eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه‌گر ساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی ، مرا از یاد تو دور نکند . شھیدچمران🥀🍂 @YekAsheghaneAheste
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: [ - چرا پشت ایستادی؟ + آخه سرباز سیدعلی و این مملکتم! اینو که دیگه نمیتونن ازم بگیرن! کار ما حفظ این انقلابه! میفهمی که!✨ ] - اینم بمبِ انرژی برایِ شروع هفته تون(: @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_26 _ بفرمایید در خدمتم _ من نتونستم از مریم بپرسم گفتم شاید خبر نداشته ب
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ حسین حالش خوبه؟ _ آره شکر خدا بابا هم خوبه. صبح که میره شرکت دیگه میمونه تا آخره شب _ آخه گفت میخواد بره سمت باکو و اینا... ابرویی بالا انداختم _ والا فعلا به ما چیزی نگفته نگاهی به ریحانه که موشکافانه شیرینی میزاشت دهنش انداختم _ تو چرا رنگ و روت این شکلیه؟ _ ای بابا خوبم چرا گیر میدی بهم؟ _ از صبح بهش میگم ریحانه یه چیزیت هست همش میگه هیچی نیست _ واقعا حالم خوبه شونه‌ای بالا انداختم و عمه اشاره‌ای زد _ اومدم اینجا از این شیرینی ها اووردم اگه بدونی چقدر بهونه اوورد و نخورد _ چرا؟ _ چمیدونم همش میگه بو میده و نمیخوره سرش و بالا گرفت _ بابا بوی ادویه و روغنش خیلی زیاده _ ریحانه حس بویاییت قوی شده هاا _ برو افتخار کن! یکی از ویژگی هایی هست که هر خواهری نداره... _ خیلی چیزا هست که بابتش بهت افتخار میکنم _ اوو قشنگ قشنگ حرف میزنی امیر خان خنده‌ای کردم و جرعه از چایی رو سر کشیدم. یه چند ساعتی اونجا بودیم و نزدیکای غروب بود که همراه عمه از خونشون اومدیم بیرون سوار ماشین که شدیم عمه گفت _ دلم برای ریحانه میسوزه _ چرا چیشده؟ _ تو خبر داشتی شوهرش مرز کار میکنه؟ _ محمد؟ مرز نیست که... _ بالاخره اعزامی که داره به سوریه _ آره خب، ولی چرا دلت برای ریحانه میسوزه؟ _ بچم مهناز که اونجوری باهاش رفتار میکنه، انگار نه انگار دخترشه! چند بار اومدم خودم حرف بزنم که حسین نزاشت و گفت کاری نداشته باشم _ متاسفانه مامانم همینجوری هست که میگید _ خب همین دیگه... ریحانه خواهر که نداره، مهنازم اینجوری یه محمد میمونه اونم اینطور رفتار میکنه _ عمه جان با محمد حرف زدم گفته جایی نمیره _ اولاش همه اینو میگن بعدش... سرش رو چرخوند و دیگه چیزی نگفت دست گذاشتم رو دستش _ محمد بدون رضایت ریحانه هیچ جا نمیره حتی چند وقته دیگه خارج از شهر نمیره _ من گفتم که فقط بدونی ریحانه تنهاس! نبین میگه و میخنده...از درون ناراحته _ بازم با محمد حرف میزنم _ من باز حرفی نزدم جلوی خودش ولی از صبح چند بار یا حالش بد میشد یا سر گیجه داشت _ خوب بود که... _ آره خالش خوب بود ولی میگم چند بار اینطوری شد _ میبردیمش بیمارستان _ گفتم اینو که به محمد بگی بیشتر حواسش باشه یه طوریش نشه _ چشم به سمت خونشون حرکت کردم. حرفای عمه بدجور منو برده بود به فکر...! واقعا ریحانه تنها بود و کاش مامان حداقل یکم درکش میکرد.. ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_27 _ حسین حالش خوبه؟ _ آره شکر خدا بابا هم خوبه. صبح که میره شرکت دیگه میم
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ "ریحانه" با حالی خراب و داغون رفتم بیمارستان! یه هفته‌ای از این حالت تهوع های الکی و سرگیجه های ناگهانی می‌گذشت.. محمد چند باری خواست منو ببره بیمارستان که مانعش میشدم. یه چیزی بود که بهش شک داشتم و از اینکه افکارم درست در بیاد خیلی میترسیدم..! از رختکن که اومدم بیرون رفتم سمت پذیرش که آقای محبی گفت _ روزتون بخیر ریحانه خانم _ متشکرم، بچه ها کجان؟ _ امروز اورژانس یکم شلوغ بوده سرگرم هستن اونطرف سری تکون دادم _راستی، خانم زرگده گفتن برید آزمایشگاه دست تنهان _ مگه سلامی نیست امروز؟ _ رفته مرخصی باشه‌ای گفتم و به سمت آزمایشگاه قدم برداشتم در برام باز شد. رها مشغول نمونه گیری بود و با دیدنم لبخندی زد _ وای چه خوب شد اومدی ریحانه! امروز مراجعه کننده زیاده _ توقع داری جدا وایسم خون بگیرم؟ _ خب میخوای چیکار کنی پس؟جان تو تنهایی از پس این همه آدم برنمیام چشم غره‌ای براش رفتم _ وقتی میگم به دکتر ملکی بگو چند نفر و بیاره دعوا کن بگو نه نمیخواد خودم میتونم _ امروز قضیه فرق میکنه نفس رو عمیق بیرون دادم و داخل یکی از اتاقک ها شدم خانم تقریبا سی ساله‌ای رو صندلی نشسته بود که سلامی بهش کردم و با لبخند جوابم رو داد کش رو به دستش بستم، بعده پیدا کردن رگ دستش سوزن رو آروم داخل بردم طولی نکشید که فشار قوی خون وارد لوله سرنگ شد. نمیدونم یهو توان تحمل پاهام رو نداشتم و حس کردم دارم میوفتم! چشمام و آروم بستم که به خودن مسلط شم ولی حس بدی بهم دست داد.. خانمی که نشسته بود آروم گفت _ حالتون خوبه؟ _ بله چیزیم نیست سوزن و برداشتم و پنبه رو گذاشتم روی جاش و رفت از شدت حالت تهوع چند بار سرفه کردم و با سر و صدا رها اومد داخل _ ای وای ریحانه چِت شد؟ _ بگیر بریزش داخل ظرف سرنگ و از دستم گرفت. دستم و به لبه صندلی بند کردم و از جا بلند شدم _ تو چرا نرفتی ببینی چته اینجوری میشی؟ _ مهم نیس بخاطره استرسه _ عزیزم یه روز نهایت دو روز الان نزدیک ده روزه حال و اوضاعت اینه _ باشه بیخیال از اتاق که بیرون رفتم دنبالم اومد و دستم رو کشید _ وایسا ببینم! با دکتر رسولی حرف زدی؟ _ نه چیکاره اون دارم _ پس چرا نرفتی آزمایش بدی ببینی چته _ هیچیم نیست از کنارش خواستم رد شم که با صداش تو جام وایسادم _می‌ترسی برگشته باشه نه؟ خودتم میدونی علائمش رو داری _ رها بس کن _ مگه الکی میگم؟ می‌ترسی باز تومورت برگشته باشه بغضم گرفت. وقتی از دو روز گذشت فکرای بدی خورد به سرم... میدونستم احتمال اینکه توموری صددرصد بهبود پیدا کنه کمه برای همین استرس وجودش رو داشتم تحمل میکردم جلوی اشکم و گرفتم که رها اومد محکم بغلم کرد... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
مـٰایه آزادے زن اسـت♥️ 🌱 • @YekAsheghaneAheste
جایت اساسی خالی است هر چند روح بلندت نظاره‌گر این فتح و ظفر است... @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توییت یک فلسطینی: دارم میرم اسیر بگیرم، چون خانواده خاله‌م اسیر دارن ما هنوز نداریم ... ˹ @YekAsheghaneAheste ˼
تا اینجای کار از برنامه راضی بودید؟!!😎😂 - @YekAsheghaneAheste -
الهی! تو پاک‌آفریدی؛ ما آلوده‌کردیم.. علامه_حسن‌زاده
🌹 ✨امشب قبل از خواب 🌺زمزمه کنیم ✨اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ 🌺امُورِنا خَیْراً ✨خداوندا 🙏 🌺آخر و عاقبت کارهاے ✨ما را ختم به خیرکن 🌺آمیـن شبتون پراز آرامش🌙✨ @YekAsheghaneAheste