#داستان_های_مثنوی_معنوی📚
مردی که از برابر عزرائیل به هندوستان گریخت
مردی شتابان به طرف بارگاه سلیمان می دوید. چون به درگاه او رسید، خود را به درون بارگاه انداخت. سلیمان او را دید که از شدت ترس رنگ از صورت او پریده و لب هایش کبود شده است. پس رو به آن مرد کرد و گفت :
ای بزرگوار! چه ترسی تو را به این روز انداخته است ؟
مرد گفت:
ای پیامبر، به باد دستور بده مرا بردارد و زود به هندوستان ببرد، شاید دور بشوم و از دست عزرائیل جان به در ببرم.😱
سلیمان دستور داد تا باد او را به شتاب ببرد و در آن سوی هندوستان در جزیره ای که آن مرد دوست دارد، بر زمین بگذارد.
باد مرد را برد و در هندوستان گذاشت.🌬
روز دیگر سلیمان، عزرائیل را دید و داستان مرد را به او گفت و پرسید:
چرا به مردم باایمان چنین با خشم و غضب نگاه می کنی؟
دیروز آن بی چاره چنان از خشم تو هراسان شده بود که از خان و مان آواره شد!
عزائیل جواب داد:
من با خشم و غضب به کسی نگاه نکردم. نگاه من از حیرت و تعجب بود.
چون خداوند به من دستور داده بود جان او را در هندوستان بگیرم. با خودم می گفتم که اگر او صد بال بزرگ هم داشته باشد، بعید است که بتواند خود را به هندوستان برساند.
از حیرت نگاهش کردم، نه از خشم!
🌿🌿🌿
این داستان ناظر بر این مسئله است که در جهان همه چیز در بند حکم قضاست و انسان در هر مرتبه ای که باشد، از حقیقت و راز امور و اسرار پنهانی خبر ندارد و تدبیر و چاره جویی در این کار راه به جایی نمی برد و نمی توان از حکم قضا گریخت و هیچ راهی جز تسلیم و قبول قضا در برابر انسان باقی نمی ماند و گریز از حکم قضا بیهوده است!
#داستان_کوتاه
╔═❀•✦•❀══════╗
@yoosofezahra_1180
╚══════❀•✦•❀═╝
شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان(عج) رو ببینم؟
استاد: شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم! خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم،کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول...!
استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛ تشنه امام زمان(عج) بشو تا خواب امام زمان(عج) ببینی :)
#داستان_کوتاه
#امام_زمان
┈┈••✾•🍁✨🌼✨🍁•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
🌻 کمک به مردم
يكى از دستورهاى مؤكد شيخ رجبعلى خياط، احسان به مردم بود و براى اين مهم ارزش زيادى قائل بود. وى احسان به خلق را يكى از راههاى بسيار خوب و مؤثر در سير الى الله میدانست، به طورى كه اگر كسى از سير و سلوك عاجز بود، به او توصيه میكرد: «از احسان كوتاهى نكن و تا میتوانى احسان كن».
يكى از شاگردان شيخ میگويد: مرحوم سهيلى [از ياران بسيار نزديك شيخ] ـ رضوان الله تعالى عليه ـ میگفت:... روزى در هواى گرم تابستان ديدم كه شيخ نفسزنان به مغازه من آمد و ضمن دادن مبلغى پول گفت: «معطل نكن، فورا اين پول را برسان به سيد بهشتى.» او امام جماعت مسجد حاج امجد در خيابان آريانا بود. من به هر نحو شده، فورا خود را به منزل ايشان رساندم و پول را به ايشان دادم.
بعدها از ايشان پرسيدم كه جريان آن روز چه بود؟ پاسخ داد: آن روز مهمان برايم آمده بود و هيچ چيزى در منزل نداشتم. رفتم در اتاق ديگر و به حضرت ولى عصر عليهالسلام متوسل شدم كه اين حواله به من رسيد. جناب شيخ هم گفت: حضرت ولى عصر عليهالسلام به من فرمودند: «زود به سيد بهشتى پول برسانيد.»
📚 برگرفته از کتاب کیمیای محبت؛
شرح حال شيخ رجبعلى #خياط
#امام_زمان
#داستان_کوتاه
╔═❀•✦•❀══════╗
@yoosofezahra_1180
╚══════❀•✦•❀═╝
⚘﷽⚘
در کتاب الانوار نعمانیه آمده است، جوان بزهکاری در سن جوانی در بستر بیماری افتاد. همسایگان چنان از او آزار دیده و در رنج بودند که هیچ کس ملاقات او به خانهاش نیامد. هر چه پیام پشیمانی و حلالیت فرستاد کسی حلالاش نکرد.
شب مرگش رو به سمت خدا کرد و گفت: خدایا بندگانت مرا به خاطر جرم و معصیت و خطاهایم رها کردند یقین دارم که تو مانند بندگانت با من رفتار نخواهی کرد چون در جهان هستی فقط تو بر بندگان رحمت داری و بخشایندهای. از تو میخواهم مانند بندگانت با من رفتار نکنی و در واپسین لحظات عمرم مرا ببخشی و پناه من بیپناه باشی که کسی پناهام نداد.
وصیت کرد او را در گوشه حیاط خانهاش به خاک بسپارند تا مزارش باعث رنجش زائرین قبرستان نگشته و از دیدن او ناراحت نشوند.
شبی که از دنیا رفت به خواب مادرش آمد. مادرش پرسید خدا با تو چه کرد؟ گفت: خدای به من فرمود: عمری مرا فراموش کردی ولی در لحظات آخر که همه تو را رها کردند و به من پناه آوردی همان لحظه تو را در آغوش خود گرفتم و بعد از مرگات نیز از رحمت من دور است تو را رها کنم.
#داستان_کوتاه
╔═❀•✦•❀══════╗
@yoosofezahra_1180
╚══════❀•✦•❀═╝
📌 ماجرای کسی که ادعا میکرد حضرت زینب است...
▪️ سراسیمه نزد امام هادی علیهالسلام رفتیم و عَرضه داشتیم: «آقاجان! شخصی پیدا شده و ادعا میکند زینب کبری سلامالله علیها است! جمع کثیری از مردم- حتی مخالفان- جمع شدهاند که او را ببینند. حال چه کنیم؟»
▫️ امام علیهالسلام فرمودند: «اگر آن شخص زینب کبری باشد، چون ولایتِ تکوینی به عالم ملک و ملکوت دارد، حیوانات درنده به او کاری ندارند و احترامش را حفظ میکنند. او را در قفس شیر بیندازید تا کذب ادعایش ثابت شود.»
▪️ به اتفاق امام، آن زن را نزدیک قفس شیر بردیم. زنِ مدّعی ترسید و گفت: «شما میخواهید زینب کبری عظمی را بکشید؟ حال که من از دنیا نرفتم و به معجزهٔ الهی زنده ماندهام!»
▫️ در این حال امام هادی علیهالسلام داخل قفس شیر رفتند و بدون اینکه اتفاقی بیفتد از قفس خارج شدند. آنگاه آن زن شروع به استغاثه کرد و ادعایش را پس گرفت...
▪️ با خودم فکر میکردم، حضرت زینب کیست که ۱۵۰ سال بعد از عاشورا، چنان عظمت والاتری پیدا کرده که به نام او ادعا میکنند؟
او کیست که ولایت تکوینی به عالم ملک و ملکوت دارد؟ او کیست که حتی از درندگان کربلا- که از حیوان هم پستتر بودند- نترسید و شجاعانه برایشان خطبه خواند و جانِ برادرش را حفظ کرد؟
▫️ بیشک ایشان بارزترین نمونهٔ یک یاور امام هستند. بعد از این اتفاق، درسهای زیادی برای یاری امام زمانم گرفتم.
📖 #داستان_کوتاه
🤍 #وفات_حضرت_زینب
┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
⚘﷽⚘
سه وصیت جوان معصیت کار
نجيب الدين نقل فرموده است : يك شب در قبرستان بودم، ديدم چهار نفر مى آيند و يك جنازه روى دوش دارند. من جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم به نظر مى رسد كه شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد تا كسى از اسرارتان سر در نياورد.
گفتند: آى، گمان بد نكن زيرا مادرش با ماست. ديدم پير زنى جلو آمد، گفتم : اى مادر، چرا نيمه شب جوانت را به قبرستان آورده اى؟
گفت: چون جوان من معصيت كار بود و خودش چند وصيت كرده است :
1- چون من از دنيا رفتم طنابى به گردنم بینداز و مرا در خانه بكش و بگو: خدايا اين همان بنده گريز پا و گناهكارى است كه به دست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته نزد تو آورده ام به او رحم كن.
2- جنازه ام را شبانه دفن كن تا كسى بدن مرا نبيند واز جنايات من ياد نكند تا عذاب شوم.
3- اين كه بدنم را خودت دفن كن و در لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و به من عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درست است كه من توبه كرده ام و از كرده هايم پشيمانم ولى تو اين وصيت هاى مرا انجام بده.
وقتى كه جوانم از دنيا رفت، ريسمانى به گردنش بستم و او را كشيدم. ناگهان صدايى بلند شد و گفت : ألا إن أولياء الله هم الفائزون، با بنده گنه كار ما اين طور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم.
خوشحال شدم كه توبه اش پذيرفته شده و او را به طرف قبرستان آوردم. من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتيم همين كه خواستم لحد را بچينم، آيه اى را شنيدم كه: (ألا إن أولياء الله لا خوف عليهم ...)
از اين جريان نتيجه گرفتم كه توبه جوان گناهكار مورد قبول واقع شده است و خداوند دوست ندارد بنده گناهكارش كه توبه كرده، مورد اهانت قرار گيرد.
📚 قصص التوابين ، ص 110 .
پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله) فرمودند: هیچ چیزى نزد خدا محبوب تر از توبه جوان نیست.
#داستان_کوتاه
╔═❀•✦•❀══════╗
@yoosofezahra_1180
╚══════❀•✦•❀═╝
🌷🌷🌷
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
#داستان_کوتاه
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
💼 ما همه مسافریم
🔹مرد جهانگردی شنيد روحانی مقدسی در سرزمين خاور زندگی میكند.
🔸وسايلش را جمع كرد تا برود و شكوه و عظمت او را ببيند.
🔹وقتی به خانه روحانی رسيد، او را در كلبه محقری تنها يافت در حالی كه در آن خانه جز يک قفسه كتاب و ميز و صندلی چيزی وجود نداشت.
🔸مرد جهانگرد از روحانی پرسيد:
پس وسايل خانه شما كجاست؟
🔹روحانی پرسيد:
وسايل تو كجاست؟
🔸مرد جهانگرد پاسخ داد:
من وسيلهای ندارم، اينجا مسافرم.
🔹روحانی نيز پاسخ داد:
من هم وسيلهای ندارم، اينجا مسافرم.
#داستان_کوتاه
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
📚#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
#داستان_کوتاه
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
🍷 مسلماني رفت خانه يك مسيحي ...
برايش انگور آوردند خورد،
برايش شراب آوردند گفت : حرام است
مسيحي گفت:
عجبا از شما مسلمانان انگور ميخوريد اما ميگوييد شراب حرام است
در حالي اين از آن بدست آمده...
مسلمان گفت:
ببين اين زن شماست و اين هم دختر شماست درسته ؟ * گفت بله *
گفت: ببين خدا اين را به شما حلال كرده
و آن را حرام...
در حالي كه آن از اين به دست آمده است...
مسيحي همانجا گفت:
أشْهَدُ أنّ لا اله الا الله و أشْهَدُ أنّ محمد رسول الله ...👌🏻
#داستان_کوتاه
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
#داستان_کوتاه
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم.
حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
┈┈••✾•🌻🍃🌼🍃🌻•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
📚وقتی یادِ من افتادی، برای امام زمان دعا کن!
ذکر و یاد امام مهدی در رفتارهای او تاثیر فوق العادهای داشت. دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر، همیشه وِرد زبانش بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن یا زیارت عاشورا کند؛ انگار احساس میکرد که بدون دعای فرج، اعمالش مقبول نیست.
دعا برای تعجیل فرج، در رأس همه حاجات و دعاهایش بود. هر وقت قرار بود کسی به زیارت برود، یا در التماس دعا گفتنهای مرسوم، میگفت: «برای امام زمان خیلی دعا کنید!» اگر قرار بود دوستی به زیارت برود، نشانهای میداد تا به یاد او بیفتد و بعد تأکید میکرد: «وقتی یاد من افتادی، برای امام زمان دعا کن!» هیچ وقت نشنیدم که برای خودش دعایی بخواهد.
بعد از شهادتش، یکی از دوستان، صحنهی عاشورا را در خواب دیده بود و اینکه شهدای وطنمان نیز، در میدان جنگ در حال یاری امام حسین بودند. آن بندهی خدا در بین شهدا، آقا جواد را دیده بود که جلو آمده و به او گفته بود: «ما در حال یاری کردن امام حسین هستیم، خیلی کار داریم. شما هم باید برای ظهور آماده شوید. چندان دور نیست. خودتان را برای ظهور آماده کنید تا بتوانید امام را یاری کنید.
سیره مهدوی شهید جواد الله کرم از زبان همسرش
📚 منبع: خبرگزاری شبستان
#داستان_کوتاه #داستان_مهدوی #امام_زمان
┈┈••✾•🍁🍊🌞🍊🍁•✾••┈┈
@yoosofezahra_1180
▫️از آفریقا آمده بود برای دیدن امامش
امام حال رفیقش را پرسید؛
گفت: حالش خوب است؛
سلامتان را رساند!
شنید:
خدا رحمتش کند!
از دنیا رفت،
دو روز بعد از اینکه تو راهی سفر شدی!
مرد آفریقایی غرق حیرت شد؛
گفت: بخدا او سالم بود!
امام فرمود:
مگر هرکس میمیرد بخاطر بیماری میمیرد؟!
مرد آفریقایی که رفت ابابصیر پرسید:
این مرد که بود؟
امام باقر علیهالسلام فرمود:
او از دوستان ماست؛
خیال میکنید شما از چشم و گوش ما دور هستید؟!
چه بد خیالی!
" والله هیچ چیز از اعمال شما بر ما مخفی نیست! "
ما را همیشه حاضر بدانید؛
و عادت کنید به کارهای خیر...
📚بحارالانوار ج۴۶ ص۲۴۳.
#داستان_کوتاه
#امام_شناسی
🆔 @yoosofezahra_1180
#داستان_کوتاه
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
🌷ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
@yoosofezahra_1180
┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈