تا عکس حاج قاسمرو، رو موتورم دید اومد سمتم، یه دست کشید به عکسش و دستشو ماچ کرد.. یه لبخندی هم به من زد و کارت سوخترو ازم گرفت و ...چیزی نگفتم..
گاهی مسیرم میخوره میرم اینجا واسه بنزین.. مأمور جایگاه موتوریاس... مهربونه ولی یهو داد میزنه! گوشاش سنگینه، درست نمیشنوه...موتوریا همه میشناسنش، زیاد باهاش شوخی میکنن :)
کارم که تموم شد اومد برم، یهو اومد جلو بهم گفت: خیلی مرد بود، خیلی انسان بود، هر موقع عکسش رو میبینم اعصابم خورد میشه!
تعجب کردم، نفهمیدم مشکلش چیه!؟
یهو دیدم بغض کرد!! گفت: سربازش بودم، خیلی هوامو داشت.. هرموقع از کنارم رد میشد ابراز محبت میکرد..❤️ بهم گفت من باید برای تو یه کاری بکنم، آخه از زمان جنگ موجی شدم...💔
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره...
اشکها بود که از گونههاش سرازیر میشد..
و منی که نمیدونستم باید چهکار کنم، وقتی صدامو درست نمیشنوه...یه دست به بازوش کشیدم، با حرکت دست بهش فهموندم که:
حاج قاسم عشق بود، عشق..
❤️ به یاد #حاج_قاسم و #ابومهدی و یاران همراهشان، هدیه #صلوات