ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_46 نگاهی به امیر انداختم که با همون جدیت گفت _نه بابا...چه خبری؟ جواد با شی
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_47
بعد از اینکه لیست بچه هارو به آقای رسولی دادم،آدرس پایگاه خواهران رو گرفتم..
خواستم به امیر بدم که دو دل شدم...
کاغذ رو تو دستام گرفته بودم و مردد بودم که خودم برم یا امیر رو بفرستم...
با یادآوری امروز صبح،با حرص کاغذ رو دادم به امیر که خودش هم تعجب کرد...
اما خب چیزی نگفت و بعد خداحافظی رفت...
جواد اومد کنارم و گفت
_میدونم هنوز از صبح عصبانی!....ولی دست خوده بنده خدا هم سوخته بود...
با تندی برگشتم سمتش و گفتم
_اون سوخت،حرفاش رو هم زد....من بدبخت اتیش گرفتم و دم نزدم..!
_باشه داداش اروم تر....حالا که به خیر گذشت...دمتم گرم که کار امیر رو راه انداختی...
پوفی کشیدم و خودم رو مشغول تدارکات سفر کردم..
"ریحانه"
آفتاب کم کم داشت خوش رو میپوشوند،که در باز شد و مامان اومد تو...
_تو که هنوز لباس نپوشیدی!
_گفتم که نمیام...
_منم گفتم که میای...
پوفی کشیدم و گفتم
_نمیخوام بیام بیرون....نمیخوام خرید کنم....نمیخوام برم مهمونی....نِ..می...خوام..
اومد داد بزنه که یهو امیر اومد تو اتاق و گفت
_چخبره؟...صداتون از پایین داره میاد؟....چی شده مامان؟
با ناله رو کردم و به امیر گفتم
_از آخر هفته خبر داری؟...
با گفتن این جمله امیر عصبی شد و ابروهاش رو درهم کرد...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_46 اینقدر سروصدامون زیاد بود که خانم منتظری در آشپزخونه رو باز کرد و ابروه
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_47
_کی میرید برای تعیین جنسیت؟
_ فردا وقت دکتر دارم همونجا مشخص میشه
_ من که بنظرم پسر میشه
_ چرا اونوقت؟
_ خب هم از طرف ما و هم از طرف ریحانه اینا بچه اول پسر بوده
_ ربطی نداره که... نظر من رو بخوای میگم دختره
لبخندی به روی زهرا زدم
_ چرا؟
_ نمیدونم حالت صورتت یه جوره خاصیه حس میکنم دختر باشه
_ اسمش رو چی میخواید بزارید؟
_ هنوز معلوم نیست. داداشت یه چیزایی تو سرش داره ولی فعلا بهم نگفته
از بحث فارغ شدم و برگشتم به یکربع پیش که فهمیده بودم برای زهرا خواستگار میاد
دلم میخواست اون سکوت و معذب بودنش برای این باشه که راضی به این مراسم نباشه
ولی اگر یک درصد طوری که من فکر میکنم قضیه پیش نرفت چی؟
کار ها که تموم شد چند نفر اومدن کمک برای پخش بین مردم
با کسانی که کم و بیش میشناختمشون سلام علیک میکردم و بسته ها رو میدادم دستشون
هوا تاریک شده بود و از حسینیه خارج شدیم
روی صندلی های حیاط نشستم و مریم و زهرا کنارم حرف میزدن
از بالا محمد رو دیدم که پله ها رو یکی دوتا میومد و با چشم انگار دنبال کسی میگشت!
وقتی چشمش خورد به من لبخندی روی صورتش نشست و اومد سمتمون
_ شب خانم ها بخیر باشه
_ عه سلام محمد خان چخبر داداش؟
_ من که خوبم تو هم از صدات معلومه خوبی! اوضاع احوال خوبه زهرا خانم؟
_ بله شکر خدا خوبه همه چی
_ سلام برسونید به پدر و مادرتون
_ چشم بزرگیتون رو میرسونم
_ شما چطورید بانو؟
مریم با شیطنت گفت
_ بهتره بپرسید شماها چطورید...
محمد نگام کرد
_ گفتی بهشون؟
_ دیگه گفتم عمهاش بزار زودتر بدونه زهرا هم که خالهاش
_ مریم جان من نری سریع به مامان بگیا
_ چرا نگم؟خوشحال میشه که...
_ خوشحالی معلومه ولی میخوایم با تدارکات بگیم بهشون
_ چشم من اصن هیچی نمیگم
رو کردم سمت زهرا
_ با کی برمیگردی خونه؟
_ من و مریم با ماشین اومدیم اگر مریم میخواد با شما بیاد که من خودم میرم
_ نه عزیزم من با تو میام
امیر با سبدی توی دستش اومد
_ سلام خانمها
رفتم سمتش و همدیگر رو بغل کردیم
_ چیکار کردی با خواهر من؟
_ چرا چیشدا مگه؟
_ چهرهاش عوض شده
چرخیدم به سمت محمد که چشمکی بهم زد و لبخندی زدم
شکر خدا نه مریم و نه زهرا هیچ کدوم چیزی نگفتن
_ خواهر دسته گل تحویلش دادیم نگاه چی تحویل میگیریم
سقلمهای زدم بهش
_ عجب آدمی هستیا مگه من چمه
_ هیچی عزیزم من خودم درستش میکنم تو راحت باش
به شوخی شروع کرد برای محمد خط و نشون کشیدن که زدیم زیره خنده
_ آقا شبتون بخیر یکم دیکه بمونیم کلامون با امیر میره تو هم
_ منم موافقم
_ امیر تو با چی اومدی؟
_ من با موتور یکی از بچه ها
_ بیا میرسونیمت
_ نه نمیخواد من اینجا یکم دیکه میمونم شماها برید
مریم و زهرا زودتر خداحافظی کردن و کمی بعد منو و محمد هم رفتیم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste