:
شرطِ اول قدم
آن است
کِه مَجنون باشی!
هرکسی
در به درِ
خانه ی لیّلا
نشوَد...
@yek_talabe113
[قدرك أنتِ فهو أن تكوني حبيبتي
ولن تهربي من هذا القدر أبداً…]
سرنوشتِ تو آن است
که محبوبِ من باشی
و هرگز از این سرنوشت
گریزَت نخواهد بود...
#نزار_قبانی
@yek_talabe113
#داستان_ازدواج_طلبگی
یادم میاد زمانی که مادر آقامون زنگ زدن به مادر بنده وقرار خواستگاری رو برای هفته بعدش یعنی جمعه گذاشتن یه دلهره ی عجیبی گرفتم...
آخه من و ازدواج؟؟؟
اونم انقدر زود؟؟؟
محال بود..الانم که الانه باورم نمیشه انقدر زود جواب بله رو گفتم...منی که هروقت حرف ازازدواج میومد سریع عصبانی میشدم و میگفتم چه خبره؟؟؟ازدواج برای 25 سال به بالاست اصلا حرفشو نزنید...اونوقت یهو قبول کردم که بیان خواستگاری ...اونم یه طلبه که بیشتر از 20 سال سن نداشت...واقعا نمیدونم چه جوری شد که قبول کردم بیان خواستگاری...تا قبلش که خیلی ها به مامانم میگفتن برای دخترتون بیایم خواستگاری؟مامانم به من نگفته همه رو رد میکرد چون میدونست که اصلا از ازدواج زود خوشم نمیاد ...
یه روز قبل از خواستگاری انقدر استرس داشتم که خدا میدونه...چون تا به حال خواستگاری رسمی تو خونمون برگزار نشده بود و من با پسری در این مورد صحبت نکرده بودم...
چون خونشون یه شهر دیگه بود و ما تهران 4 ساعت طول میکشید تا بیان...از ساعت 9 صبح منتظر بودیم ..هی صبر کردیم..هی نیومدن..تا بالاخره شد ساعت سه و نیم که مادرشون زنگ زدن و گفتن نیم ساعت دیگه میرسیم...همینطوری نشسته بودیم که زنگ زدن..یهو تپش قلب گرفتم ..نمیدونستم باید چیکار کنم..
خودمو تو ایینه نگاه کردم ببینم چطوری شدم...یه خانواده ی دیگه رو که دوست حاج اقا (پدر اقامون)بودن هم اوورده بودن با دوتا پسر بچه ی شیطون!!!خونه ی ما طبقه ی چهارم هست البته بدون اسانسور!!!اولین نفری که اومد بالا یکی از اون پسربچه ها بود..دیدیم همینجوری داره عرق میریزه...تو راه رو صدا میومد ..
_وای..وای نفسم برید..اینا چقدر پله دارن..
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم..خلاصه بعدش حاج آقا تشریف آووردن من جلوی در بودم اول یه نیگا به من کردن و بعد رفتن نشستن و دیگه هیچ نگاهی نکردن...بعد از ایشون آقازاده شون که آقامون هستن تشریف آووردن..منم که تا حالا ندیده بودمشون..همین که وارد شدن یه احساس خاصی بهم دست داد داد...یه پسر با چشمای سبز و ریش های تقریبا بور و قد بلند و هیکلی!!!با یه پیرهن آبی یقه آخوندی و یه شلوار طوسی...به علاوه ی یه انگشتر عقیق(خیلی قشنگ)همینجوری سرشون پایین بود...اصلا نگاه نکردن..شیرینی رو دادن به مادرم و رفتن نشستن کنار پدرشون..
#دلنوشته_همسر_طلبه
#ادامه_دارد
@yek_talabe113
❣ خواب مہدی (عج) را ببینید شب بخیر😴💛
❣بوسہ از پایش بچینید شب بخیر🌼🍃
❣خواب زهرا(س)را ببینید شب بخیر😍🍃
❣هدیه از مادر بگیرید شب بخیر😴✨
❣شبتون مهدوی🎈
دمتون مادری💕
نفستون حیدری😍
حمایت کانالمون یادتون نره😊
یاعلی مدد🎈✨✌️🏻
@yek_talabe113
#داستان_ازدواج_طلبگی
#قسمت_دوم
آقایون اون سمت خونه بودن و خانوم ها هم اون سمت دیگه...منم رفتم نشستم هم راستای ایشون البته یه مبل بینمون فاصله بود...زمین نشستم..و مادر ایشون و خانوم دوست حاج اقا روبه روی من...واای خیلی استرس داشتم انگار رنگم پریده بود...مادر اقامونو اون خانومه همش منو نیگا میکردن و یه چیزایی بهم میگفتن...پدر و مادرم مشغول پذیرایی شدن یه سکوت خیلی بدی حاکم بود..خب همه برای اولین بار همدیگه رو دیده بودن...خلاصه حاج اقا شروع کرد به صحبت کردن مادر آقامون به من اشاره کردن و فرمودن که بیاین پیش ما بشینید...گفتم چشم...رفتم کنارشون نشستم میتونستم اقامونو خیلی راحت ببینم ...چون تقریبا روبه روش بودم البته یکم اونورتر...اما ندیدم..از اون جایی که یکم مغرور هستم با خودم گفتم..وقتی اون منو نمیبینه من چرا ببینمش؟؟ها؟؟سرمو انداختم پایین...مادرشون شروع کردن به حرف زدن..
خب دخترم متولد چه سالی هستی؟
_1375
_منم دوتا دختر دارم یکشون 75 یکیشون 77
_بله..موفق باشن ان شاالله
در این بین حاج اقا داشتن با پدرم راجع به آقازادشون صحبت میکردین
_این پسر ما 20 سالشون هست..تقریبا از 12 سالگی حوزه رفتن..2سال هم جهشی خوندن..ابتدایی هم خودم معلمشون بودم..خلاصه چند ماه دیگه سطح دو رو تموم میکنن و برای زندگی و سطح 3 قم میرن ان شاااله (حاج اقا هم خودشون حوزوی بودند و معمم..)
کمی صحبت کردند و بعد فرمودند به پدرم..آقا سید ..اگر اجازه بدید پسرم با دخترتون چند کلمه صحبت کنن...پدرم گفتن اشکالی نداره بفرمایید..
اتاق خواب وضعیت مناسبی نداشت برای همین باید میرفتیم طبقه ی دوم خونه ی مامان بزرگم اینا صحبت کنیم....اونا هم نبودند خونه..مادرم یواشکی به مادرشون گفتن اشکالی نداره که برن طبقه ی دوم حرف بزنن؟مادرشون گفتن مشکلی نیست..
خلاصه مادرم کلید رو دادن به پدرم و گفتن راهنماییشون کنید..اومدیم طبقه ی دوم ..دستپاچه شده بودم ..ماشاالله پسربچه ها کل چهار طبقه رو زیر و رو کرده بودن..می خواستم در و ببندم که وسط صحبتمون یهو نیان تو..اما بخاطر موازین شرعی نبستم...رفتیم نشستیم..
سرش همینطوری پایین بود...چند دقیقه اولش سکوت کردیم..بعد ایشون شروع کردن به صحبت کردن..وااای..صداش داشت میلرزید
#دلنوشته_همسر_طلبه
#ادامه_دارد
@yek_talabe113
#خواهــــــــــر_مـحــجــبه ام 💯
میدانم❗️
این روزها کمی به تو سخت میگذرد😔
{گاهی دلسرد میشوی از طعنه ها }
{گاهی ناراحت از باورها }
{و گاهی خشمگین از تلاطم ها }
خواهرم میدانم دست خودت نیست
گاهی خسته میشوی!!!
خسته ات میکند روزگار و آدمهایش💔
در آن لحظات فقط😊👇
#تلنگری بزن به زنانگی ات!!
به اینکه تو مریمی همان که بر پاکیت عیسی سوگند خورد👼
به اینکه تو سمیه ای همان که شهادت را بنا نهاد☝️
به اینکه تو فاطمه ای همان که بانوی اسلام وام ألائمه است😇
به اینکه تو آسیه ای همان که ضرب تازیانه را به تاریکی جهل ترجیح داد👌
به اینکه تو ............❤️زنی❤️
همان که پروردگارت از عرش اعلایش سلامت کرد☝️
و به اینکه تو...........👇
✨✨✨با ارزشی✨✨✨
❌دلسرد مشو خواهرم❌
✔️تو در حصار حجابت آزادترینی✔️
👈باز هم با افتخار در خیابانهای شهر قدم بزن ای {اسطوره ی پاکی}
و بدان حتی زمین نیز به خود میبالد که قدمهای تورا مهمان است😊
@yek_talabe113
#داستان_ازدواج_طلبگی
#قسمت_سوم
سرشم همینطوری پایین..اصلا نگاه نمیکرد..منم بخاطر اون سرم پایین بود..سوال که میپرسید میخواستم جواب بدم سرش و میااورد بالا یه نیگا میکرد و که میدید من دارم نگاش میکنم سرشو سریع میاوورد پایین دوباره..اولش خیلی استرس داشتم ولی وقتی شروع کرد به صحبت کردن...یه ارامش خاصی توی من ایجاد شد..دیگه تپش قلب نداشتم ولی اون هنوز معذب بود..خب چهره اش خیلی به دلم نشست...اصلا وقتی نگاه میکرد انگار قلبم میلرزید...عجیب نورانی بود..طوری ادم همش میخواست نگاش کنه ...یهو یادم افتاد....آخ آخ ما داریم تو چراغ خاموش با هم صحبت میکنیم...هی میگفتما من چرا خیلی واضح نمیبینمش!!!!!اون بنده خدا هم روش نمیشد بهم بگه..
تا بهش گفتم ببخشید چراغ رو روشن کنم؟با یه حالتی که انگار داره ازاد میشه گفت بله بله بله...
خیلی ریلکس رفتم چراغ و روشن کردم..
یکی از اون بچه شیطونا اومد تو...اقامونم که داشت راجع به حلال و حروم صحبت میکرد...داشت میگفت من اگر برم میوه فروشی میوه بخرم پولشو که حساب کردم یه دونه از اون میوه هارو برمیگردونم تا خدایی نکرده شبهه ای نباشه..پسرشیطونه هم همینطوری داشت بادقت گوش میکرد...که یهو گفت ااهاان فهمیدم...زشته دیگه من برم!!!!!!
اقامونم گفت زحمت میکشی...بعد از اینکه رفت اقامونم گفت کافیه دیگه صحبت کردن ..ما هم بریم..صحبت کردنمو ن 20 دقیقه بیشتر نشد..
تا رسیدیم بالا مامانم یواشکی بهم گفت.......چه خبره؟؟؟؟؟؟چرا انقدر طول دادین؟؟؟؟؟؟؟؟
مادرش اینا مثل اینکه معذب بودن کنار اقایون..مادرم گفت بفرمایید پایین..
رفتیم..همون بچه هه برگشت به مامانش گفت..مامان من فهمیدم اینا داشتن راجع به چی حرف میزدن ...همش راجع به میوه صحبت میکردن..واای خدا منو ببخشه که گوش دادم!!!!!!
کلی خندیدیم پایین..
الان که فکر میکنم میبینم اصلا شبیه مراسم خواستگاری نبودااا!!!!
پدرمم خیلی راحت راضی شده بود!!!!!!!!مثل اینکه از اقامون خیلی خوشش اومده بود..
#عشق_طلبه
#دلنوشته_همسر_طلبه
@yek_talabe113