#خاطرات_شهدا 🌷
💠
#شهید_محمدابراهیم_همت❤️
🌹
ساعت یڪ و دو نصف شب بود
صدای شُرشُر آب می آمد
یڪے ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود
و خیلے آروم ،
به طوری که کسے بیدار نشود ،
پای تانکر آب مےشست...
جلوتر رفتم...
دیدم حاج ابراهیم همتِ ،
فرمانده ی لشڪر ...
✨انسانهای بزرگ هر چه بالاتر می روند
خاڪے تر می شوند....
این خصوصیت مردان خداست، خدایےشویم...
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
#سردار_خیبر
🌹 @Yepelak_kashan
🔳 #خاطرات_شهدا
💟⇐نمازهای #مستحبی زیاد میخواند،ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود.همیشه بعد از نماز #صبح با حالِ خاصی میخوندش.
💟⇐میدونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته.برا همین یکبار ازش پرسیدم: «این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح میخوانی، چیه؟»
💟⇐اول از جواب دادن طفره رفت،
اما اصرار که کردم،گفت:
«اگه #قول بدی تو هم همیشه #بخونی میگم.»
💟⇐وقتی قول دادم،گفت:
«من هر روز این دو رکعت نماز رو برا #سلامتی و فرجِ #امام_زمان(عج) میخوانم...»
📚 منبع/ کتاب ساکنان ملک اعظم۳/ ص۴۴
#سردار_شهید_سیدعلی_حسینی
@Yepelak_kashan
📖 #خاطرات_شهدا
💐 #توسل_به_امام_رضا_علیه_السلام
رفته بودیم برای بازدید از موشڪ های
فوق پیشرفته ی روسی. وقتی بازدیدمون
تموم شد ، حسن رو ڪرد به ڪارشناس موشڪی
روسیه و گفت :
میشه فن آوری این موشڪ رو در
اختیار ما قرار بدید !؟
ژنرال ها و ڪارشناسان روسی خندیدند
و گفتند : امڪان نداره این فن آوری فقط
در اختیار ڪشور ماست.
حسن خیلی جدی و محڪم گفت:
ولی ما خودمون این موشڪ رو میسازیم
و دوباره صدای خنده ی اونا بلند شد.
وقتی برگشتیم ایران ، خیلی تلاش ڪردیم
نمونه شو بسازیم ، ولی نشد . وقتی از
ساخت موشڪ ناامید شدیم ، حسن راهی
مشهد الرضا شد . خودش تعریف می ڪرد،
به امام رضا متوسل شدم و سه روز توی
حرم موندم . روز سوم بود ڪه عنایت امام
رضا رو حس ڪردم و حلقهی مفقوده ڪار
به ذهنم خطور ڪرد .وقتی زیارتم تموم
شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم
و طرحی رو ڪه به ذهنم رسیده بود
ڪشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملیش ڪنم.
وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع
دست به ڪار شدیم و موشڪ رو ساختیم
ڪه به مراتب از مدل روسی ، بهتر و
پیشرفته تر بود.
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم 🌷
#پدر_موشڪی_ایران 🚀
#ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
@Yepelak_kashan
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
دوستان خود را نیز دعوت نمایید
❣ #خاطرات_شهدا
#شهید_همت
🌼⇜مأموریتم که تموم شد، رفتم با حاج #همت دربارهی برگشتنم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم گفتم بگو
🌸⇜حاجیگفت: وقتیتوی #پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر #کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: #بریده_ای؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده...
🌼⇜ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت #مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا #تسویه_حساب کن و برو، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم...
❣ #شهید_ابراهیم_همت
❣ شادی روحش #صلوات
@yepelak_kashan