نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_بیست_ودوم (علی
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_بیست_وسوم
(علی آقا آزاد شد، روزهای التهاب)
- میرم برات شربت بیارم علی جان …
چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی …
بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد …
من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد …
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن …
مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود …
روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده ایران … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود …
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …
علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده …
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…
پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد …
هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …
و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم …
اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …
همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود …
ادامه دارد
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید