خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
یک قطره اشک
#قسمت_صد_و_ده
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
چیزی نگفتم دنبال حرفش را گرفت
«حالا خدا خواسته مشرف شدم مکه و مدینه، نرفتم که اسم عوض کنم، رفتم زیارت توفیقی بوده نصیب شده.»
دقیق شد تو صورتم گفت :«خوب گوش بده ببین چی می خوام بگم من یک بسیجی ام، فرض کن که تو جبهه چند نفری هم زیر دست من بودند " 1 ". مثل همین شهید صداقت " ۲. و شهدای دیگه، خودت رو بگذار جای همسر اونا که یک کسی با شرایطی که گفتم، رفته مکه و ،برگشته حالا هم طاق بسته، شما از اون جا رد بشی با خودت چی میگی؟ اون هم تازه با چند تا بچه ی کوچیک؟»
باز چیزی نگفتم. پرسید: «نمیگی: ها شوهر ما رو کشتن خودشون
اومدن رفتن مکه همین رو نمی گی؟»
ساکت بودم قسمم داد جوابش را بدهم و راست هم بگویم سرم را انداختم پایین کمی فکر کردم آهسته
گفتم:« شما درست میگی»
انگار گرم شد گفت: «اگر یک قطره اشک از چشم یتیم بریزه می دونی خدا با من چیکار می کنه زن؟ اطاق بستن یعنی چی؟ مراسم چیه»؟»
وقتی دید قانع شدم گفت:« حالا هر کس می خواد بیاد خونه ی ما قدمش رو چشمهامون،ما خیلی هم خوب ازشون پذیرایی می کنیم.»
تا سه روز مهمان ها همین طور می آمدند و می رفتند ما هم پذیرایی می کردیم.
پاورقی
۱ - تا بعد از شهادت آن بزرگوار نمی دانستم که در جبهه مسؤولیت دارد
۲ _از شهدای محله طلاب،مشهد،که
همسایه ی ما بود.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/4041474406C3a1cc3add9
╰┅─────────┅╯