نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
🌿🌿هُوَ ٱلۡأَوَّلُ وَٱلۡأٓخِرُ وَٱلظَّـٰهِرُ وَٱلۡبَاطِنُۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٌ🌿🌿🌿 🇵
🌿🌿هُوَ ٱلۡأَوَّلُ وَٱلۡأٓخِرُ وَٱلظَّـٰهِرُ وَٱلۡبَاطِنُۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٌ🌿🌿🌿
🇵🇱 تمام زندگی من👰♀
🌱داستان واقعی🌱
زندگی آنیتا دختر تازه مسلمان لهستانی
#قسمت_12 معنای اُمُل
دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه …
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …
🧕– خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم…
چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم …
برگشت سمتم …
👨🦰– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …
🧕– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …
حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم …
گریه ام گرفته بود …
🧕– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم …
#رمان_دنباله_دار
🛰 به کانال نهر خَیِّن بپیوندید⬇️
🔊@yousefi_ravi ⬅️
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 «انقلاب تصورناپذیر»
شهید حاج قاسم سلیمانی:
انقلاب ما در زمانی بهوقوع پیوست که در دنیا غیر از جهان دوقطبی، قطب دیگری وجود نداشت.
📡@yousefi_ravi باماهمراه باشید
m-ramezani14.mp3
3.67M
🔰 نوحهی شنیدنی و بی نظیر حاج مجتبی رمضانی در وصف جانبازان شیمیایی؛
تو فدایی خدایی ، مست عطر کربلایی ، جانباز شیمیایی😭
#روز_جانباز
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
AUD-20220101-WA0022.mp3
6.42M
" سلیمانی عزیز" نتیجه مصاحبهها، گفتگوها و خاطرات شفاهی دوستان، همرزمان و آشنایان شهید سلیمانی است که سعی دارد با قلمی ساده و دلنشین، گوشهای از زندگی مرد همیشه در صحنه جبهه مقاومت را پیشکش نگاه خوانندگان کند.
#سردارشهیدسلیمانی
#قسمت_هفتم
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
💠 #حدیث رو ز💠
💎 گناهی بزرگتر از گناه
🔻امام سجاد علیهالسلام:
اِيـّاكَ وَالإبْتـِهاجَ بالِذَّنْبِ، فاِنَّ الإبْتِهاجَ بِهِ اَعْظَمُ مِنْ ركُوُبِهِ
➖ مبادا به گناهى كه انجام دادهاى خوشحال باشى، زيـرا اظـهار شـادى بخـاطـر گـناه از انجام آن «گناه» بزرگتر است.
📚 كشف الغمه، ج ۲، ص ۱۰۸
@yousefi_ravi
دبیرستان سجادیه شهرک ولیعصر منطقه ۱ همدان
کلاس آمادگی دفاعی و روایتگری
۱۶بهمن۱۴۰۳
@yousefi_ravi
🌸یک ساعت سپاهی شدم پدرم درآمد
قدرتالله مهرابی کوشکی
هر شب ماجرایی با عراقیها داشتیم؛ بعضی از این اتفاقها در عین دردناک بودن باعث خنده هم بود. یک شب در آسایشگاه را باز کردند؛ بیست نگهبان بودند؛ ریختند توی آسایشگاه و دنبال «حرس خمینی» میگشتند. این اسمی بود که روی پاسدارها گذاشته بودند. بیخوابیشان گل کرده بود و میخواستند کمی وقت بگذرانند. عراقیها تصور میکردند هر کسی هیکلگندهتر و چاقتر است پاسدار و سپاهی است. فکر میکردند سپاهیهای ما مثل فرماندههان خودشان شکم گندهاند. یکبار در یکی از حملهها یک راننده آذریزبان آمبولانس را گرفته بودند؛ طرف هیکلی داشت و اینها فکر کرده بودند که یکی از فرماندهان عالیرتبه را اسیر کردهاند. جنجالی در روزنامههایشان راه انداختند.
آنشب دنبال پاسدارها میگشتند. به ارشد آسایشگاه گفتند: بگو کی پاسدار است؟ ارشد حرفشان را ترجمه کرد و آخرش هم گفت: بچهها اینها دنبال شر هستند. یکی بگوید که ما پاسدار نیستیم تا شر بخوابد. یکی از بچهها بلند شد و گفت: پاسدار به این راحتیها اسیر نمیشود. اصلا قیافه ما به پاسدارها نمیخورد. ارشد همه حرفها را ترجمه کرد اما فایدهای نداشت؛ پانزده نفر را بهزور جدا کردند؛ یکی از آن پانزده نفر واحدی بود. آدم ساده و شوخ طبعی بود. همیشه امید داشت و همیشه شوخی میکرد.
این پانزده نفر به جرم سپاهی بودن روانه زندان عمومی اردوگاه شدند. همه کارهای این رفیقم خندهدار بود. چند دقیقه بعد صدای فریاد این پانزده نفر بلند شد. همه دنبال صدای او بودند؛ صدایش را که شنیدند از خنده ریسه رفتند. یک ساعت که گذشت آن پانزده نفر را از بازداشتگاه برگرداندند قیافهاش خیلی خندهدار بود؛ برای یک ساعت توی عمرش سپاهی شده بود؛ میگفت: چند بار به پدرم گفتم بگذار من برم توی سپاه اما قبول نکرد. میگفت خطر دارد. بنده خدا چیزی میدانست. حالا خبر نداره که من برای یک ساعت سپاهی شدم و پدرم درآمد. آن شب خیلی خندیدیم. با این خندهها سختیهای اسارت را تحمل کردیم.
@yousefi_ravi