✨﷽✨
🔴پــــندانـــــه
✍استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
👤استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
👤سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
👤استاد ادامه داد:
«هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
🌹امام رضا علیه السلام:
به دیدن یکدیگر روید تا یکدیگر را دوست داشته باشید و دست یکدیگر را بفشارید و به هم خشم نگیرید.
📚بحارالانوار، ج78، ص 34
#داستان
🆔 @yoosofezahra_1180 🍃
#داستان آب به جای نفت !!
خادم میرزای بزرگ شیرازی به نام شیخ محمد که پس از فوت مرحوم میرزا ، تَرکِ معاشرت نمود و از همنشینی با مردم کناره می گرفت.
روزی شخصی نزد او می رود می بیند هنگام غروب آفتاب چراغ خود را از آب پر نمود و روشن کرد و چراغ کاملا افروخته شد! 😳
آن شخص بسیار تعجب کرد و علّت آن را از او پرسید. شیخ محمد در جواب گفت : پس از فوت مرحوم میرزا از غم و اندوه جدائی آن بزرگوار قطع معاشرت با مردم نمودم و اوقات خود را در خانه به سر می برم. دلم بسیار گرفته و حزن و اندوه شدید وجودم را فرا گرفته بود.😔 در ساعات آخر یکی از روزها جوانی به صورت یکی از طلّاب عرب بر من وارد شد و با من انس گرفت و تا غروب نزدم ماند. از بیانات او به قدری خوشم می آمد و لذت می بردم که تمام غم و اندوه از دلم برطرف می شد. چند روز او نزد من می آمد و من با او مانوس شدم.❣
در یکی از روزها که نزدم آمده بود و با من صحبت می کرد، به خاطرم آمد که امشب چراغم نفت ندارد. چون در آن وقت رسم چنین بود که مغازه ها را نزدیک غروب می بستند و همه مغازه ها شب بسته بود، از این جهت در فکر بودم که اگر از ایشان اجازه خارج شدن از منزل برای خرید نفت بخواهم از فیض مذاکرات ایشان محروم می شوم، و اگر نفت خریداری نکنم شب را باید به تاریکی به سر ببرم.🌒
چون حالت تحیّر به من دست داد ، متوجه من شده و فرمود : تو را چه شده است که به سخنان من گوش نمی دهی؟ گفتم : دلم خدمت شما است. فرمود : نه درست دل نمی دهی. گفتم : حقیقت این است که امشب چراغم نفت ندارد.🕯
فرمود : بسیار جای تعجب است که این همه ما برای تو حدیث خواندیم از فضیلت "بسم الله الرحمن الرحیم" سخن گفتیم و اینقدر بهره مند نشدی که از خرید نفت بی نیاز شوی!
گفتم : یادم نیست چنین حدیثی را که می فرمائید! فرمود : فراموش کرده ای که گفتم : از خواص و فوائد "بسم الله" این است که چون آن را به قصدی بگویی، آن مقصود حاصل می شود؟ تو چراغ خود را پر کن از آب به این قصد که آب خاصیت نفت را داشته باشد ، " بسم الله" بگو.
من قبول کردم ، برخاستم چراغ خود را به همین قصد از آب پر نمودم و در آن هنگام گفتم :" بسم الله الرحمن الرحیم " آن را روشن کردم ، افروخته شد و شعله کشید.😀
از آن زمان هرگاه خالی می شود آن را از آب پر می کنم و "بسم الله" می گویم و روشن می کنم.
مرحوم آیت الله خوئی پس از نقل این جریان فرمودند : تعجب این است که پس از نشر این قضیّه آن عمل از مرحوم شیخ محمد از اثر نیفتاد.😇
📚برگرفته از کتاب زندگانی چهارده معصوم(ع) از سید جلال جلالی
#برشی_از_یک_کتاب
#مهدی_شناسی
#داستان_مهدی
🌟@yoosofezahra_1180🌟
#داستان
نجات پیرمرد ، توسل به ولی عصر(عج)
🔸جریانی را شیخ حسین کاشی نقل می کند در یکی از سفرهای حج ، دوستی از علمای نجف به نام حجت الاسلام جنّاتی به دیدن حقیر آمده بود و روز بعد به قصد بازدید با معاون کاروان از منزل خارج شدیم ،
در بین راه پیرمرد افغانی که گم شده بود به سمت من آمد و خواهش کرد که او را به یکی از کاروان مربوطه راهنمائی کنم در حالی که نه من او را می شناختم و نه او مرا و حتی اسم مطوف و کاروان خود را فراموش کرده و کارت شناسائی هم همراه نداشت.
مدت زمانی طویل تجسس نمودم ولی به نتیجه نرسیدم و مایوس شده بودم ، رفیق همراهم که نیز رفته بود من و آن پیرمرد گمشده حیران و سرگردان و در زیر آفتاب سوزان متحیر بودم ، بالاخره توسل به امام زمان(عج) پیدا کرده و از ایشان کمک خواستم.
در اندک زمانی سید روحانی محترمی را مشاهده نمودم که از طرف مقابل می آمد ، به طرف او رفتم ، گوئی این که ایشان هم به سمت ما در حرکت بود با هم ملاقات و سلام عرض نمودیم و جریان گم شدن پیرمرد افعانی را به عرض ایشان رساندم و ایشان به پیرمرد افغانی فرمودند : مگر تو با سید محمد نیامده ای؟! پیرمرد افغانی : قربانت شوم ، بله. آقا دست پیر مرد را گرفت و حرکت کرد شاید کمتر از سه متر از بنده فاصله گرفته بودند که دیگر نه آن آقا را دیدم نه آن پیرمرد را ، و لذا برگشتم و قضیّه را به معاون کاروان که در هنگام مراجعه آن پیرمرد با بنده بود گفتم، ایشان که از حکایت تعجب نموده بود ، افسرده خاطر شد شاید هم افسوس از ندیدن آن سیّد محترم بود. بعد متوجّه شدیم این آقا ، ولی عصر(عج) بود.
📚برگرفته از کتاب
#زندگانی_چهارده_معصوم(ع)
#سید_جلال_جلالی
#مهدی_شناسی
🌟@yoosofezahra_1180🌟
🌖 #داستان
نافله شب و دیدن امام زمان(عج)
سید حسن صدر کاظمینی فرمودند :
در زمانی که من در سامراء در خدمت میرزا شیرازی مشغول تحصیل بودم ، عالم بزرگوار حاج ملّا علی فرزند مرحوم حاج میرزا خلیل تهرانی عسکرین مشرّف شدند و در منزل ما اقامت گزیدند و رسم ایشان همین بود که هرگاه از نجف به زیارت عسکرین می آمدند در خانه ی ما وارد می شدند. اول شب مشغول مطالعه بودیم و بعد خوابیدیم.
موقع نماز شب شد بیدار شدم که متوجه شدم حاج ملا علی دارد مرا صدا می زند که برخیز برای نماز شب. من از روی شوخی گفتم : اول شب مطالعه کردم دیگر احتیاج به نماز شب نیست ، الآن باید استراحت کنم.
فرمود : بر این نیّت برخیز که فردای قیامت وقتی جمعیت نماز شب خوان ها دنبال سر جدّت امیرالمومنین(ع) به راه می افتند تو هم جز آنها باشی ، چون حضرت قائِد العِزِّ المُحَجِّلِنی است. بلند شدم و وضو گرفتم تا مشغول نماز شویم ، اما ایشان فرمودند : خوب است امشب را در سرداب مطهّر "جایی است که منسوب به حضرت صاحب الامر که افراد زیادی در آن محل شریف خدمت امام زمان(عج) رسیده اند" بخوانیم ، قبول کردم.
حاج ملا علی جلو و من به دنبال او به راه افتادیم تا درب صحن مقدّس رسیدیم ، درب صحن را آن زمان از بیرون هم باز می نمودند باز کردیم و وارد صحن شدیم ، رسیدیم به پله های سرداب مقدس ، در آن شب ظلمانی وقتی پا به اول پله گذاشتیم نزدیک درگاه سرداب قامت شخصی را که در هاله ای از نور بود دیدیم که سیمای مبارکش را نور پوشانیده بود ، و مانع از دیدن روی ماهش بود ملا علی که جلو بود رو به من کرد و فرمود :" تَشُوف " یعنی می بینی؟ گفتم : بلی. پس به همان حال متوقف شده و نور را تماشا می کردیم تا تقریبا ده دقیقه گذشت و نور در محل خود باقی ماند و بعد حرکت کرد و داخل سرداب شدیم دیگر من چیزی را ندیدم ، حتّی حاج ملا علی را ندیدم...
📚برگرفته از کتاب
#زندگانی_چهارده_معصوم(ع)
#سید_جلال_جلالی ✍🏻
#برشی_از_یک_کتاب
#داستان_مهدوی
🌟@yoosofezahra_1180🌟
💠 خاطرهای از #شهید_رجایی 💠
حاج آقای قرائتی نقل کردند:
شهید رجایی یتیم بود، بزرگ شد، در تهران با یک کسی برای خرجی شان دوره گردی می کردند، یعنی با دوچرخه قراضه 🚲 یک چیزی در بازار تهران می خریدند، در کوچه پس کوچه ها، محله فقرا، می فروختند💸. شریکش برای من گفت!!! یک سال با یک دوچرخه قراضه با شهید رجایی قبل از اینکه معلم 👨🏻🏫 شود کار می کردیم، بعد از یک سال هشت هزار تومان گیرمان آمد💰. شهید رجایی گفت: تو شش تا بچه داری، شش تومان تو بردار، من فعلا دو تا بچه دارم، دو تومانش را من برمی دارم. چه زمانی از این دو تومان گذشت؟ آن زمانی که با دو تومان می شد تهران یک قطعه زمین خرید🔑، الان با چند ده میلیون هم زمین گیرت نمی آید، اصلا رجایی روحش بزرگ بود. یتیم بود، اما بزرگ بود، یک لحظه از دو هزار تومان گذشت👌🏻. و آدم هم هست اگر یک جعبه گز می خواهد بدهد به یک کسی، نصف روز فکر می کند🤦🏻♂. دو تا خودنویس در جیبش هست، یکی را می خواهد بدهد به کسی، یک ربع فکر می کند، بدهم؟ ندهم؟ نکند بدهم پس ندهد. . . 😐
💥آن وقت این مرد بزرگ، زمانی که به عنوان رئیس جمهور ایران رفت در سازمان ملل 🌐 سخنرانی كند كارتر رئیس جمهور آن زمان آمریكا از او وقت ملاقات خواست، این معلم ایرانی به او اجازه ملاقات نداد 😊، این عزت است که در سایه ایمان به خدا به دست می آید.
روحش شاد و یادش گرامی
#داستان
🌟@yoosofezahra_1180🌟
👑 #داستان گردنبند حضرت زهرا(س) محرکه ای زیبا
🌟 روزی پیامبر(ص) نماز جماعت را با مسلمانان به جماعت می خواند ، پس از نماز جمعی در محضر رسول خدا(ص) نشستند ، در این هنگام پیرمرد بینوایی نزد رسول خدا آمد و اظهار داشت " گرسنگی در جگرم اثر گذاشته ، و برهنه ام ، به من غذا و لباس بده که سخت تهیدست نباشم".
پیامبر در آن هنگام چیزی نداشت ، به بلال حبشی فرمود :" این پیرمرد را به خانه فاطمه(س) برسان". بلال او را به خانه فاطمه(س) آورد و او جریان تهیدستی خود را به فاطمه گفت.
مدت سه روز بود، غذا نرسیده بود و فاطمه و علی گرسنه بودند، در این بحران ، فاطمه در فکر پیرمرد بود که جواب مثبت به او بدهد فاطمه یک گردنبند نقره ای داشت که دخترعمویش "دختر حمزه سیدالشهدا" به او یادگاری داده بود ، آن را از گردنش در آورد و به پیرمرد داد و به او فرمود :" آن را بفروش و پولش را در رفع نیاز های خود ، مصرف کن ".
پیرمرد با خوشحالی از خانه فاطمه بیرون آمد، و به حضور پیامبر(ص) رسید و جریان را گفت. پیامبر منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد. پیرمرد آن گردنبند را در معرض فروش قرار داد. عمّار به او فرمود : آن را چند می فروشی؟ پیرمرد گفت : به اندازه یک وعده غذا که مرا سیر کند ، و یک لباس که با آن نماز بخوانم ، و یک دینار پول ، با آن مخارج سفر و خانه ام را تامین کنم.
عمّار از سهمیه غنیمت جنگ که به او رسیده بود و آن را فروخته بود ، مقداری پول داشت ، ۲۰ دینار و ۲۰۰ درهم به پیرمرد داد ، و یک دست لباس نیز به او عطا کرد ، و مرکب خود را نیز در اختیار او گذاشت و یک وعده غذای نان و گوشت نیز به او عطا کرد.
پیرمرد شاد شد و از عمّار تشکر کرد و سپس چنین دعا کرد :" خدایا به فاطمه(س) آنقدر ببخش که نه چشم آن را دیده و نه گوش آن را شنیده باشد ". پیامبر فرمود :" آمین ".
آنگاه پیرمرد رفت. عمّار یاسر ، آن گردنبند را با مشک خوشبو کرد و در میان یک لباس یمانی نهاد و به غلامش بنام "سهم" داد و گفت : نزد فاطمه(س) برو ، و این گردنبند را به او بده ، تو را هم به فاطمه(س) بخشیدم ، از این پس ، تو غلام فاطمه(س) هستی.
"سهم"دستور عمّار را انجام داد ، فاطمه(س) گردنبند را گرفت و "سهم" را آزاد کرد. "سهم" که از آغاز تا پایان ، ماجرا را خبر داشت ، خنده اش گرفت ، فاطمه پرسید :" چرا می خندی؟ " ."سهم" گفت :" برکت گردنبند مرا به خنده آورد ، چرا که گرسنه ای را سیر کرد ، و برهنه ای را پوشاند ، و فقیری را بی نیاز نمود ، و برده ای را آزاد ساخت و سرانجام به صاحبش داده!! ".
برگرفته از کتاب
#زندگانی_چهارده_معصوم (ع) 📔
#سید_جلال_جلالی ✍🏻
#برشی_از_یک_کتاب
#امام_شناسی
#فاطمیه
❄️@yoosofezahra_1180❄️
🔻سه #داستان زیبای سه ثانیه ای
○○○○○○○○○○○○○○○○○
1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
👈این یعنی ایمان...
○○○○○○○○○○○○○○○○○
2️⃣ كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت.
👈اين يعنى اعتماد...
○○○○○○○○○○○○○○○○○
3️⃣ هر شب ما به رختخواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم.
👈 اين يعنى اميد...
💎 برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم...🙏🏻
🖤 اللهم عجل لولیک فرج 🖤
❄️@yoosofezahra_1180❄️
📜 #داستان نامه به ابن مهزیار
محمد بن ابراهیم بن مهزیار که پسر وکیل امام حسن عسکری(ع) در اهواز بود می گوید :
بعد از وفات امام حسن عسکری(ع) ، درباره جانشین آن حضرت ، شک کردم ، و نزد پدرم (ابراهیم) مال زیادی که مربوط به امام بود ، جمع شده بود ، پدرم آن مال را برداشته و سوار کشتی شد ، و من نیز برای بدرقه به دنبالش رفتم ، در کشتی تب سختی کرد و گفت ، پسر جان مرا برگردان که این بیماری ، نشانه مرگ است ، و به من گفت : نسبت به این مال از خدا بترس (و آن را از دستبرد ورثه و دیگران حفظ کن و به صاحبش برسان) ، و وصیّت خود را به من کرد و پس از سه روز از دنیا رفت.
من با خودم گفتم : پدرم وصیّت بی موردی نکرده است ، من این مال را به بغداد می برم و خانه ای در آنجا اجاره می کنم ، و این اموال را در آنجا نگه می دارم تا امام بر حقّ برای من ثابت گردد ، آنگاه آن اموال را به او می سپرم ..... .
به بعداد رفتم و اموال را در خانه ای اجاره ای ، کنار شط جای دادم ، پس از چند روز از آستان قدس امام زمان(عج) نامه ای برای من آمد که تمام مشخصات آن اموال ، و حتی قسمتی از آن را که نمی دانستم ، در آن نامه نوشته شده بود ، من اطمینان یافتم و همه آن اموال را به آن نامه رسان سپردم ، پس از چند روز ، نامه دیگری آمد که ما تو را به جای پدرت نصب کردیم ، خدا را شکر و سپاسگزاری کن.🌸
📚برگرفته از کتاب
#زندگی_نامه_چهارده_معصوم (ع)
#سید_جلال_جلالی
#برشی_از_یک_کتاب
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@yoosofezahra_1180
#داستان توسل دانش آموز به امام و نمره امتحانی
جوانی از شهر ری می گوید : سال سوم دبیرستان جدید بودم ، در ترم ششم درس می خواندم ، قرار بود ، بعد از امتحانات ترم ششم به ما مدرک دیپلم بدهند ، سخت مشغول درس خواندن بودیم و علاقه داشتم دیپلم بگیرم آن هم یک ضرب (چون برای دانش آموزان مهم است که دیپلم را یک ضرب بگیرند.)
موقع امتحانات من از یک درس نگرانی داشتم و یقین داشتم که از این درس نمره نمی آورم ، با خود گفتم : با دادن رشوه سه هزار تومانی نمره این درس را نیز می گیرم در این فکر بودم که چند روز بعد جلد دوم کتاب " شیفتگان امام زمان(عج) " به دستم رسید و به مطالعه آن پرداختم ، انقلابی شدید در من به وجود آورد ، به نحوی که با خود گفتم جائی که امام زمان(عج) هست و ما چنین پشتیبانی داریم ، چرا رشوه بدهیم و مرتکب گناهی گردم ، نذر کردم اگر آقا امام زمان(عج) مرا کمک کرد و در این درس موفق شدم و نمره آوردم این سه هزار تومان را کتاب بخرم و به جمکران اهدا نمایم ، بعد از چند روز معلم همان درس مرا دید و با اینکه اسم مرا درست نمی دانست مرا صدا زد و گفت : تو در این درس قبول شدی😊.
خوشحال شدم و خدا را شکر نمودم. بله یک نگاه مهدی مشکل را حل کرد.
📚برگرفته از کتاب
#زندگی_نامه_چهارده_معصوم (ع)
#سید_جلال_جلالی
#داستان_مهدوی
#برشی_از_یک_کتاب
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@yoosofezahra_1180
#داستان کوتاه
💠مرحوم ملا احمد نراقی گوید: در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری مینشستند.
نوجوانی با پای معلول، کنار فرات میآمد و مبلغی میگرفت و دست به هر تور ماهیگیری که میخواست میزد و تور او پر ماهی میشد.
این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را میکرد و بیشتر انجام نمیداد. گمان کردم علم طلسم بلد است. روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد.
👈علت را جویا شدم. گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم.
👈 او دعا کرد و گفت: «خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.» بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور میاندازم، از بین همه صیادها ماهیها وارد تور میشوند. و حتی وقتی که من تور در فرات نمیاندازم، کافی است دستم را به توری بزنم، همه ماهیهای روزی من که بهخاطر دعای مادر من است در آن تور جمع میشوند.
🙂
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@yoosofezahra_1180
#داستان کوتاه
حضرت ابراهیم (ع) بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه او نمى آمد، غذا نمى خورد.
زمانی فرا رسيد كه يك شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجوى میهمان پرداخت.
پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت پرست است. حضرت ابراهيم گفت:
«افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من می شدى و از غذاى من مى خوردى»
پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت.
در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم نازل شد و گفت:
«خداوند مى فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينك که غذای يك روز او را به تو حواله نموديم، تو به خاطر بت پرستى، به او غذا ندادى!»
حضرت ابراهيم (ع) پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت:
«چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می کنی؟»
حضرت ابراهيم ، پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت:
« نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است. »
آن گاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم (ع) را پذیرفت.
📙جوامع الحكايات(محمد عوفى)
#برشی_از_یک_کتاب
#داستان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@yoosofezahra_1180
📚عابد روزه دار و زن بهشتى
در ميان بنى اسرائيل (قبل از سلام) عابدى يك عمر طولانى به عبادت خدا اشتغال داشت، در عالم خواب به او گفته شد فلان زن از دوستان تو در بهشت است.
وقتى بيدار شد، سراغ آن زن را گرفت تا او را پيدا كرد، سه روز او را مهمان خود نمود، تا ببيند او چه عملى انجام مى دهد كه اهل بهشت شده است، وى در اين سه روز ديد، او يك زن عادى است، شبها كه عابد شب زنده دارى مى كند، او مى خوابد، روزها كه عابد روزه مى گيرد، او روزه نمى گيرد ...
تا اينكه: به او گفت: "آيا غير از آنچه از تو ديدم عمل ديگرى ندارى؟" او گفت "نه به خدا سوگند، اعمالم همين است كه ديدى"، عابد اصرار كرد كه فكر كن و بياد بياور كه چه عمل نيكى دارى ...
سرانجام زن گفت: من يك خصلت دارم (كه همواره راضى به رضاى خدا مى باشم) اگر در سختى باشم، آرزوى آسانى نمى كنم، اگر بيمار باشم، آرزوى سلامتى نمى كنم و اگر در گرفتارى باشم آرزوى آسايش نمى كنم (بلكه پسندم آنچه را جانان پسندد).
عابد جريان را دريافت، دستش را بر سرش زد و گفت: "سوگند به خدا اين خصلت (رضا به رضاى الهى) خصلت بزرگى است كه عابدها از داشتن آن عاجزند.
📚 مجموعه ورّام، ص ۲۳۰
#برشی_از_یک_کتاب
#داستان کوتاه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@yoosofezahra_1180
#لیست هشتگ ها
🔹موضوعات پرکاربرد :
#مهدی_شناسی
#امام_شناسی
#سوال_مهدوی #سوال
#بعد_از_ظهور
#رهبری
#آخرالزمان
#دشمن_شناسی
#داستان مهدوی
#رفع_شبهه
#نفوذ
#شهیدانه
#جمله_ناب
#به_وقت_شعر
#پیشنهاد_دانلود
#پروفایل
#هالیوود
#جاهلیت_مدرن
#کرونا
#انجام_واجبات
#ترک_محرمات
#سواد_رسانه_ای
#معرفی_کتاب
🔸واعظ یا سخنران مهدوی
#بیانات_رهبری
#استاد_پناهیان
#استاد_رائفی_پور
#ایمان_اکبرآبادی
#امین_بسطامی
#ابراهیم_افشاری
#استاد_شجاعی
#صابر_خراسانی
#علامه_کورانی
علیرضا #پورمسعود
آیت الله #بهجت
حجتالاسلام #شفیعی_سروستانی
حجتالاسلام #محمودی
حجتالاسلام #مومنی
حجتالاسلام #قرائتی
حجتالاسلام #انصاریان
حجتالاسلام #نبویان
استاد #عباسی
استاد #عبادی
استاد #دارستانی
استاد #اباذری
شیخ اسماعیل #دولابی
#شهید_مطهری
#شهید_بهشتی
#شهید_رجایی
#شهید_سلیمانی
#شهید_آوینی
#شهید_فخری_زاده
🌹 برای دیدن مطالب یا سخنران مورد نظر خود، روی 👈🏻 هشتک کلیک کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یک دقیقه کلیپ هیجانی👆
📗 کتاب "دَکَل"👇
🔸گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
🔸مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
📕 مشخصات: قطع رقعی،۳۴۰ صفحه، جلد شومیز ( نرم) ، متنِ دو رنگ
قیمت پشت جلد ۷۰۰۰۰ تومان با ۱۵ درصد تخفیف ۵۹۵۰۰ تومان
🛒 خرید از سایت کتاب جان👇
https://ketabjan.com/product/دکل
📲 سفارش و خرید از طریق ایتا👇
@ketabjan30
🖇🖇🖇🖇🖇🖇
🌐 http://ketabjan.com
#کتاب_جان : رسانه ای برای #معرفی_کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب 👇
https://eitaa.com/joinchat/809893908C41692f55d2
#دهه_فجر
#معرفی_کتاب
❄️@yoosofezahra_1180❄️
🔆 #داستان کوتاه
پادشاه 👑 و بذر گل 🌱
🤴🏻پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند اما بر اساس قوانین کشور، پادشاه میبایست متاهل 💍 باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا 👱🏻♀ جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی 🌿 داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار🌳 است، هر کس با این بذر زیباترین گل🌺 را پرورش دهد عروس👰🏻 من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند، در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا🏡 زندگی میکرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت اما در پایان ۹۰ روز هیچ گلی سبز نشد. خیلیها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمیخواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! 👌🏻
🔹روز موعود پادشاه دید که ۹۹ دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت: عروس من این دختر است! 👸🏻
🔸قصد من این بود که صادقترین دختر را بيابم! تمام بذر گلهایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
🔆 زیباترین منش انسان راستگویی است.🔆
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@yoosofezahra_1180
🌸🌸🌸
این روزها زیاد یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام. گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم...
حضرت فرمود صبر کن پسرت برمی گردد...
رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت
پس چرا پسرم برنگشت...
حضرت فرمود مگر نگفتم
صبر کن؟
خب پسرت برمی گردد دیگر... رفت اما از پسرش خبری نشد... برگشت؛ آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟
دیگر طاقت نیاورد...
گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟...... نمی توانم صبر کنم.....
به خدا طاقتم تمام شده...
حضرت فرمود برو خانه پسرت برگشته...
رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته...
آمد پیش امام صادق،
-آقا جریان چیست؟
نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟...
آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما:
«عِند فناءِ الصّبر یأتی الفَرج......»
صبر که تمام بشود فرج می آید...
حالا ما چقدر باید صبر کنیم تا مولایمان ظهور کند؟؟؟؟
#داستان واقعی
🌸🌸🌸
🔷 عالمی که از همسرش کتک میخورد!
🔹 مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان جهان تشیع بوده است. ایشان در نجف میزیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده است.
🔹آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک میخورد! وقتی از او در این باره پرسیدند، گفت: "بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قویالبنیه هم هست، گاهی که عصبانی میشود، حسابی مرا میزند. من هم زورم به او نمیرسد!"
🔹 وقتی پرسیدند چرا طلاقش نمیدهید، گفت: "این زن در این خانه برای من از اعظم نعمتهای خداست چون وقتی بیرون میآیم و در صحن امیرالمومنین میایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز میخوانند، مردم در برابر من تعظیم میکنند. گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمیدارد. همان وقت میآیم در خانه کتک میخورم و هوایم بیرون میرود! این چوب الهی است، این باید باشد!"
#داستان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@yoosofezahra_1180
موسی و چوپان
🖊 گویند که حضرت موسی در راهی چوپانی 🐑 را دید که با خدا سخن میگفت. چوپان میگفت: ای خدای بزرگ تو کجا هستی تا نوکرِ تو شوم, کفشهایت 👞 را تمیز کنم, سرت 💇🏻♂ را شانه کنم, لباسهایت 🧥 را بشویم پشههایت را بکشم. 🐜 شیر برایت بیاورم.🥛 دستت را ببوسم ✋🏻 پایت را نوازش کنم.👢رختخوابت را تمیز و آماده کنم. 🛏 بگو کجایی؟ ای خُدا.
همه بُزهای من فدای تو باد.🐐 های و هوی من در کوهها به یاد توست.🏔 چوپان فریاد میزد و خدا را جستجو میکرد.
موسی پیش او رفت و با خشم گفت: 😡
ای مرد , این چگونه سخن گفتن است؟
اصلا میدانی که با چه کسی اینگونه سخن میگویی؟
موسی گفت: ای بیچاره، تو دین خود را از دست دادی، بیدین شده ای. بیادب شده ای. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است که میگویی؟ خاموش باش، از خداوند طلب مغفرت کن، شاید خُدا تو را ببخشد.
حرفهای زشت تو جهان را آلوده کرد, تو دین و ایمان را پاره پاره کردی. اگر خاموش نشوی, آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوزاند!
چوپان از ترس, گریه کرد.😰 گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی، 🤐 من پشیمانم 😓 جان من سوخت. 💔 و بعد چوپان, لباسش را پاره کرد. فریاد کشید و به بیابان فرار کرد...
✨ ✨✨خداوند به موسی فرمود: ✨✨✨
ای پیامبر ما، چرا بنده ما را از ما دور کردی؟
ما تورا برای وصل کردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا کردن. ما به هر کسی یک اخلاق و روش جداگانه دادهایم. به هر کسی زبان و واژههایی دادهایم. هر کس با زبانِ خود و به اندازه فهمِ خود با ما سخن میگوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر. و گدا و چوپان هر کدام زبان و روش و مرامی مخصوصِ به خود دارند.
ما به اختلاف زبانها و روشها و صورتها کاری نداریم کارِ ما با دل و درون است. ای موسی ، ما با عاشقان کار داریم. مذهب عاشقان ، از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان ، عشق است و در عشق ، لفظ و صورت میسوزد و معنا میماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ولی ما لفظ و صورت نمیخواهیم ما سوز دل و پاکی دل میخواهیم.
موسی چون این سخنها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال کرد. از آنجایی که رد پای او با دیگران فرق داشت. او را یافت و بدو گفت :
مژده مژده که خداوند فرمود:
هیچ ترتیبی و آدابی مجو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو 🙂
#داستان کوتاه 📖
@yoosofezahra_1180
┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈
مردی ﺑﺎ ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪهمسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ. اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ.
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩهی. ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎق ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ.
ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.
اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ: اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمی ﺷﻮﺩ.
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ.... ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ.
🌼 ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ ﻛﻦ! 🌼
#داستان کوتاه
#ترک_محرمات
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
💎حكايت جالب وكوتاه
پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟
وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود.
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز
ترس از فردا
#داستان کوتاه
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
💎حكايت جالب وكوتاه
پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟
وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود.
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز
ترس از فردا
#داستان کوتاه
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
✍️#داستان
🔱عذابی که از قبرستان برداشته شد
مرحوم حاج محمد علی یزدی مرد فاضل و صالحی بود. ایشان در زمان حیات خود، حکایت آموزنده ای را این چنین نقل کرده است :
🔶در دوران کودکی یکی از همسایگان ما دارای پسری بود که من با او دوست بودم. با هم بزرگ شدیم و هر کدام راه زندگی را پیش گرفتیم.
او شغل خوب و مورد تأییدی نداشت و در مجموع، انسان خوب و درستی نشد . تا این که از دنیا رفت.
مدتی پس از فوتش، شبی او را به خواب دیدم که دارای جایگاه خاصی بود و ظاهر خوب و آراسته ای داشت.
از او پرسیدم: من تو را در دنیا می شناختم؛ تو کار خیری انجام نداده بودی که حال چنین جایگاهی به تو داده اند.
او گفت درست است؛ من در دنیا انسان خوبی نبودم و از همان شب فوتم تا شب قبل، گرفتار عذاب بودم و سختی زیادی کشیدم، اما از شب قبل چنین مقامی به من بخشیده اند.
🔻در کمال تعجب از او پرسیدم: چه اتفاقی سبب این تغییر در وضعیت تو شد؟
او گفت: دیشب خانمی را به این قبرستان آورده، دفن کردند. او همسر استاد اشرف حداد(آهنگر) بود. هنگامی که او را به قبرستان آوردند ، امام حسین علیه السلام به دیدارش آمدند.
🔷پس از خاک سپاری،بار دیگر امام حسین علیه السلام به دیدار او آمدند.
مرتبه سوم که امام علیه السلام تشریف فرما شدند،دستور دادند تا عذاب از همه مردگان قبرستان برداشته شود.
سپس از خواب بیدار شدم. فردا صبح زود به بازار آهنگران رفته، استاد اشرف حداد را یافتم. 🔻از او پرسیدم:آیا همسر شما به رحمت خدا رفته؟
با تعجب گفت: این چه سوالی است؟!
از او پرسیدم : آیا همسرت به کربلا مشرف شده بود یا روضه خوان حضرت بود یا در منزل خود مجلس عزا برپا می کرد؟
🔶 استاد اشرف دلیل سؤالاتم را پرسید و من به او گفتم که چه خوابی دیده ام ؛
سپس استاد برایم توضیح داد که همسر من هیچ یک از اعمالی را که شما برشمردید،انجام نداده بود؛ تنها در خواندن #زیارت_عاشورا مداومت میکرد.
و من دانستم که به برکت زیارت عاشورا، نه تنها امام حسین علیه السلام به دیدار او آمده و قطعا مقام و مرتبه ای رفیع در بهشت به او بخشیده، که به برکت وجود او ، گناه کاران را نیز مورد رحمت حق قرار داده است.
📖مفاتیح الجنان؛ بعد از زیارت عاشورا و قبل از زیارت عاشورای غیر معروفه
@yoosofezahra_1180
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌟🌙#داستــــــــــان✨✨
🍃اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
🍃ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
🍃ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
🍃ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
🍃ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
🍃ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ، ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...ﺍ🍃اﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!
تلاش کنیم با عبادت و بندگی خداوند، باطن خود را زیبا کنیم که ظاهر برای دو روز دنیاست و باطن برا آخرت جاوید.
@yoosofezahra_1180
✍️#داستان
🍃#موسیقی
🎵 در كتاب دعائم الاسلام آمده است كه مردى از امام صادق علیه السلام درباره گوش دادن به غنا سؤال كرد.
امام علیه السلام وى را از اين كار باز داشت و اين آيه را تلاوت كرد:
إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولا
《بىگمان گوش و چشم و دل، همه آنها مسئول هستند》.
آنگاه فرمود:
گوش از آنچه شنيده و دل از آنچه بدان دل بسته و چشم از آنچه ديده، مورد سؤال قرار خواهد گرفت".
📚منابع فقه شيعه، ج22، ص: 427.
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180