نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_بیست_ونهم (مهمانی
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت سی ام
(نغمه اسماعیل)
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
- جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …
و علی غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
- خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …
- خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بعد رفت طرف مهمون ها وسلام کرد...
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت …
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم …
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
مثل لبو سرخ شده بود …
- هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
- به کسی هم گفتی؟ …
یهو از جا پرید …
- نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
ادامه دارد
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت سی ام (نغمه اسماع
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت سی ویکم
(برای آخرین بار)
اسماعیل برادر علی، نغمه خواهرم رو دیده بود …
مادرشون تلفنی موضوع رو با مادرم مطرح کرد و نظرش رو پرسید …
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن …
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود …
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید …
گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره …
فقط سلامتی شون رو پرسید …
- الحمدلله که سالمن …
- فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
- همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم …
شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود …
اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم …
انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت …
ادامه دارد
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت سی ویکم (برای آخر
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت سی و دوم
(اشباح سیاه)
پدرم بررعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
- این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
- برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …
چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش …
شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …
خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون …
بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا …
حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…
- باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
- چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
- برو …
و من رفتم ..
احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی …
به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد …
با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده …
چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن …
علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم …
اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود …
ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد …
رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
- خواهر … خواهر …
جواب ندادم …
- پرستار … با توئم پرستار …
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ …
ادامه دارد
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید