🌸به نام خدای مهربون🌸
روزهی کلّهمورچهای
گنجشکو تقتقتق به شیشه زد. به امیرعلی گفت: «جیجیک! امروز خردهنانهای صبحانهات را برای من نمیریزی؟»
امیرعلی با شادی گفت: «آخه من امروز صبحانه نخوردم. چون روزهی کلّهگنجشکی گرفتم.» بعد سفرهی سحری را از پنجره تکاند. یک دانهبرنج افتاد روی لبهی پنجره.
گنجشکو چشمهایش گرد شد. به دانهی برنج نگاه کرد و پرسید: «جیجیک! روزهی کلّهگنجشکی یعنی چه؟»
امیرعلی فکری کرد و گفت: «یعنی روزهی بچّهها. این که از صبح تا ظهر و بعد، از ظهر تا شب هیچی نخورم.»
گنجشکو یک دانه برنج به نوک گرفت و پرسید: «جیجیک! آخه برای چی؟»
امیرعلی گفت: «خب... خب... برای این که یاد بگیرم به خاطر خدا صبر کنم.»
گنجشکو دانهی برنج را روی زمین گذاشت. چشمش به نینیمورچه افتاد. با شادی گفت: «جیجیک! من هم امروز روزه میگیرم. روزهی کلّهمورچهای.»
نینیمورچه خندهاش گرفت. به دانهی برنج نگاه کرد و پرسید: «پس من روزهی کلّهچیچی بگیرم؟»
#داستان
#نویسنده_کلرژوبرت
@yekiboodyekinabood
یکی بود یکی نبود
سلام دوستای عزیزم ☺️ حالتون خوبه؟🌺 📖داستان کله مورچه ای را یادتونه؟🐜🐦 🌹این داستان را خانم کلر ژو
🌸به نام خدای مهربون🌸
روزهی کلّهمورچهای
گنجشکو تقتقتق به شیشه زد. به امیرعلی گفت: «جیجیک! امروز خردهنانهای صبحانهات را برای من نمیریزی؟»
امیرعلی با شادی گفت: «آخه من امروز صبحانه نخوردم. چون روزهی کلّهگنجشکی گرفتم.» بعد سفرهی سحری را از پنجره تکاند. یک دانهبرنج افتاد روی لبهی پنجره.
گنجشکو چشمهایش گرد شد. به دانهی برنج نگاه کرد و پرسید: «جیجیک! روزهی کلّهگنجشکی یعنی چه؟»
امیرعلی فکری کرد و گفت: «یعنی روزهی بچّهها. این که از صبح تا ظهر و بعد، از ظهر تا شب هیچی نخورم.»
گنجشکو یک دانه برنج به نوک گرفت و پرسید: «جیجیک! آخه برای چی؟»
امیرعلی گفت: «خب... خب... برای این که یاد بگیرم به خاطر خدا صبر کنم.»
گنجشکو دانهی برنج را روی زمین گذاشت. چشمش به نینیمورچه افتاد. با شادی گفت: «جیجیک! من هم امروز روزه میگیرم. روزهی کلّهمورچهای.»
نینیمورچه خندهاش گرفت. به دانهی برنج نگاه کرد و پرسید: «پس من روزهی کلّهچیچی بگیرم؟»
#داستان
#نویسنده_کلرژوبرت
@yekiboodyekinabood