۱
#داستانِ_۲
چند سال پیش مسئول قراردادهای یه شرکت رفاهی و درمانی بودم، ما تو مجموعمون یه سرپرست داشتیم که خیلی سخت کار میکرد، ولی همیشه از این که وقت کافی برای تفریح کردن و وقت گذرونی با خونوادش نداشت می نالید😩
به قول خودش با وجود این که این همه کار میکرد، هنوز به نتیجه دلخواهش نرسیده بود...☹️
.
۱.
#داستانِ_۳
علی آقا تو یه روستای کوچیک زندگی میکرد
شغلش کشاورزی بود، بنده خدا همیشه از کاراش عقب میموند 🤐
.
۱.
#داستان_۴
حسن همیشه یه عالمه کار توی ذهنش داشت که نمیدونست از کدوم شروع کنه.
مثلاً میز کارش پر از کاغذای بههم ریخته بود، چندتا پیامک داشت که جوابشون
کوتاه بود و تخت خوابش مرتب نبود.
همیشه به خودش میگفت
باشه، بعداً انجامش میدم. حالا یه وقت خوب پیدا میکنم و همه رو با هم سر و سامان میدم.
.
۱.
#داستان_۵
مردی توی روستایی زندگی میکرد که زمین کوچیکی پر از سنگ و خار داشت🤯
یه روز تصمیم گرفت اون
زمین رو پاکسازی کنه🧹
از فردا هر روز صبح زود
با بیل کوچیکش
یه تیکه از زمین رو تمیز میکرد.
.
۱.
#داستان_۶
یه روز مریم داشت آماده میشد بره به یه مهمونی. خیلی از دوستاش اونجا بودن و مریم همیشه تو این جمع یه جورایی احساس غریبی میکرد.😞
وقتی جلوی آینه ایستاد، به خودش نگاه کرد و گفت: "این لباسا بهم نمیاد، چرا من اصلاً مثل بقیه خوشتیپ نیستم؟ 🤦♀️"
.
۱.
#داستان_۷
سارا، خانومی ۳۸ ساله است و
دوتا بچه داره، اون همیشه به خاطر
کار و خونوادَش از خودش مراقبت
نمیکرد و احساس میکرد که انرژی
و شادابیشو از دست داده هر روز
صبح وقتی به آینه نگاه میکرد،
به خودش میگفت:
"چرا اینقدر خسته و بیحالم؟" 😩
.
۱.
#داستان_۸
علی یه روز از محل کارش به خونه برمیگشت، که توی ترافیک سنگینی گیر کرد!راننده ها شروع کردن به بوق زدن😤🤦🏻♂
همه عصبی و بیتاب بودن و هر کدوم
سعی میکرد از بقیه سبقت بگیره.🤬
علی هم توی ماشینش نشسته بود و
میخواست هر چه زودتر به خونه برسه😩
.
یوسف آقاسی | توسعهفردی
۱. #داستان_۸ علی یه روز از محل کارش به خونه برمیگشت، که توی ترافیک سنگینی گیر کرد!راننده ها شروع ک
.
#داستان_۸
بهمون نشون داد که علی چطور
تونست احساس عصبانیت خودشو
مدیریت و تبدیل به حس خوب بکنه 🧠 😍
.
.
#داستان_۹
امروز میخوام برات یه داستان تعریف کنم،
داستان زندگی ابوالفضل 👇
.
۱.
#داستان_۱۰
علی پسری بود که همه دوستش داشتن، اما یه مشکل بزرگ داشت:
یه هیولایی تو دلش زندگی میکرد! 😱
هیولایی که هر وقت علی عصبانی میشد، از دلش بیرون میپرید و
همهجا رو به هم میریخت. 😡
.