۵۰۰ شهید،
در یک حمله ....
۵۰۰ آرزو،
۵۰۰ عشق،
۵۰۰ خانواده،
۵۰۰ زندگی ...
آقانمی آیی...💔!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
‹♥️🕊›
اینرامنبہجوانهامیگویم
دنبالتعلقاتپَستنباشیم
همہما،راهیہبہیکسمتهستیم..
#حاج_قاسم
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_48 _ میگم ریحانه میخوای همه رو دعوت کنیم خونه؟ _ یعنی نریم یکی یکی خونشون
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_49
من ساکت فقط ذوق کردن های محمد رو تماشا میکردم و همین برام دنیا ارزش داشت
_صدای قلبش... میشه صدای قلبش رو بشنوم؟
_ بله حتما
چند ثانیهای طول نکشیده بود که صدای گوپ گوپی فضای اتاق رو گرفت
_ خداروشکر که قلب سالم و تپندهای هم داره
دستم رو سفت فشار میداد و اینجوری در کمال آرامش صورتش خوشحالی درونیش رو بهم میفهموند
_ این چیزا برای ریحانه جان طبیعیه ولی وقتی بحث بچه خوده آدم باشه داستان فرق میکنه
_ عکسش رو هم میتونم بگیرم؟
_ بله البته...
بعده اینکه عکس کوچیکی رو داد دست محمد رو کرد به من
_ داشتم یک سری از ازمایشاتت رو چک میکردم و چند تا مکمل و ویتامین باید مصرف کنی که هرچی طبیعی تر باشه بهتره، من برات مینویسم یه سرم تقویتی که ببر بیمارستان بده بچهها برات میزنن
_ باشه دستت درد نکنه
_ اینم دستمال کاغذی، تنهاتون میزارم
با رفتنش بالاخره دستم رو ول کرد و محکم عکس رو گرفته بود
_ وای ریحانه اینو نگاه کن چقدر کوچیک و خوشگله!
_ کوچیکیش رو که میبینم ولی از کجا فهمیدی خوشگله؟
_ کلا دوس دارم شبیه تو باشه ولی اخلاقش باید به من بره
یه تای ابروم و بالا انداختم
_ چرا اونوقت؟
_ خوب نیست اخلاق تورو بگیره داستان داریم
از تخت اومدم پایین و چادرم رو از دستش گرفتم
_ خیلی هم دلت بخواد اخلاقش شبیه من باشه
_ آره خب مثه تو لوس باشه خوبه باباش نازش رو میکشه
با مشت زدم به بازوش
_ کم منو اذیت کن آقای محترم
_ ما در بست مخلص شما هستیم خانم
چشم غرهای براش رفتم و از اتاق اومدم بیرون
بعده اینکه اون نسخه رو از نیلوفر گرفتم همراه محمد از مطب خارج شدیم
_ میای بریم امام زاده صالح؟
_ الان محمد؟ به خدا از صبح خسته شدم
_ جان من بیا بریم میخوام شیرینی پخش کنم
_ طلب مشهدت رو یادم نرفته
_ چشم اونم سره جاش ولی بیا بریم دیگه
شده بود عین پسر بچه هایی که اصرار میکنن چیزی که خودشون میخواد بشه
سرم و تکون دادم و خوشحال تر از همیشه سوار ماشین شدیم
ترافیک عصر تهران زیاد بود و در طول مسیر خیلی جاها هنوز سیاهه شهادت حاج قاسم مونده بود و پوستر های سطح شهر هنوز هم علم بودن...
روبروی شیرینی فروشی ایستاد و وقتی برگشت سه تا جعبه دستش بود
_ وای محمد چخبره؟؟
_ به چند دلیل و نیت خریدم خانم
_ باشه ولی حس نمیکنی زیاد باشن؟
_ امروز جمعیت خیلی زیاده طوری نیست سریع تموم میشه
چیزی نگفتم و دوباره حرکت کردیم
با تمام اون شلوغی ها بعده نیم ساعت رسیدیم به امامزاده
محمد از سمت آقایون داخل شد و من از سمت خانمها
_ تنها بری داخل مشکلی نداری؟
_ نه ولی تو چجوری میخوای اینارو پخش کنی؟
_ یکی رو میگم بیاد کمکم نگران نباش
_ باشه پس من رفتم
_ یک ساعت دیگه خوبه هم رو اینجا ببینیم؟
_ باشه...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_49 من ساکت فقط ذوق کردن های محمد رو تماشا میکردم و همین برام دنیا ارزش داش
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_50
" السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا السَّیِّدُ الزَّکِیُّ، اَلطّاهِرُ الوَلِیُّ، وَالدّاعِی الحَفِیُّ؛ اَشهَدُ اَنَّکَ قُلتَ حَقّاً، حَقّاً، وَنَطَقتَ حَقّاً وَصِدقاً، وَدَعوتَ اِلی مَولایَ وَمَولاکَ... "
بعده خوندن زیارت نامه در کتاب دعا رو بستم
دل تنگ برادرت شدم یا امامزاده صالح...
سلام من رو به برادر مهربونت خیلی برسون و بگو یکی این گوشه از عالم منتظر هست که بطلبیش
دو رکعت هم نماز خوندم و به ساعت که نگاه کردم از جام بلند شدم
اونجا پر بود از زن و مرد، کوچیک و بزرگ...
خیلی شلوغ بود!
داخل حیاط با چشم دنبال محمد میگشتم
وقتی پیداش نکردم دست بردم سمت گوشی که دیدم جمعیتی دور یکی جمع شدن
چند قدم برداشتم و محمد بین اون همه آدم قابل تشخیص شد..
لبش خندون و چهرهاش پر از شادی...
از دیدنش خوشحال بودم، از وجودش ممنون خدا...
جعبه خالی شیرینی رو انداخت داخل سطل و از جیبش گوشیش رو برداشت
نظارهگر کار هاش بودم که گوشیم زنگ خورد
_ الو سلام
_ سلام خانم تموم نشد این زیارتتون؟
_ چرا اتفاقا منتظر بودم شما کارِت تموم بشه
_ من که تمومم کجایی؟
_ روبروت...
برگشت سمتم و با دیدنم خندید..
همون خندهی همیشگی...
اومد به طرفم
_ زیارت قبول عزیزم
_ سلامت باشی آقا
_ دختر من چطوره؟
_ ایشون هم سلام میرسونه
_ بزار از سفر بیام بگردیم براش یه اسم قشنگ پیدا کنیم
_ چشم بری ایشالا سلامت برگردی
_ ان شاءالله
اونقدر خسته بودم که دلم نمیخواست سختی های فردا و پس فردا رو تصور کنم
چشمام رو بستم، دو روز بعد رو تصور کردم
.
.
" دو روز بعد... "
در قابلمه رو بستم و نیم نگاهی به محمد انداختم
_ آخه اینا چیه؟؟
_ چشه مگه؟؟
_ کاهو رو اینقدر ریز نمیکنن که...
_ بابا خوبه اندازهاش
_ بعده این همه سالاد درست کردن عجیبه کارات واقعا
_ باشه درشت درشت خورد میکنم. برنجم خوب شده؟
_ آره زیرش چی گذاشتی؟
_ سیب زمینی
_ اوه اوه چه شود
زیره کتری و روشن کردم که صدای زنگ در اومد...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ببخشید دوستان دیر گذاشتم امشب🙏🏼😔
امروز واقعا حالم مساعدی نداشتم و اتفاقات دیشب خیلی بدتر کرد اوضاعم رو💔
خلاصه که برای تمام تاخیر های پارت گذاری اللخصوص امشب خیلی معذرت میخوام🙂
حلال کنید✋🏼
دوستان خیلی دعا کنید این روزا...
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان اجماعا ۵ صلوات بفرستیم🥀
✋ #وقت_سلام
خیلی دلم گرفته مرا رو به راه کن
مثل همیشه کوه غمم را تو کاه کن
این دردها بدون تو درمان نداشتند
این ابرها بدون تو باران نداشتند
#چهارشنبه_امام_رضایی
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترس کودک فلسطینی از بمباران صهیونیستها😢💔
بچه خواب بوده بمباران شده و اینطوری به خودش لرزیده🥺😭
#بیمارستان_المعمدانی
#غزه
@YekAsheghaneAheste