سرباز صدام روزه می گرفت!
این نگهبان با ما همراه بود
اولین روز ماه مبارک، جاسم آمد گفت؛ من امروز روزه ام . جاسم با اینکه رسماً سرباز صدام بود ولی سنت شکنی کرده بود و مثل ما روزه گرفته بود.
گفتم؛ جاسم! شما روزی سهپاکت سیگار می کشی چگونه تحمل می کنی؟
در جواب گفت: بعد افطار ان شاء الله تا سحر وقت دارم.
یادمه اون سال عراق عید فطر را یک روز زودتر از ایران اعلام کرد. جاسم آمد گفت: من روزه ام .
گفتم : مگر امروز عید نیست ؟
گفت: نه هر موقع ایران اعلام کرد عید ما همون روز است.من امروز هم روزه گرفتم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#آزاده علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان
@yousefi_ravi
🍂
🔻 انتخابات در اردوگاه
خاطرات آزاده، «ابوطالب پورصدیق»
┄═❁๑❁═┄
🔻 یادم میآید که با رهبری حاجآقا ابوترابی ارشدهای هر آسایشگاه جمع میشدند و به ردو بدل اطلاعات و اخبار میپرداختند. البته جلسات پنهانی هم برگزار میشد چون در میان اسرا، تعدادی منافق، قاچاقچی، دزد و واداده سیاسی حضور داشتند.
عراقیهای بعثی که گاهی به رفتارهای اسرا شک میکردند به دنبال آن بودند که با دوز و کلک بیتفاوتها، میانهروها، دزدها، قاچاقچیها یا منافقان را به عنوان ارشد و مسئول هر آسایشگاه انتخاب کنند تا خواستههای اسرا نادیده گرفته شود.
به همین دلیل یک انتخابات سوری را که هر کسی میتوانست در آن به عنوان مسئول آسایشگاه نامزد شود، طراحی کردند. اما به کمک جاسوسهای دوجانبه و برخی سربازان عراقی که دل خوشی از مسئولان خود نداشتند متوجه شدیم عراقیها نام چند نفر را پیش از انتخابات در صندوق انداختهاند. به همین دلیل به کمک سربازان عراقی نقشه عراقیها را خنثی کردیم.
دلیل این کار ما این بود که اگر افراد مورد نظر عراقیها انتخاب میشدند نسبت به اسرا بسیار سختگیری میشد. به عنوان مثال یک بار ارشد آسایشگاهی که مورد رضایت اسرا نبود و به آنها تحمیل شده بود تقاضا کرده بود که یک سکوی «دیسکو» در اردوگاه ساخته شود. چند روز اسرا را برای ساخت آن به کار گرفتند. اما هنگامی که خبر اتمام ساخت آن به اسرا داده شد، همه با آن مخالفت کردند و برای آنکه عراقیها رقاصهای به آن جا نیاورند حدود ۱۴ میلیون صلوات نذر کردیم چون این تنها کاری بود که میتوانستیم انجام دهیم و در نهایت با مخالفتهای بسیار، آن سکو سه روزه خراب شد.
#خاطرات_آزادگان
@yousefi_ravi
🍂 ذلت صدام!
علی علیدوست قزوینی
┄═❁❁═┄
روز ۲۴ مرداد بود، در راهروی طبقه بالا با مسئول فرهنگی اردوگاه قدم میزدیم و برای هفته دفاع مقدس برنامهریزی میکردیم. باید برنامهریزی میکردیم تا به خوبی برنامهها سر وقت اجرا شود. چند تا پیشنهاد را باهم مرور میکردیم تا هر کاری را به مسئول خودش بسپاریم، همانطور که قدم میزدیم یک دفعه صدای تلویزیون بلند شد و توجه همه را بخود جلب کرد:
سنوزیع علیکم بعد قلیل بیانا مهما!
با شنیدن این جمله پاهایمان میخکوب شد! دوباره چه خبره!
از این «بعد قلیل» ها، خاطره خوشی نداشتیم. هر چند دقیقه یک بار اعلام میکرد تا توجه همه را جلب کند تا اینکه گوینده مشهور تلویزیون عراق در صفحه تلویزیون ظاهر شد و شروع کرد نامه صدام خطاب به رئیسجمهور وقت ایران مرحوم هاشمی رفسنجانی را بخواند.
صدام مغرور و متکبر در این نامه کاملا خورد و شکسته شده بود. سردار قادسیه که روزی در مقابل دوربینها «قرارداد الجزایر» را پاره کرده بود دوباره زبونانه آن را پذیرفت و اعلام کرد که به مرزهای بینالمللی عقب نشینی میکنیم و برای تبادل اسرای دو کشور آمادهایم و برای این که حسن نیت خود را ثابت کنیم هزار نفر را یکطرفه آزاد خواهیم کرد و جملهای خطاب به آقای هاشمی نوشته بود که عجیب بود:
و لقد تحققت کل ما اردتموه!
یعنی همه خواستههای شما محقق شد و شما به همه خواستههایتان رسیدید!!!
آزاده اردوگاه موصل
#خاطرات_آزادگان
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡@yousefi_ravi 👈
خاطره ارسالی یک آزاده👆 (اسیر در اردوگاه عراق )
وقتی تصمیم گرفتم که از این مجموعه ای که تانک ها و ادوات پشتیبانی عراقی ها که آماده ی پاتک بودند، برگردم،
پشت خط دوم با عراقی ها رو در رو شدم و منتهی شد به اسارتم.
اصرار من به این دو نفری که من را به سنگر فرماندهی شان می بردند این بود که اجازه بدهید که نماز بخوانم و اجازه نمی دادند.
می گفتم که خدایا بهتر از این نمی شه؛ لباسم خونی بود، وضو نداشتم، در حال راه رفتن بودم و نزدیک طلوع آفتاب بود که شروع کردم با قرائت نماز خواندن.
دارد نماز می خواند!
نیروهای عراقی می دویدند از سنگرهاشان بیرون که اسیر ببینند
و من تنها بودم.
قاعده اش این بود که آنجا اسیر نگیرند چون در معرکه بود، منتهی چون من را از پشت سرشان گرفته بودند فکر می کردند که یک نیروی اطلاعاتی گرفته اند؛
خوب من هم ریشم بلند بود. این سربازهایی که می دویدند که بزنند، این ها می گفتند که یُصلی، یُصلی یعنی دارد نماز می خونه.
وقتی که به سنگر فرماندهی رفتیم، دیدم که دارند رو کالک عملیاتی ما کار می کنند و یک نفرشان گفت که چهار روزه منتظرتان هستیم و چرا دیر آمدید؟
و شواهد و قرائن هم همین را دلالت می کرد چون همه چیز نشان می داد که عراقی ها آمادگی کامل را داشتند.
بحث با عراقی ها
تا عصر من را آنجا نگه داشتند. گاهی می آمدند می زدند و با یک کلاه بافتی چشم های من را بسته بودند و من از وسط سوراخ های آن می دیدم. وسط روز بود که آمدند زوم کردند در صورت من، گفتم که حتما فهمیدند که من دارم می بینم. از من می پرسیدند که اینجا کجاست؟
می گفتم که عراق است. گفتند که تو کی هستی؟ گفتم که ایرانی.
می گفتند که پس تو متجاوز هستی؛ بهشان می گفتم که
خرمشهر را کی گرفت؟ می گفتند ما. گفتم که خرمشهر مال کی بود؟ می گفتند که شما. گفتم که شما شروع کردید، و وقتی که کم می آوردند اذیت می کردند.
تکریت ۱۱
آزاده علی رضا باطنی
#خاطرات_آزادگان
🏴https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید