🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
گم شده ی ما اومد
بچه هایی که تو جبهه و خانه با آیات الهی مانوس بودن ، حالا یه سال بود که رنگ قرآن رو به چشمشون ندیدن و دلتنگ این همنشین مهربونی بودن که وجودش آرامبخش قلب ما بود. بارها و بارها از فرماندهان و مسئولین اردوگاه درخواست قرآن داشتیم و هر بار یجوری طفره می رفتن و حتی گاهی می گفتن که شما چه میونه ای با قرآن دارید. شما مشرکید و اعتقادی به قرآن ندارید. بالاخره این تلاشها بعد از یه سال نتیجه داد.
به هر آسایشگاهی که حدود ۱۲۰ نفر بودیم یه جلد قرآن دادن. آمدنِ قرآن همون و عوض شدن حال و هوای اردوگاه همون. بچه ها طوری که انگار عزیز گمشده ای رو پیدا کرده باشن به نوبت قرآن رو می گرفتن و می بوسیدن و بعضی هم گریه می کردن و به سینه می چسبوندن، طوریکه جدا کردن اونا از قرآن سخت بود و مدام بقیه می گفتن بچه ها مراعات کنید و اجازه بدید یه دور همه قرآن رو زیارت کنن. بعد از یه دور کامل که همه با اشکای شوق اونو بوسیدن و زیارت کردن ، تازه مشکل اصلی شروع شده بود، هر کسی می خواست قرآن رو بگیره و شروع کنه به تلاوت کردن. بابا چن نفر به یکی؟ ۱۲۰ نفر و یه قرآن. لازم بود تدبیری اندیشیده بشه که همه استفاده کنن. همه سهم خواهی می کردن نه مانند سهم خواهی های بعضیا تو این روزا که سهم شون رو از انقلاب و ملت در قالب حقوقای نجومی و اختلاسای هزاران میلیاردی میدونن. نه نه از این تیپ سهم خواهی نبود. هر کسی می خواست دقایقی رو با قرآن مانوس باشه. حتی بی سوادا می گفتن به ما هم باید سهم بدید. وقتی از اونا پرسیده می شد شما که نمی تونید بخونید چه فایده داره ، می گفتن میخایم قرآن رو وا کنیم و به آیاتش نگاه کنیم. ثواب داره و آرامش می گیریم.
با توجه به اشتیاق همه برای تلاوت قرآن دوستانی مامور شدن که یه جدول زمانبدی شده ۲۴ ساعته تنظیم کنن و وقت و زمان تلاوت هر فردی رو بهش اطلاع بدن. تقریباً به هر نفر در ۲۴ ساعت ده دقیقه رسید واین غنیمتی بی نظیر برای ما بود که بیش از یک سال از قرآن محروم بودیم و مثل کسی که عزیز گمشده ای رو پیدا کرده باشه ، عجیب شور و رغبتی برای تلاوت حفظ در بچه ها ایجاد شده بود.
طلبه آزاده رحمان سلطانی
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡@yousefi_ravi👈
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
پاداش بعثیا به روزۀ مستحبی
غذا در اردوگاه به اندازهای کم بود که فرقی نمیکرد چه وقتی از شبانه روز مصرف بشه. لذا تعدادی از بچه ها شروع کردن به روزۀ قضا و مستحبی گرفتن. بعثیا با هر گونه روزه غیر از ماه رمضان مخالف بودن و به شدت برخورد میکردن. بچه ها هم اعتنایی نمیکردن و سعی داشتن نامحسوس روزه بگیرن. تعدادی سهمیه ناهارشون رو آخر شب میخوردن و روزه شون و میگرفتن. تعدادی هم که برای سحر بیدار میشدن، مراقب بودن که نگهبانای عراقی متوجه نشن. ولی گاهی پیش میومد که نگهبان سرزده رد میشد و افرادی رو در حال خوردن سحری می دید. بعضیاشون که کمی انسانیت داشتن ندیده میگرفتن و بعضی دیگه اسم افراد رو یادداشت میکردن یا میگفتن فردا سرِ آمار افراد متخلف باید بلند بشن و خودشون رو معرفی کنن. اگه افراد خودشون رو معرفی نمیکردن همۀ آسایشگاه تنبیه میشد.
یه شب منو و تعدادی داشتیم سحری میخوردیم که یکی از نگهبانا بنام مصطفی که خیلی کینه ای و بیرحم بود ما رو دید و تهدید کرد که فردا بحسابتون میرسم. ما سحری مختصری که داشتیم خوردیم و خوابیدیم. فرداش سرِ صف آمار مصطفی اومد و گفت اون چن نفری که دیشب بیدار بودن و سحری میخوردن بلند بشن. ما هم بلند شدیم. ما رو بردن جلو صف و با شیلنگ به لب بچه ها میکوبیدن ، طوری که لب و صورت بچه ها ورم کرد. بعد اعلام کردند این سزای کسانیه که با دستورات ما مخالفت کنن.
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
اعترافات علی ابلیس(۱)
یکی از درجه دارای بعثی بنام علی که بسیار خبیث و حیلهگر بود و برای به دام انداختن افراد فعال و تأثیرگذار اردوگاه، به انواع دسیسههای شیطانی متوسل میشد و نقشههایی میکشید که به ذهن بقیۀ درجهدارها و افسرای بعثی نمیرسید!! به همین خاطر بین بچهها، به علی ابلیس معروف شده بود. یه روز اومد داخل آسایشگاه یک و دستور داد یه صندلی بیارن.
همه ما رو به صف کرد و روبروی ما نشست روی صندلی. بدون مقدمه پرسید اسم من بین شما ایرانیا چیه و با چه عنوانی از من نام میبرید. گفتیم: ما شما رو با نام سید علی میشناسیم و صدا میزنیم. گفت: دروغ نگید! من میدونم چه لقبی به من دادید؟! میخام از زبون خودتون بشنوم. همه ساکت بودن و چیزی نمیگفتن. راستش فکر میکردیم بازم یه حقهس و یه نیت شوم، پشت این سؤال نهفتهاس.
وقتی دید بچه ها ساکتن گفت: من به شما امان میدم و مطمئن باشید امروز اومدم با شما دوستانه حرف بزنم. بالاخره یکی پا شد و گفت: سیدی ما به شما می گیم، علی ابلیس. بدون این که عصبانی بشه و با کمال خونسردی گفت: درسته. امروز میخام باهاتون حرف بزنم؛ امّا امروز صحبتهایی متفاوت از همیشه از من خواهید شنید.
شما به من لقب علی ابلیس دادید و حق دارید. من از تمامی ترفندها و نقشهها برای اذیت کردن و به دام انداختن افراد شاخص و رهبران شما استفاده کردم؛ اما شما هیچ تغییری نکردید و به راه خودتون ادامه دادید. سختی و شکنجههای بیشماری رو بجون خریدید ولی به وطنتان خیانت نکردید. به خاطر دعا و ارادتتان به رهبرتان کتک خوردید و تسلیم نشدید. گرسنگی و انواع مضیقهها رو تحمل کردید و هر کاری که بلد بودیم و هر نقشه ای که در سرداشتیم برای کنترل و ذلیل کردنتون انجام دادیم اما شما تسلیم نشدید و روز به روز فعالیت و برنامه هاتون رو گسترش دادید!
آنچنان با آب و تاب سخن میگفت که انگار مجرمیه که دچار عذاب وجدان شده وآمادۀ مجازات و به دارآویختن شده....
ادامه دارد
🥀به کانال نهر خَیِّن بپیوندید👇
📡@yousefi_ravi 👈
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
حماسه علی ناصح فر
احمد چلداوی که مترجم صحنه فجیع شکنجه علی قزوینی بود نقل میکنه:
"یکی از بعثیا اومد دنبالم و بردنم توی اتاقی که علی رو شکنجه میدادن که ترجمه کنم.
دیدم علی رو به چوب فلک بستن و دو نفر از بعثیا دو طرف چوب فلک رو بالا نگه داشتن و علی کُرده داره با کابل میزنه و خون از کف پاهاش جاری بود و پوستش کنده شده بود.
علی حتی یه بار هم ناله نکرد و با همون آرامش همیشگی به بعثیا نگاه می کرد." احمد میگه:
"بعثیا از من خواستن به علی بگم به امام توهین کنه و جونش رو نجات بده،
من که نگران بودم مبادا علی زیر شکنجه شهید بشه بهش گفتم :
علی تقیه کن و چیزی که ازت میخوان انجام بده. علی فقط بهم نگاه کرد و لبخند زد و سکوت کرد. "
علی با سکوتش بر عظمت امام خمینی(رحمه الله علیه) و حقانیت راه آن امام بزرگوار مهر تاییدی زد و حتی حاضر نشد تقیه کنه و به امامش کوچکترین اهانتی بکنه. احمد میگه:
"افسر بعثی به من گفت حالیش کن اگه توهین نکنه آنقدر شکنجه میشه تا زیر شکنجه کشته بشه"،
اما علی همچنان مقاومت کرد. چند روز متوالی علی رو می زدن و شکنجه میکردن تا آخرش بعثیا بستوه اومدن. بدن کوفته شده علی رو انداختن توی یکی از آسایشگاهها و اعلام کردن این فرد ممنوع الملاقاته و هر کس باهاش تماس بگیره و حرف بزنه کتک میخوره،
ولی بچه ها توجهی نکردن و شروع کردن به مداوا و مراقبت از علی و مدتها طول کشید تا خوب شد.
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید 🏴🏴🏴
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت آزادگان
عدو شود سبب خیر، اگه خدا خواهد
میگن اگه خدا بخاد عدو سبب خیر میشه، یکیش همین حمله عراق به کویت بود. خدا میدونه که چقدر این اقدام احمقانۀ صدام برای اسلام و مسلمین خیر و برکت در پی داشت. برکتِ فوریش نصیب ما شد و از زندان دلگیر قلعه خلاص شدیم و برگشتیم اردوگاهِ قبلیمون و بین ۶ آسایشگاه تقسیم شدیم.
خیر و برکت گستردهترش هم شامل حال دو ملت ایران و عراق شد و منجر به آزادی ۱۱۵ هزار انسان از بند اسارت (حدود ۴۵ هزار اسیر ایرانی و ۷۰ هزار عراقی) شد که این از مهمترین آثار و برکات حماقتِ صدام بود. سالها مذاکره، بی نتیجه موند و حماقت یه دیوونه قدرت طلب، همه کارا رو بسامان کرد. صدام بخاطر این که از ناحیه ایران خیالش راحت باشه و بتونه راحتتر لقمه بزرگ کویت رو قورت بده، همه جور امتیازی از پذیرش مجدد قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر تا برگشتن به خطوط مرزی و آزاد کردن اسرا رو پذیرفت.
یکی نبود بگه خُب مرد ناحسابی همون دو سال پیش که با ایران آتیش بس کردی میرفتی کویت رو میگرفتی که ما زودتر آزاد بشیم. آفرین صدام این یه دونه کارِت خوب بود. حالا تا میتونی نفت کویت رو نوش جون کن و دست از سرِ کچل ما بردار! یه قشقرهای توی قلعه بپا شده بود که نگو و نپرس! آشپزای ما که غذا برای کویتیا بُرده بودن میگفتن کویتیای نگون بخت که نمی دونستن وضعیت اسارت چطوره، مقداری شلوغکاری کردن و کولرها رو چپه کرده بودن و بعثیا هم حسابی از خجالتشون دراومده بودن و تا می خوردن با کابل و چوب زده بودن توی سرشون. فقط یه چیز رو نفهمیدم که چه فحشایی به اونا میدادن. به ما می گفتن «فرس المجوس» حالا به داداشای عربشون چی می گفتن خدا میدونه.
https://eitaa.com/yousefi_ravi
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
انتقام الهی از یک شکنجه گر
نوفل یکی از بعثیای خبیث و شکنجه گر بود. خوش استیل بود و صورت زیبایی داشت و خیلی از خود متشکر و مغرور بود. بچه های بند سه و چهار دل پر خونی ازش داشتن. خیلی ها رو شکنجه و آزار داده بود. می گفتن کاراته کار بوده و با ضربات کاراته تو گردن می زد و سرش رو گیج و چشماش رو به سیاهی می برد و میفتاد زمین. نگاهش به هر کس که خورده بود از ضربات سنگین کاراته اش در امون نمونده بود دست به کابل که می شد ، کمر و دست و پای بچه ها سیاه و کبود می شد. وقتی من اومدم بند سه اونجا نبود و رفته بود بیرون اردوگاه نگهبانی می داد. یه روز خبر اومد نوفل شب که تو اتاقش خوابیده بوده چراغ آتیش می گیره و صورت و گردنش بدجوری سوخته بود و اعزامش کرده بودن بیمارستان و چن هفته ای بستری بوده. بعد از ترخیص زیبایی صورتش از بین رفته و آثار سوختگی شدید تو صورت و گردنش بجا مونده بود. مدتی ازین ماجرا گذشت ، یه روز یکی از نگهبانا اومده بود پیش بچه ها و از طرف نوفل طلب حلالیت کرده بود و می گفت: نوفل میگه زمانی که تو اردوگاه بودم و اسرا رو شکنجه می کردم و با اومدنم بعضیا به هراس میفتادن و من از شکنجه ایرانیا لذت می بردم و پیش خونواده تعریف می کردم ، مادرم به من می گفت: پسرم اینا گناه دارن اذیتشون نکن می ترسم آخرش آه اینا دامنتو بگیره و تقاص پس بدی. من اعتنا نمی کردم و با خنده می گفتم مادر اینا دشمن ما هستن و خیلی از ما رو کشتن. هر بلایی هم سرشون بیاد حقشونه.
تا اینکه اون شب اون بلا سرم اومد ، فهمیدم این آه اسرا بوده که دامن منو گرفته ،
https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید🍂