9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 «انقلاب تصورناپذیر»
شهید حاج قاسم سلیمانی:
انقلاب ما در زمانی بهوقوع پیوست که در دنیا غیر از جهان دوقطبی، قطب دیگری وجود نداشت.
📡@yousefi_ravi باماهمراه باشید
m-ramezani14.mp3
3.67M
🔰 نوحهی شنیدنی و بی نظیر حاج مجتبی رمضانی در وصف جانبازان شیمیایی؛
تو فدایی خدایی ، مست عطر کربلایی ، جانباز شیمیایی😭
#روز_جانباز
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
AUD-20220101-WA0022.mp3
6.42M
" سلیمانی عزیز" نتیجه مصاحبهها، گفتگوها و خاطرات شفاهی دوستان، همرزمان و آشنایان شهید سلیمانی است که سعی دارد با قلمی ساده و دلنشین، گوشهای از زندگی مرد همیشه در صحنه جبهه مقاومت را پیشکش نگاه خوانندگان کند.
#سردارشهیدسلیمانی
#قسمت_هفتم
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
💠 #حدیث رو ز💠
💎 گناهی بزرگتر از گناه
🔻امام سجاد علیهالسلام:
اِيـّاكَ وَالإبْتـِهاجَ بالِذَّنْبِ، فاِنَّ الإبْتِهاجَ بِهِ اَعْظَمُ مِنْ ركُوُبِهِ
➖ مبادا به گناهى كه انجام دادهاى خوشحال باشى، زيـرا اظـهار شـادى بخـاطـر گـناه از انجام آن «گناه» بزرگتر است.
📚 كشف الغمه، ج ۲، ص ۱۰۸
@yousefi_ravi
دبیرستان سجادیه شهرک ولیعصر منطقه ۱ همدان
کلاس آمادگی دفاعی و روایتگری
۱۶بهمن۱۴۰۳
@yousefi_ravi
🌸یک ساعت سپاهی شدم پدرم درآمد
قدرتالله مهرابی کوشکی
هر شب ماجرایی با عراقیها داشتیم؛ بعضی از این اتفاقها در عین دردناک بودن باعث خنده هم بود. یک شب در آسایشگاه را باز کردند؛ بیست نگهبان بودند؛ ریختند توی آسایشگاه و دنبال «حرس خمینی» میگشتند. این اسمی بود که روی پاسدارها گذاشته بودند. بیخوابیشان گل کرده بود و میخواستند کمی وقت بگذرانند. عراقیها تصور میکردند هر کسی هیکلگندهتر و چاقتر است پاسدار و سپاهی است. فکر میکردند سپاهیهای ما مثل فرماندههان خودشان شکم گندهاند. یکبار در یکی از حملهها یک راننده آذریزبان آمبولانس را گرفته بودند؛ طرف هیکلی داشت و اینها فکر کرده بودند که یکی از فرماندهان عالیرتبه را اسیر کردهاند. جنجالی در روزنامههایشان راه انداختند.
آنشب دنبال پاسدارها میگشتند. به ارشد آسایشگاه گفتند: بگو کی پاسدار است؟ ارشد حرفشان را ترجمه کرد و آخرش هم گفت: بچهها اینها دنبال شر هستند. یکی بگوید که ما پاسدار نیستیم تا شر بخوابد. یکی از بچهها بلند شد و گفت: پاسدار به این راحتیها اسیر نمیشود. اصلا قیافه ما به پاسدارها نمیخورد. ارشد همه حرفها را ترجمه کرد اما فایدهای نداشت؛ پانزده نفر را بهزور جدا کردند؛ یکی از آن پانزده نفر واحدی بود. آدم ساده و شوخ طبعی بود. همیشه امید داشت و همیشه شوخی میکرد.
این پانزده نفر به جرم سپاهی بودن روانه زندان عمومی اردوگاه شدند. همه کارهای این رفیقم خندهدار بود. چند دقیقه بعد صدای فریاد این پانزده نفر بلند شد. همه دنبال صدای او بودند؛ صدایش را که شنیدند از خنده ریسه رفتند. یک ساعت که گذشت آن پانزده نفر را از بازداشتگاه برگرداندند قیافهاش خیلی خندهدار بود؛ برای یک ساعت توی عمرش سپاهی شده بود؛ میگفت: چند بار به پدرم گفتم بگذار من برم توی سپاه اما قبول نکرد. میگفت خطر دارد. بنده خدا چیزی میدانست. حالا خبر نداره که من برای یک ساعت سپاهی شدم و پدرم درآمد. آن شب خیلی خندیدیم. با این خندهها سختیهای اسارت را تحمل کردیم.
@yousefi_ravi