#قصھ_دلبࢪے 💜💞💜
#قسمت_هشتم
قارقار صدای موتورش در کوچه ما پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید :چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شد پرسید:
« داییتون نظامیه؟»
گفتم :
« از کجا میدونید؟»
خندید که
« از کفشش حدس زدم!»
برایم جالب بود، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر و خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید :
«نظرتون چیه؟»
گفتم :
«همون که حضرت آقا میگن!»
بال درآورد. قهقه زد :
« یعنی چهارده تا سکه!»
از زیر چادرم سرم را تکان دادم که یعنی بله! میخواست دلیلم را بداند. گفتم :
«مهریه خوش بختی نمیاره!»
حدیث هم برایش خواندم:
«بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد!»
این دفعه من منبر رفته بودم.
دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت:
«راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه!»
ته دلم ذوق کردم. نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس می کردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه می کرد. گفت:
«دنبال پایه میگشتم، باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه!»
بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد :
«هر کس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
* * *
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می آمد. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند:
«بهتره برید امامزاده جعفر علیه السلام یزد.»
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند :
یکی یزد، یکی تهران. مخالفت کرد، گفت:
«باید یکی رو ساده بگیریم!»
اصلا راضی نشد، من را انداخت جلو که بزرگتر هارا راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید.
شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد. همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم :
« پنجاه درصد ازدواج تحقیقه و پنجاه درصدش توسل.نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی می توان به توسل دل بست.»
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. با اینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتم. متوسل شدم.
زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام همان که خِیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم. با نوای صلوات خاصه، خودم را پای ضریح میدیم. در بین همهمه زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح :
«ما از تو بغیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.»
همه را سپردم به امام علیه السلام.
هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می رفتم و روضه گوش میدادم. رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم :کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت:
« نخوابید؟برو یه سوره قرآن بخوان!»
ساعت شش شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می کردند. نشسته بودم و برّوبر نگاهشان می کردم. به خودم می گفتم:
« یعنی همه این ها داره جدی میشه؟»
خاله ام غرلندی کرد که
« کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!»
همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغیه امامزاده نخوریم.
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمی کرد این آدم، تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم :
« شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟»
در همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش :
یکبار برای مراسم عقد، یکبار هم برای عروسی.
در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند :
« حالا چرا امامزاده؟»
نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه لخت.
سفره عقد ساده ای انداختیم، وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره.
@yoosofezahra_1180