نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ خاطره: همسر طلبه شهید #بدونِ_تو_هرگز #قسمت_بیست_وچهارم (بدونِ تو
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
خاطره: همسر طلبه شهید
#بدونِ_تو_هرگز
#قسمت_بیست_وپنجم
(رگ یاب)
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه …
رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …
دنبالم اومد توی آشپزخونه …
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…
خنده اش گرفت …
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ …
- علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …
صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم …
- ساکت باش بچه ها خوابن …
صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید …
- قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …
رفت توی حال و همون جا ولو شد …
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم …
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن…
- اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن …
- جدی؟لای چشمش رو باز کرد …
- رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم …
و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
- پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی …
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم …
ادامه دارد
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید