و اسکار بهترین نفرین ادبی تعلق میگیرد به مولانا بخاطر بیت:
تا بداند که شبِ ما
به چه سان میگذرد؛
غمِ عشقش دِه و
عشقش دِه و
بسیارش دِه!
#یک_فنجان_تامل در نرم افزار #ایتا
https://eitaa.com/yekfenjantaamol
اندوه من این است که در عصر حواشی
یک لحظه به فکر ِ من ِ بیچاره نباشی
دریاچه ی قم باشی و بر زخم دل من
از شوری خود بر دلم هربار بپاشی
یک منبع عالِم خبر آورد که یک عمر
تو عامل هرگونه غم و درد و خراشی
از دست تو رنجور شد آبادی عاشق
ای وای به حال دل معشوقه ی ناشی
حاشا که دهاتیست دل نازک و تنهام
امروز که دل بست به تو بچه ی کاشی
از منظر من عشق دلیل است به عالَم
در نزد تو هم باز چه کشکی و چه آشی
سنگین شده در سینه ی من قلب رئوفم
از دست تو ای کارگر سنگ تراشی
#سجاد_صادقی
#یک_فنجان_تامل در نرم افزار #ایتا
https://eitaa.com/yekfenjantaamol
مثل بیماری که #بالاجبار خوابش میبرد
مرد اگر #عاشق شود دشوار خوابش میبرد
میشمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش میبرد
در میان بسترش تا صبح میپیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش میبرد
#جنگ اگر #فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی #سردار خوابش میبرد
رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
#ارتشی در ضمن استقرار خوابش میبرد
دردناک است اینکه میگویم ولی هنگام #جنگ
شهر بیدار است و #فرماندار خوابش میبرد
بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش میبرد
تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم #بیدار خوابش میبرد
من کی ام!؟ خودکار دست شاعر #دیوانه ای
تازه وقتی صبح شد #خودکار خوابش میبرد
یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش میبرد
در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش میبرد
سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش میبرد
یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش میبرد
من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش میبرد
وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش میبرد
من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش میبرد
«دوستت دارم» که آمد بر زبان خوابم گرفت
#متهم اغلب پس از #اقرار خوابش میبرد
صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش میبرد
#اصغر_عظيمي_مهر
به کانال #یک_فنجان_تامل در نرم افزار #ایتا بپیوندید😉
https://eitaa.com/yekfenjantaamol
پیرمرد گفت: دوستت رفت؟
مراد بیگ پاسخ نداد.
پیرمرد چپق می کشید. گفت: دوست خوبی بود؟
مراد بیگباز هم پاسخ نداد. سمت نگاهش مضطرب به این وَر و آن وَر می چرخید. نگاهش اُفتاد روی جراحت قدیمیِ روی دست پیرمرد. مغرور گفت: دستت چش شده؟
پیرمرد سرکوفت زنان گفت: تو جواب منو دادی که من جواب تو رو بدم؟!
مراد بیگ رویش را برگرداند.
پیرمرد گفت، شنفتم با هماختلافتون شد. سر چی با هم دعوا کردین؟
مراد بیگ گفت: کی گفت؟
پیرمرد گفت: نمی دونم، اون پیرمرده، اسمش چیه؟ صفره؟
مراد بیگ گفت: صفر بیگ بیجا کرد. غلط کرد که گفت.
پیر مرد باز چند پُک چپق کشید. گفت: بشین پهلو من، می خوام باهات حرف بزنم.
مراد بیگ عصبانی شد. گفت: ببین پیرمرد، من اگه می خواستم نصیحت بشنوم، پدربزرگم هنوز زنده است، می موندم پیش اون.
پیرمرد خندید. گفت: یعنی تو انقدر صاف و ساده ای که من و بابابزرگتو قد هم می بینی؟!
مراد بیگ متعجب گفت: مگه تو کی هستی؟ اصلاً تو چکاره ای اومدی اینجا داری از آدم های من حرف می کشی؟!
پیرمرد چسبید به چپقش. خندید. خنده ای از سر حسرت. گفت: قلی خان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی سن و سال تو بود، به خودش گفت، تا آخر عمرم، ببینم می تونم تنهایی، هزار تا قافله رو لخت کنم. با همین یک حرف پای جونش وایسادو و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت، هزار تات تموم شد، حالا ببینم عرضشو داری تنهایی، یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟!
پیرمرد سرش را با حسرت تکان داد. بغض گلویش را گرفته بود. گفت: نشد. نتونست و مشغول ذمه خودش شد. تقاص از این بدتر.
پیرمرد ساکت شد. چپقش را گذاشت زیر چانه اش. زل زد به دور دست ها.
مراد بیگ مدتی او را در همین حالت نگاه کرد. گفت: تو قلی خانی؟
پیرمرد پاسخ نداد. مراد بیگ دوباره سوالش را تکرار کرد. پیرمرد همچنان به دوردست ها نگاه می کرد. مراد بیگ چند بار سوالش را تکرار کرد. با دست پیرمرد را لمس کرد. محکم پیرمرد را تکان داد. گفت: قلی خان.
مرا بیگ راست در چشمان پیرمرد که به دوردست ها زل زده بود نگاه کرد. انتهای نگاه پیرمرد را تا دوردست ها کاوید. تا آنسوی صحراهای بی آب و علف. مراد بیگ بار دیگر به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد دیگر... زنده نبود.
ببین عزیز من
یه تفاوتی هست میان بیان گزاره منطقی و گزاره عاطفی!
شما یک بار بگی «مجموع زوایای داخلی مثلث ۱۸۰ درجه است» من میفهمم و تکرارش اشتباهه،
اما وقتی میگی «دوستت دارم» فک کن خنگم!
هی بگو! هی بگو!
👤 جواد داوری
#یک_فنجان_تامل در نرم افزار #ایتا
https://eitaa.com/yekfenjantaamol
هیچکس سرش آنقدر شلوغ نیست،
که زمان از دستش در برود و
شما را از یاد ببرد
همه چیز بر میگردد به اولویتهای
آن آدم…
اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت،
فقط یک دلیل دارد!
“تو جزو اولویتهایش نیستی”
━━━━━━◈❖✿❖◈━━━━
یک نفر نیست، بگویـد: جگـرت را بخورم..!
بختِ ما، یک فقره هندِ جگرخوار نداشت !
━━━━━━◈❖✿❖◈━━━━
عاشق نباشی حس باران را نمی فهمی
فرق قفس با یک خیابان را نمی فهمی
عاشق نباشی می روی در جاده ها،اما
معنای فصل برگ ریزان را نمی فهمی
عاشق نباشی،زندگی بی رنگ و بی معناست
درد درون چشم انسان را نمی فهمی
در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است
عاشق نباشی،درد پنهان را نمی فهمی
عاشق نباشی فصل پاییز و بهار، حتی
زیبایی فصل #زمستان را نمی فهمی
تا پیامک می دهم چیزی نمی گوید ولی
روز و شب چت با فلانی و فلانی میکند
ادعای "قطعی نت" می کند اما مرا
بازدید آخرش دارد روانی میکند!
ادعای عاشقی هر روز خیلی میکند
او مرا خائن، خودش تشبیه لیلی میکند
خائن آن شخصی ست،کز بهر فرار از دست من
رفته تنظیمات را last seen recently میکند
دیده ام مات نگاهت شد چو طفلی گیج که
زنگ املا بر سر قسطنطنیه مانده است..
#عارفه_نصیری
گمانم شیخ شیرازی
که با یک غمزه ی تنها
به خال هندویی بخشید،
سمرقند و بخارا را
اگر یک لحظه در تهران
به میدان ونک میرفت
دمادم شهر می بخشید و
شاید کل دنیا را.....
#ساحل_مولوی
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
#افشین_یداللهی
یک فنجان تامل
کسی این کانالو دوس داره؟ اصلا بود و نبودش فرقی هم میکنه؟
باحال ترین پیامی که درباره این نظر سنجی دریافت کردم.☺️❤️
کاش آن کس که به تو حق قضاوت میداد
به من سوخته دل فرصت صحبت میداد
چه نیازی است به خونخواهی دشمن وقتی
به گنهکاری ما دوست شهادت میداد.
دل بریدی ز من و عهد شکستی، آری
عشق هرجا که نباید به تو جرات میداد.
تا پر و بال بگیری و به جایی برسی
چه کسی بیشتر از من به تو فرصت میداد؟
هر که از نام تو پرسید همین را گفتم:
گل سرخی که فقط بوی نجابت میداد.
دری به سمت حیاط تجلی اش وا کرد
سپس نشست و خودش را کمی تماشا کرد
و آن همه عظمت را کمی به نور کشید
و نور را به تجسم کشید و انشا کرد
سپس و اشرقت الارض و سما نوشت
و بر زمین و زمان آیه آیه املا کرد
و بسته شد همه چشم های ما وقتی
که نور آینه در آینه تجلا کرد
زلال آبی خود را به روی آینه ریخت
تمام مهر خودش را به اسم دریا کرد
باسم نور علی نور، این الهه نور
فرشته ای شد و بال اراده را وا کرد
سپس به سمت خدایش پرید و زهرا شد
خدا تجلی خود را به نام زهرا کرد..
#رحمان_نوازانی