوشحال شد. گفت و گوی متقابل میاد من و او آغاز شد. او با سرعت و مهارت با من حرف میزد و من با درنگ و کندی پاسخ میدادم او میکوشید به من کمک کند. همین که یکی دو حرف کلمه ای را می شنید اشاره میکرد که کلمه را فهمیده و به بهان حروف نیازی نیست. 🔆بتدریج در زمینه گفت و شنود با مورس ماهرتر شدم تا جایی که وقتی مورس میزدم کسی که با من در سلول بود، متوجه نمیشد که من چه کاری میکنم. به دیوار تکیه می دادم سرم را به دیوار می چسباندم دستم را کنار سر میگذاشتم و سپس با انگشت به دیوار میکوبیدم و در عین حال به حالتی عادی با هم سلولی خودم نیز حرف میزدم، بدون آنکه متوجه شود من با همسایه زندانی خود گفت وگوی مورسی دارم او هیچ حرکت نیر عادی از طرف من مشاهده نمیکرد جز اینکه احساس میکرد قدری تمرکز حواس ندارم. 🔆 گفت و گو با همسایه، پیرامون همه چیز دور میزد. درباره مسائل مختلف، از هم سؤال میکردیم؛ آیا شما را امروز برای بازجویی بردند؟ امروز چه کردی؟ در خواب چه دیدی ؟ راجع به همسایه ام دریافتم که او دانشجوی دانشگاه است، ولی بیش از این درباره او اطلاع نیافتم، حتی نام واقعی خود را نیز از من پوشیده نگه داشت. این هم امری طبیعی است؛ زیرا کتمان، یکی از ضروریات برای زندانی سیاسی است. 🔆این جوان فوق العاده خوش مشرب و زنده دل و عجیب زرنگ و باهوش بود. به اشکال گوناگون، داوطلب شستن دستشویی های زندان میشد البته زندانیان برای این کار از هم سبقت میگرفتند تا برای دقایقی هم شده از سلول بیرون بیایند. بعد او با استفاده از فرصت بیرون آمدن کارهایی میکرد که حاکی از فرزی و چالاکی و ظرافت کار او بود. 🔆یکبار با زیرکی نگهبان را به جایی دور از سلولها فرستاد و با چابکی و سرعت به سمت سلول من آمد و پوشش دریچه کوچکی را که روی در سلول بود، بالا زد، مرا صدا کرد و بوسه ای بر صورت من زد و بدون آنکه کسی متوجه او شود به محل کار خودش در دستشویی ها بازگشت 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻 سردار شهید حاج احمد متوسلیان ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۹۵ 🔹️این همسایه سلول من یک بار هنگامی که مشغول نظافت بود، دید مقداری کره و مربا روی یک قالب یخ در داخل ظرف بزرگ آب در راهروی زندان گذاشته اند. البته ظرف آب سرپوشیده بود اما او یک لحظه سر ظرف را باز کرد و دید که در آن چیست و فهمید که این کره و مربا از چیزهایی است که نگهبان کشیک از صبحانه زندانیان دزدیده. چون غذای شام آن روز بد بود و نگهبان از آن خوشش نمی آمد، لذا پیش بینی خود را کرده بود و اینها را که دزدیده بود روی یک قالب یخ گذاشته بود تا موقع شام بخورد. 🔹️حالا دل رفيق من به هوس این غذای دزدی افتاده بود؛ بویژه که آن روز، روزه هم بود، با چابکی فوق العاده ای در ظرف را باز کرد و خوردنی های داخل آن را برداشت و به سلول رفت با مورس به من خبر داد که چه کرده است. به او گفتم آن را در افطار نوش جان کن. 🔹️ شب که شد، نگهبان با اشتهای فراوان به سراغ ظرف آب آمد تا آنچه را در آن گذاشته بود، بردارد؛ اما وقتی دید محتویات آن به سرقت رفته دیوانه شد! باور نمیکرد که زندانی بتواند چنین کاری بکند. از دیگر نگهبانان پرسید و وقتی یقین کرد که این کار زندانیان است، تصمیم گرفت با سایر نگهبانان سلولها را تفتیش کند. 🔹️رفيق ما بخشی از این غذا را خورده بود و قدری از آن باقی مانده بود. با ترس و دستپاچگی با من تماس گرفت و پرسید. در حالی که خودش به تنهایی در سلول است با بقیه خوردنی چه کند؟ گفتم: هر قدر از آن را میتوانی بخور و باقی را زیر فرش بگذار و آثار جرم را از بین ببر! سلولها بازرسی شد. سلول همسایه من هم بازرسی شد؛ اما چیزی نیافتند و قضیه به خیر گذشت 🔹️اکنون رخدادهایی از خاطر من میگذرد که برای کسانی که با زندگی در سلول تاریک در بسته و بی ارتباط با جهان خارج آشنا نباشند، عادی و معمولی به نظر میرسد؛ اما برای کسی که در چنین سلولی زندانی شده رخدادهایی مهم است و به خاطر اهمیتی که دارد، با روشنی تمام در حافظه باقی میماند؛ 🔹️ از آن جمله تابش رشته ای از نور خورشید در داخل سلول، یک روز روشنی اندکی که توانسته بود از همه تیرگی ها و غبارهای بالای روزنه سلول بگذرد و به داخل سلول نفوذ کند، توجهم را جلب کرد. از شادی نتوانستم خودم را کنترل کنم فریاد زدم: آهای .... مژده ... آفتاب ... آفتاب ..... چشمهای ما به این نور که ما را با گستره فضای آزاد و رها پیوند میداد دوخته شد. 🔹️ به مدت نیم ساعت یا کمتر، همچنان با خوشحالی به آن نگاه میکردیم تا اینکه ناپدید شد. روز بعد این شعاع نور بیشتر شد و مدت بیشتری دوام آورد. چند هفته وضع به همین منوال بود. تا آنکه خورشید در زاویه ای قرار گرفت که دیگر این عطیه ناچیزش به ما نمیرسید! 🔹️یک روز با صدای گنجشکهایی که در بیرون سلول جیک جیک میکردند، بیدار شدم صدای شادی بخشی بود؛ نوید فرارسیدن فصل بهار را میداد.فهمیدیم که پشت سلول درختهایی هست. شاید هم تازه برگ کرده و شادی و سروری به فضا بخشیده بود که گنجشکها نغمه سرایی میکردند. تمامی این تصویرهای زیبا را صدای گنجشکها در ذهن ما ایجاد میکرد، لذا دل ما باز میشد و شعف و لذتی در ما بر می انگیخت. 🔹️یکی دیگر از چیزهایی که از این زندان هنوز هم غالباً در خاطر من هست صدای اذان صبح است که با صدایی بسیار ضعیف به گوش میرسید و قطعاً از راه دوری می آمد. امواج این اذان توانسته بود با استفاده از فرصت سکوت و آرامش شهر و هوای صاف سپیده دمان، به درون سلول رخنه کند تا گوش من با شوق تمام آن را دریافت نماید و لذتی در جانم برانگیزد که هنوز هم هرگاه به یاد می آورم، برایم شعف انگیز است. به خاطر دوری فاصله برخی کلمات به گوش نمیرسید؛ اما هر روز هنگام سپیده دم بدون استثنا منتظرش بودم و به آن گوش می سپردم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۶ 🔰در این زندان هر چیزی برای خود اهمیت و معنا داشت، زیرا جزو مشخصات و ویژگیهای زندگی در سلول بسته و جدا مانده از جامعه بود. خواب دیدن از این جمله است. 🔰من در این زندان رؤیاهای صادقه شگفت آوری دیدم؛ از جمله اینکه روزی پس از نماز صبح خوابیدم در خواب دیدم که در بیابان خشکی ایستاده ام و در برابرم رودخانه متروک خشک و بی آبی قرار دارد؛ در کناره های این رودخانه هم درختانی کهن سال و خشک و بدون برگ دیده میشود. بعد ناگهان از دور سگ درشت هیکل و ترسناکی پدیدار شد که همچون سگان هار پارس میکرد و به سوی من میدوید. اما او آن طرف رودخانه بود و رودخانه میان من و او قرار داشت. ترس شدیدی بر من چیره شد. متحیر بودم که چه کنم. به چپ و راست نگاه کردم بلکه پناهگاهی بیابم، اما کو پناهگاه؟ همین که سگ به فاصله ده متری من رسید سرعت خود را کم کرد؛ بعد صدایش نیز بتدریج پایین آمد و ساکت شد و سپس کاملا آرام گرفت. سگ با صدای آرام به زوزه کشیدن پرداخت و بعد از من روی گرداند و رفت. تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم. وقتی بیدار شدم از این خواب چیزی در ذهنم باقی نمانده بود. 🔰لحظاتی بعد نگهبان با برگه ای در دست، در سلول را باز کرد و گفت: علی کیست؟ برای آنکه اسامی را محرمانه نگه دارند تنها نام کوچک شخص را میبردند و نام خانوادگی او را نمیگفتند.گفتم منم گفت کدام علی؟ گفتم علی خامنه ای.گفت: رویت را بپوشان و با من بیا بیرون . معمولاً هنگام احضار اشخاص، روش آنها این گونه بود؛ باید شخص زندانی پیراهن خود را از تن درآورد و آن را روی صورتش بیندازد تا بعد او را به مکان مورد نظر ببرند. 🔰مأمور مرا وارد اتاق کرد و روی یک صندلی نشاند و گفت: سرت را بلند کن این عبارت به معنای امر به برداشتن پوشش صورت بود. پوشش بالا رفت و دیدم بازجوی مسئول پرونده من که به خاطر شباهت چهره ای که داشت، ما او را «انور سادات» مینامیدیم، در برابرم ایستاده است. او شروع کرد به طرح سؤالهای همیشگی و من هم پاسخ میدادم. 🔰 در این اثنا مردی در اتاق را باز کرد سرش را آورد داخل و خطاب به بازجو گفت دکتر! چای داری؟ عنوان «دکتر» و «مهندس» را بازجوها به هم میگفتند؛ و این کلمه صرفاً نشان دهنده عقده حقارت و پستی شخصیت این نادانهای تقریباً بیسواد بود. سراغ چای گرفتن هم در واقع ردگم کردن بود که سؤال کننده از این طریق میخواست وانمود کند حضورش جنبه عادی دارد و با قصد قبلی آنجا نیامده است. 🔰 وارد اتاق شد بعد چنان که گویی با دیدن من غافلگیر شده، گفت: این چیست؟ این هم در زندان رژیم یک نوع سؤال معروف بود، چون من هرگز نشنیدم که بازجویی در مورد یک زندانی بگوید: این کیست؟ بازجو پاسخ داد: این خامنه ای است و از مشهد است. 🔰مرد تازه وارد، مثل اینکه با شنیدن نام من شگفت زده شده باشد، گفت: عجب! این همان است؟ این همان کسی است که میخواهد «خمینی مشهد» بشود؟ این هم عبارتی بود که در پرونده من بارها تکرار شده بود.بعد افزود: دکتر! او آدم خطرناکی است. سپس سرش را تکان داد و خطاب به من گفت: خامنه ای تو از اینجا جان سالم به در نمیبری، بعد گفت: من میخواهم از تو معنای «تقیه» و «توریه» را بپرسم بدون آنکه منتظر جوابی از سوی من باشد، رو به بازجو کرد و گفت اینها به کاری غیر از کار واقعی خود تظاهر میکنند و آن را «تقیه» مینامند و حرفی میزنند که ظاهر آن چیزی غیراز حقیقتش است؛ و این را «توریه» مینامند. ظاهراً از تقیه ما خیلی ناراحت بود. باید هم ناراحت میبود، زیرا ما در برابر دستگاه حاکم تقیه میکردیم تقیه سنگری برای مبارزه ی ما بود. 🔰من در طول این مدت سرم را به پایین افکنده و لب فرو بسته بودم. بعد که دیدم برای تعریف این دو اصطلاح اصرار دارد، در حالی که سرم پایین بود. پاسخ ساده ای متناسب مقام دادم. گفت: نه، مسئله این طور نیست. و شروع کرد به تهدید من از زمانی که وارد شد، احساس ترس کردم؛ زیرا حس کردم ماموریت اذیت و آزار مرا دارد. 🔰 وقتی تهدیدش بالا گرفت، ترس من هم افزایش یافت. در همین حال سرم را بلند کردم و به چهره ی این مرد تهدید کننده نگریستم.دیدم عجب، این همان سگی است که در خواب دیده ام کاملاً و با همه مشخصات! 🔰فوراً تصویرهای آن رویا به ذهنم بازآمد شتافتن سگ به سمت من و پارس کردن شدید و بی وقفه ی او ... و بعد متوقف شدنش بدون آسيب رساندن به من یکباره آرامش و طمأنینه ای عجیب و آسودگی خاطر کاملی قلبم را فراگرفت؛ یقین کردم که این مرد آسیبی به من نخواهد رساند. و همین گونه هم شد. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻شهید ابراهیم هادی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۹۷ 🔆البته درجلسات بازجویی مشابه دیگری هم بود که طی آن من در معرض کتک خوردن با ضربات دست و انواع شکنجه های روحی و تراشیدن محاسن قرار گرفتم. بازجوها عادت داشتندکه اگر جلسه به طول می انجامید و می دیدند زندانی سرسختی و استقامت دارد، در صدد شکست روحی او بر می آمدند. 🔆 پنج شش نفر یا بیشتر در اتاق بازجویی جمع می شدند، زندانی را دوره میکردند و او را به باد انواع توهینها و ناسزاهای زننده میگرفتند. البته بازجوی اصلی یک نفر بود، بقیه کم کم وارد میشدند و وانمود میکردند که ورودشان عادی و بدون قصد قبلی بوده است. وجه مشترک همه شان هم درخواست چای از جناب دکتر بود. 🔆 اینها مرا بارها دوره کردند و من در پاسخ دادن به تمام سؤالهای آنها تردید نمیکردم. در تمام پاسخها هم متوجه بودم که پاسخ من از هر نکته ای که بهانه ای برای محکومیت من بشود، خالی باشد. در یکی از این جلسات یک بازپرس به نام «کوچصفهانی» با ریشخند و غرور و لحنی توهین آمیز از من پرسید: _سيد!... سعیدی را میشناسی؟ _بله او دوست من بود. و این مسئله بر مأموران امنیتی پوشیده نبود، چون ما هر دو خراسانی بودیم. بعد گفت: _می دانی که او در زندان مرده است؟ _بله _آیا می دانی که بازجویی او در این اتاق انجام شده بود؟ والبته مضمون این سؤال او دروغ بود 🔆 من ساکت ماندم و او ادامه داد _ به سعیدی گفتم: هرچه اطلاعات داری، بیرون بریز به من پاسخ داد: باید به قرآن تفاّل بزنم تا ببینم این کار خوب است یا نه. من به او گفتم: این فال بد است و نه فال خوب . او حرف مرا نشنید و دید آنچه دید. 🔆کوچصفهانی در این لحظه کمی سکوت کرد، سپس از جا برخاست به من نزدیک شد، قلمی را برداشت، از یک سر آن گرفت و مانند کاری که برخی معلمهای متکبر با شاگردان خود میکنند، با سر دیگر قلم بنا کرد به روی سر من زدن آنگاه گفت: سید! این فال بد است... این فال بد است ..... به حماقت و دروغ پردازی و صحنه های ساختگی او برای تهدید من در دل خندیدم. حرفهای او کمترین تأثیری در من نداشت. 🔆 یکی از خواب های خودم در زندان این بود که در عالم رؤیا خود را در یکی از مساجد مشهد دیدم. این مسجد را می شناسم، هنوز هم وجود دارد و در میانه بازار واقع است. امام آن مسجد آقای علم الهدی، از شاگردان مقرب و نزدیکان خاص آقای میلانی بود و آقای میلانی او را به عنوان امام این مسجد تعیین کرده بود در دو سمت در مسجد دو مرد را دیدم که گویی دو فرشته بودند و قامتش آن چنان بلند بود که من پاهایشان را می دیدم و بالاتنه آنها را نمیدیدم. بعد دیدم فرشهای مسجد را برای تعمیرات جمع کرده اند و برخی از سنگهار قرنیز دیوارها ریخته و خاک و سنگ در کف مسجد پخش شده است. وقتی بیدار شدم، خوابی را که دیده بودم، به خاطر آوردم و به رفیقم گفتم یا آقای علم الهدی در گذشته و یا آقای میلانی. 🔆در همان روز یا روز بعد برای بازجویی احضار شدم. مرا به اتاق دیگری غیر از اتاق همیشگی بازجویی بردند. دیدم رئیس بازجوها به نام «کاوه» منتظر من است. از من بازجویی کرد و از جمله مطالبی که در این بازجویی گفت، این بود که: _ لابد مطلع شده ای که آقای میلانی فوت کرده است! _من چگونه میتوانم مطلع شوم؟ _بله، او فوت کرده است. این موضوع مربوط به اوایل سال ۱۳۵۴ است. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۹۸ 🔰روزی در سلول با دو نفر از هم سلولی ها نشسته بودم.مأمور طبق معمول آمد و گفت: _علی کیست ؟ _من علی هستم. _علی چی؟ _علیِ خامنه ای . _سر و صورتت را بپوشان و دنبال من بیا. مرا به اتاق کاوه(رئیس بازجوها ) برد به محض آنکه چشمش به من افتاد، گفت: _شما آزاد هستی! 🔰خیلی تعجب کردم آنچه را از رئیس بازجوها شنیده بودم، باور نمیکردم، از اتاق او بیرون آمدم این بار به من اجازه داده شد از اتاق بازجو بدون پوشاندن سر و صورت بیرون بیایم چون پوششی بر چهره نداشتم برای نخستین بار راهروی زندان را میدیدم 🔰هر كس بعداً خبر آزاد شدن مرا شنید، دچار تعجب شد و اولین سؤالش این بود چرا شما را آزاد کردند؟ و من فوراً پاسخ میدادم به مقامات زندان اعتراض کنید! 🔰اول به سلول رفتم و دیدم یکی از دو هم سلولی در آنجا است و دیگری نیست. از آزادی من خوشحال شد. با او خداحافظی کردم. سپس مرا به اتاق لباسها بردند. این همان اتاقی است که هنگام ورود به زندان، لباسهایمان را آنجا درآوردیم و لباسها هنوز همان جا بود. 🔰نزدیک غروب بود و هوا هنوز گرم. آزادی من مقارن با اواخر تابستان بود، در حالی که لباسهایم زمستانی بود؛ چون در زمستان بازداشت شده بودم. قبا و عبا و عمامه را پوشیدم. از در ورودی زندان بیرون رفتم 🔰همه چیز تازگی داشت. هر چه میدیدم جالب بود: مردم ... راه رفتن بدون نگهبان،... چراغهایی که پس از عادت به تاریکی طولانی اکنون چشمهایم را می آزردند.من در زندان همواره صحنه آزاد شدن خودم را در خواب می دیدم؛ مثل سایر زندانیان که آنچه را دلشان آرزو میکند در خواب می بینند.ولی آیااین،باز هم خواب است ؟ 🔰به سمت توپخانه (میدان امام خمینی فعلی)رفتم که نزدیک زندان است. مقدار کمی هم پول با خود داشتم. احساس گرسنگی کردم، غذا خریدم و خوردم؛ بدون آنکه فکر کنم شخصی مانند من باید مقید باشد ودر کوچه و خیابان چیزی نخورد. 🔰سپس به منزل دکتر بهشتی تلفن کردم. باور نمیکرد ... این شمایید؟ بیرون آمده اید؟ چگونه شما را آزاد کردند؟ سپس گفت: من مشتاقانه منتظر شما هستم. 🔰به خانه آقای بهشتی رفتم. برادر، شفیق هم آنجا بود. میخواسته از خانه آقای بهشتی خارج شود ولی وقتی تلفن کردم مانده بود تا مرا ببیند. نخستین چیزی که در قیافه من توجه آنها را جلب کرد صورت تراشیده من بود تعجب کردند. گفتم تراشیدند ولی دوباره مانند اولش خواهد شد.ساعتی آنجا ماندم. بعد مبلغی پول گرفتم و به منزل برادر بزرگ ترم که ساکن تهران بود رفتم از آنجا با مشهد تماس گرفتم بعدهم به مشهد رفتم. 🔰افراد خانواده بعداً از رنجها و گرفتاری ها و نومیدی های خود در مدت حبس من چیزهای عجیبی برایم تعریف کردند. همسرم برایم نقل کرد. که مادرش پسرم مجتبی را که کودکی بود سرشار از معصومیت و پاکی و سلامت روحی و عشق و عاطفه و پایبندی به برخی عبادات به حرم حضرت رضا (ع) میبرده و به او میگفته به وسیله امام رضا (ع) به خدای متعال متوسل شو و از خدا بخواه که پدرت را از زندان آزاد کند. کودک معصومانه رو به امام (ع) میکرده و به او توسل میجسته. 🔰یک شب دیگر مجتبی با مادر بزرگش به حرم رفته و صحنه تکرار شده؛ اما این بار نشانه های تأثری شدید در مجتبی ظاهر شده، گریه و زاری کرده و با لحنی که حاکی از لبریز شدن کاسه صبر کودک و سوز و گداز عمیق او بوده با امام رضا(ع) صحبت کرده او مثل کسی که در برابر امام ایستاده با امام صحبت میکرده و بشدت اشک میریخته؛ به حدی که مادر بزرگش از کرده خود پشیمان شده و تصمیم گرفته که دیگر این کار را از مجتبی نخواهد. دو روز بعد تلفن خانه به صدا در می آید تا صدای من را بشنوند؛ من آزاد شده بودم و از خانه ی برادرم در تهران با آنها تماس گرفته بودم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🔴 انتشار برای نخستین بار ▫️توصیه شهید حاج قاسم سلیمانی به مسئولین: فقط مردم را دلداری دادن، وعده دادن، نمی‌شود. باید بی‌خوابی کشید و نخوابید. در میان فقرا خوابید و ماند تا درد فقیر را فهمید. 🏷 📲 @Soleimany_ir
🌼 با یاد خداوند 🌼 توسل به اهل بیت (ع) 🌼 جلب توجهات حضرت ولی عصر (عج) 🌼 یاری طلبیدن از شهدا 🌼 به خصوص سید شهدای خدمت شهید ابراهیم رئیسی و ‌سردار دلها حاج قاسم سلیمانی با حضور پرشور خودمان در پای صندوق های رای،ان شاالله حماسه عظیمی را رقم خواهیم زد. ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت۹۹ 🔆درگذشت حاج آقا مصطفی خمینی در سال ۱۳۵۶ بحران سختی بر کشور حکمفرما شد.در این سال، حاج آقا مصطفی خمینی فرزند امام در نجف در شرایط ابهام آمیزی در گذشت. مرگ او غم و اندوهی عمیق در میان مردم برانگیخت که به صورت مجالس مملو از خشم و نارضایی و اعتراض علیه قدرت حاکمه درآمد. 🔆پس از رسیدن خبر درگذشت حاج آقا مصطفی (رضوان الله علیه)، ما در مشهد برای موضع گیری لازم برنامه ریزی کردیم من به اداره پست و تلگراف رفتم و چهار تلگراف تهیه کردم؛ یکی به نام خودم، دیگری به نام آقای طبسی سومی به نام آقای محامی و چهارمی به نام آقای هاشمی نژاد. 🔆 وقتی تلگرافها را به کارمند پست دادم، شگفت زده شد و آنها را به دوستانش نشان داد در نتیجه جوی از حیرت کارمندان را فراگرفت چون متن تلگرافهای تسلیت که متضمّن تكريم شخص حضرت امام و همدردی عمیق با ایشان بود و عباراتی ستیزه جویانه نسبت به قدرت حاکمه داشت. 🔆کارمند پست گمان کرد وقتی هزینه مخابره را به من بگوید، منصرف خواهم شد؛ اما با پرداخت یک اسکناس هزار تومانی که برای امثال من مبلغ سنگینی بود،او را غافلگیر کردم! 🔆 تلاش کردیم مراسم ترحیمی در یکی از مساجد برگزار کنیم. اما مقامات جلوگیری کردند و مسجد را بستند در قم مؤمنين مراسم ترحیم برگزار کردند، اما به دستگیری تعدادی از آنها انجامید. آن روزها فعالیتهای اسلامی بینظیری همه شهرهای ایران را دربر گرفته بود. 🔆کسانی مانند من سخت سرگرم فعالیت سیاسی و تشکیلاتی در میان طلاب حوزه و دانشجویان دانشگاه، تدوین نشریه های حاوی اندیشه سیاسی، تماسهای مخفیانه و همچنین برگزاری جلسات تفسیر قرآن، بیان مفاهیم انقلابی اسلامی و بسیاری فعالیتهای دیگر بودند. در آن ایام آقای خلخالی از قم با من تماس گرفت و گفت: تعدادی از افراد دستگیر شده اند و باید قاعدتاً نوبت من و شما هم برسدا گفتم: برای چه؟ مگر من چه کرده ام که دستگیر شوم؟! 🔆در اواخر یکی از شبهای زمستان آن سال در خواب بودم که در زدند. از خواب بیدار شدم و طبق عادتم بدون اینکه بپرسم پشت در کیست، شخصاً برای باز کردن در رفتم یک ساعت به اذان صبح مانده بود و افراد خانواده در اندرونی خوابیده بودند. در را که باز کردم، دیدم افرادی با مسلسل و هفت تیر ایستاده اند. 🔆 به ذهنم گذشت که آنها عده ای چپی هستند و قصد تصفیه مرا دارند؛ چون در آن زمان آقای بهشتی به من اطلاع داده بود که چپی ها دست به کشتار و تصفیه اسلام گراها زده اند، و از من خواسته بود که هوشیار و مواظب باشم چپیها در کرمانشاه شبانه به منزل آقای موسوی قهدریجانی ریخته بودند، دست و پای او را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند که در حادثه ای غیر منتظره توانسته بود بگریزد و از مرگ نجات یابد. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۱۰۰ 🔹️به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد، فوراً در را بستم، آنها تلاش کردند مانع شوند ، اما ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آنها چربید و در را بستم، بعد به فکرم رسید که ممکن است آنها از دیوار بالا بیایند یا از راه دیگری وارد خانه شوند. 🔹️آنها با اسلحه خود شروع کردند به کوبیدن به شیشه ضخیمی که روی در بود و آن را شکستند. در همان حال که من به راهی برای نجات می اندیشیدم، یکی از آنها فریاد زد: «به نام قانون در را باز کن». از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند. خدا را شکر کردم که بر خلاف تصوّر من آنها از چپی ها نیستند. به طرف در رفتم و در را باز کردم 🔹️شش نفری حمله کردند و در میان در بیرونی خانه و در اندرونی، با خشونت و قساوت مرا به باد کتک گرفتند. در آن هنگام مصطفی که دوازده سال داشت بیدار شده بود و از پشت شیشه نازکی که میان من و آنها حایل بود با حیرت و شگفتی به صحنه کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد. 🔹️ساواکی ها بی رحمانه به کتک زدن من با مشت و لگد ادامه دادند و مخصوصاً با نوک کفش خود به ساق پای من میزدند. به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم و به داخل منزل بروم. به آنها گفتم:این جوانمردی نیست که خانواده ام مرا دست بسته ببینند؛ دستبند را باز کنید. دستبند را باز کردند و وارد خانه شدم. 🔹️دیدم همسرم دل شکسته و ناراحت است و چهار فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند. کوچک ترین شان «میثم» بود که دو ماه داشت. به آنها گفتم: _نترسید، اینها مهمانند! ماموران ساواک به بازرسی خانه مشغول شدند و تا آشپزخانه و دستشویی را هم گشتند. 🔹️همسرم اقدام جالبی کرد وارد اتاقی شد که من با افراد در آنجا ملاقات میکردم اتاق دو در داشت؛ یکی به کتابخانه ام باز میشد و در دیگری به محیط اندرونی .همسرم اعلامیه های محرمانه ای را که در اتاق بود، جمع کرد؛ و من نمیدانم چگونه متوجه وجود این اعلامیه ها در آن اتاق شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیتی متوجه شوند، وارد آن اتاق شود حتی من هم متوجه این اقدامش نشدم . 🔹️بعدها خودش به من گفت او اعلامیه ها را جمع کرده و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکی ها آنها را پیدا نکنند. مأمورین وارد کتابخانه شدند، آن را وارسی کردند و مقدار زیادی از کتابها و نوشته ها و اوراق مرا برداشتند که تعدادی از آن کتابها هنوز مفقود است. 🔹️یک ساعت یا بیشتر تمام گوشه کنارها خانه را گشتند، تا اینکه وقت نماز صبح رسید گفتم میخواهم نماز بخوانم یکی از آنها با من تا محل وضو آمد وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و نماز خواندم. یکی از آنها هم نماز خواند ولی بقیه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند. حتی یک وجب از خانه را بدون وارسی نگذاشتند. 🔹️ به نظرم من از همسرم قدری غذا خواستم و بعد از او خواستم مجتبی و مسعود را که پس از بیدار شدن دوباره به خواب رفته بودند، بیدار کند تا با آنها خداحافظی کنم هنگام خداحافظی واقع قضیه را به بچه ها گفتم. 🔹️وقتی از خانه بیرون آمدم، دیدم خانه در محاصره عده دیگری از افراد است. اتومبیلی را به داخل کوچه باریکی که خانه در آن واقع بوده آوردند. این اتومبیل یک جیپ معمولی بود. بدون آنکه چشمم را ببندند مرا در اتومبیل نشاندند. یکی از آنها پشت بیسیم تکرار میکرد: عقاب .. عقاب ... عقاب .... گرفتیمش .... گرفتیمش! 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱 ✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات.... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم » ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻شهید محسن حججی ✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم » 🌸قسمت ۱۰۱ 🔆مرا به مرکز ساواک مشهد بردند و در یک زیر زمین جا دادند. در این زیرزمین راهروهای باریکی بود که در دو طرف آنها سلّولها قرار داشت. چند ساعت آنجا ماندم. در این بین به قرآنی که همراه داشتم، تفاّل زدم. آیه ای آمد که حاوی مژده و بشارت بود. فوراً آن را در پشت قرآن نوشتم. 🔆برایم ناهار آوردند. پس از صرف ناهار مرا در اتومبیلی نشاندند که به سمت بیرون شهر به حرکت کرد. نمیدانستم چه میخواهند بکنند، چون وضع با دفعات پیشین فرق میکرد؛ اتومبیل معمولی .... بدون بستن چشمها ... و حرکت به سوی خارج شهر 🔆 اتومبیل جلوی پاسگاه ژاندارمری ایستاد. فهمیدم که قصد آنها تبعید من است و نه زندانی کردن. من در پاسگاه ژاندارمری پنج روز ماندم. در این مدت، خانواده و دوستان چند بار به دیدنم آمدند. در پاسگاه ژاندارمری یک زندان نظامی هم بود اما مرا به زندان نبردند، بلکه در اتاق افسر کشیک جای دادند. رئیس پاسگاه سرهنگ بود و از شخصیت و نجابت بسیاری برخوردار بود؛ لذا برخوردش با من مثل برخورد زندانبان با زندانی نبود. من نوعی آزادی داشتم. صبح زود از اتاق بیرون می آمدم و در هوای آزاد ورزش میکردم. 🔆به من اطلاع دادند که تبعیدگاهم «ایرانشهر» است. از این خبر خوشحال شدم، زیرا میدانستم که دوستم شیخ محمد جواد حجتی کرمانی در این شهر تبعید شده است. روز حرکت بستگان و دوستان برای خداحافظی آمدند. لحظات خدا حافظی ناراحت کننده نبود؛ زیرا من به تبعید میرفتم که به مراتب از زندانهای سابقم آسان تر و راحت تر بود. 🔆در گاراژ اتوبوسها، یکی از اتوبوسهایی را که به زاهدان میرفت، سوار شدیم. تا پس از آن از زاهدان به ایرانشهر برویم. در این سفر سه نفر با من همراه بودند، که یکی از آنها افسر و دو نفر دیگر درجه دار بودند. 🔆اتوبوس در شهر گناباد برای نماز و غذا توقف کرد، چون چند بار به گناباد سفر کرده بودم، مردم گناباد مرا می شناختند همچنین تعدادی از شاگردان من از جمله آقای فرزانه ، شهید کامیاب، آقای صادقی اهل این شهر بودند. 🔆رابطه من با طلبه هایم نیز معمولاً بیش از رابطه استاد و شاگرد بود و میان من و این طلاب، رابطه عاطفی عمیقی برقرار بود. برای شرکت در مراسم ازدواج آنها ، به گناباد سفر کرده بودم و با مردم گناباد آشنا شده بودم و آنها هم مرا می شناختند. 🔆وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، جوانی به طرف من آمد و گفت: آقا برای من یک استخاره بگیرید. در همان حال که داشتم برای او استخاره میگرفتم و مأموران همراه هم از نزدیک مرا میپائیدند آن جوان آهسته گفت: من برای استخاره نیامده ام بلکه خواستم بدانم چرا تحت نظرید و با مأمور به این شهر آمده اید؟ گفتم: مرا می شناسی؟ 🔆گفت بله سپس برایش جریان را گفتم و از او خواستم به برادران اطلاع دهد که من به ایرانشهر که به آنجا تبعید شده ام میروم. سپیده دمان روز بعد به زاهدان رسیدیم. به مسجدی رفتیم. من نماز خواندم. سپس صبحانه خوردیم و مدت یک ساعت یا بیشتر در شهر ماندیم. پس از آن با اتوبوس دیگری به طرف ایرانشهر حرکت کردیم. 🔆وقتی رسیدیم، ابتدا مرا به مقر فرمانداری شهر بردند، اما به آنها گفته شد: او را به مرکز پلیس ببرید. در مرکز پلیس برایم پرونده ای تشکیل دادند و از من تعهد گرفتند که شهر را ترک نکنم و هر روز برای امضا، به مرکز پلیس بیایم. 🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری ✅️@yek_nokte_az_bikaran