#خاطرات_شهید
●ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهرهاش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد.
بعد از نماز در گوشهاي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. ميدانم كه ديگر بر نميگردم.
گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچههاي بسيج به تو عادت كردهاند. انشاء الله به سلامت بر ميگردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز ميدانستم اين كبوتر هم پريدني است.
● ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نميخواست خانهاي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است.
○هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد.
آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب ميديدم و محمد را بر بال ملائك ..
سردار_ﺷﻬﻴﺪ_ﻣﺤﻤﺪ_اﺳﻼﻣﻲ_ﻧﺴﺐ
عملیات_کربلای_چهار .
🌹🍃🌹🍃
#خاطرات_شهید
●به خدمت در راه رضاي خدا و خدمت بي مزد و منت اعتقاد داشت. هيچ گاه حتي در بحبوحه جنگ و نبرد، نماز شب را ترک نمي کرد، به فکر پدر و مادرش بود. از او رضايت کامل داريم؛ هم من و هم مادرش عزيزترين بچه من بود و مي گفت هر کسي که مي تواند به انقلاب کمک کند بايد اين کار را بکند.
●از اين که در کنار او مي جنگيدم بسيار شاد بودم و هميشه براي او دعاي خير مي کردم. در عمليات کربلاي 4 هر دو با هم بوديم ولي من ترکش خوردم و برگشتم.
●از اين که بعضي افراد به مال دنيا و يا مقام و پست حريص بودند ناراحت مي شد و از خدا مي خواست که اخلاص را به همه مردم عطا کند. به حفظ حجاب و تقواي الهي بسيار توصيه مي کرد.
●هنگامي که عمليات کربلاي 5 در حال آغاز شدن بود، به خانه آمد و گفت عمليات سختي را در پيش داريم رفتن به اين عمليات با خودمان است ولي برگشتن، با خداست، دعا کنيد که به اجل خودم نميرم بلکه شهيد شوم.
✍به روایت پدربزرگوارشهید
📎جانشین گردان محمدرسولالله لشگر۵نصر
شهید_محمد_ایزانلو🌷
سالروز_شهادت
●ولادت :۱۳۴۲/۳/۱۰ بجنورد ، خراسان شمالی
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای5
#خاطرات_شهید
●ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهرهاش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد.
بعد از نماز در گوشهاي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. ميدانم كه ديگر بر نميگردم.
گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچههاي بسيج به تو عادت كردهاند. انشاء الله به سلامت بر ميگردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز ميدانستم اين كبوتر هم پريدني است.
● ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نميخواست خانهاي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است.
○هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد.
آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب ميديدم و محمد را بر بال ملائك ..
سردار_ﺷﻬﻴﺪ_ﻣﺤﻤﺪ_اﺳﻼﻣﻲ_ﻧﺴﺐ
عملیات_کربلای_چهار .
#خاطرات_شهید
●هر موقع كه او به جبهه میرفت، دختر كوچكم گريه میكرد. آخرين مرتبه كه به جبهه رفت وخداحافظى كرد. صورت دخترش را بوسيد.
●هنوز فرصت بود كمى بنشيند كه دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . محمدرضااشك در چشمانش حلقه زد. به من گفت: اين بچّه احساس مسئوليّت میكند و تو ناراحتى؟
به اوگفتم: من ناراحت نيستم، چون تازه مرخصی آمدى و هيچ وقت در منزل نيستى. حالا کمی بمون پیش ما. ان شاءاللّه جنگ به سلامتى تمام میشود.
●وقتى ازدر خارج شد، مادرم پشت سر او آب ريخت. با يك حالت خاصى برگشت ونگاه كرد كه من در همان حال به زمين نشستم و گفتم: رضا!صورتت را برگردان ، گفت: چرا؟ گفتم: ديگر بر نمیگردى برگرد یه باردیگه ببینمت. گفت: بادمجان بم آفت ندارد. رفت و دیگه برنگشت.
هروقت ازش میپرسیدن : چرا جلوى دوربين نمیآيى؟ میگفت: اين با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه میروم برای رضاى خدا.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان حضرتمعصومه لشگر ۱۰علیابنابیطالب
سردارشهیدمحمدرضا_اسحاقزاده🕊🌷
●ولادت : ۱۳۴۳/۴/۱ تربتحیدریه ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۳ فاو ، عملیات والفجر۸
🌹🍃🌹🍃