#پیام.فاطمیه.چیست⁉️
ایناسٺڪه🖐🏿
حتےاگردستٺراشڪستند
دسٺازیارے #امام_زمانت برندارۍ...💔❗️
منِفاطمہ،براےامامزمانم،
امیرالمؤمنینجاݧدادم.🖤✨
☝️🏻شمابراے #امام_زمانتان
پسرممھدۍچہڪردید⁉️
#یوسف_زهࢪا💚
➣♡ @yoosofezahra_1180 ♡ツ
#قصھ_دلبࢪے💜💞💜
#قسمت_دوم💞☺👇
توی چشم من اصلا اینطور نبود. با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن ها می خندیدم که اینقدر ها هم آش دهن سوزی نیست.
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه،دعای عرفه برگزار می شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم :
دانشگاه به این بزرگی و این چندتا تکه موکت!
در جواب حرفم گفت:
همینا هم بعیده پر بشه!
وقتی دیدم توجهی نمی کند، رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم¢. جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که (بفرمایید!) بدون مقدمه گفتم :
این موکتا کمه!
گفت:
قد همینشم نمیان!
بهش توپیدم :
ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!
او هم با عصبانیت جواب داد :
این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟
بعد رفت دنبال کارش.
همین که دعا شروع شد، روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم.
یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسهٔ کتابخانه. مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج، حتما باید نامه نگاری شود. همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود. من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم، هر کاری به نظرم درست بود، همان را انجام می دادم.
جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشتر هایش ور میرفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخوری پرسید :
این اینجا چی کار می کنه؟
همهٔ بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیر چشمی به همه نگاه کردم، دیدم کسی نُطُق نمیزند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم :
گوشه معراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه!
با عصبانيت گفت:
من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین!
حرف دلم را گذاشتم کف دستش: مقصر شمایین که باید همهٔ کارا زیر نظر و با تایید شما انجام بشه! اینکه نشد کار!
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین. با این یاد آوری که (زود تر جلسه رو شروع کنین)، بحث را عوض کرد.
°°°
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت :
.. آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خاستگاری از تو! ..
#پایان_قسمت_دوم۲💗
#یوسف_زهࢪا💚 ➣ツ
➣♡ @yoosofezahra_1180 ♡
مابچهانقلابیهایادگࢪفتیم،
دنیاجایآࢪزوکࢪدننیست!
جایبهدستآوࢪدنه!
#شهادتمالبچهـانقلابیهاست🌿🚶🏿♂️
#یوسف_زهࢪا💚
_ _ _ _ _ _ _ _ _
°•🌿|ʝօɨռ⇩
@yoosofezahra_1180