eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
286 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ وه ڪه جدا نمی‌شود نقش از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من 🗒 نفر سوم از سمت راست @yousof_e_moghavemat
سیدحسین بیژنی نعمتی شمسی فرزند سید رضا 🔻 اولین روز از بهار سال ۱۳۴۸ هجری شمسی دیدگان سیدرضا و زهرا به چهره اولین گل سرسبدشان در شمسی رستاق گشوده شد پدر و مادر در اوج ناباوری و فقر به پرورش و تربیت او همت گماشتند تا به سن ۶ سالگی رسید دوره ابتدایی را تا سال چهارم در دبستان شهید احمدی شمسی تحصیل نمود و در سن ۱۰ سالگی سایه شوم یتیمی بر چهره اش افتاد و مادر مهربان و دلسوز را از دست داد و بعد به شغل هایی چون کار در نانوایی، کارخانه و نقاشی ساختمان پرداخت تا به سن ۱۶ سالگی رسید. او آرام بود و با آرامش و مظلومیت خود رفتارهای انسانی را رام خود کرده بود همواره برای زندگی کار و تلاش می‌کرد تا اینکه از خود و وابستگی های دنیایی رها شد و در اوج دفاع مقدس در اواخر سال ۶۳ حضور خود را در قافله انسانهایی از از خود وارسته و آماده جهاد ضروری دانست و یک انسان واقعی شد با آموزش لازم به حضور در جبهه نبرد عاشق شهادت شد. برای آخرین باری که به جبهه غرب اعزام می شد به جای مادر از خاله خود خداحافظی کرد و گفت رضا رحمانی پسرخاله ام که مادر داشت رفت و جام را نوشید من که مادر هم ندارم. او با ماه ها حضور در جبهه بالاخره در جمع مهاجران الی الله در سروآباد مریوان در ۶۵/۸/۲۶ خون سرخش را در راه پایداری قرآن به پای درخت اسلام ریخت و جسم گلگون و پاکش در جوار دیگر شهدای شمسی در حسینیه شهدا به خاک سپردند. @yousof_e_moghavemat
🚩 🏷 ✈ 🔸️به دنبال ابلاغ دستور فرماندهی کل سپاه، روند بازگشت نیروهای اعزامی به ایران آغاز شد و جمع کثیری از نیروهای بسیجی طی چند پرواز از دمشق به تهران انتقال یافتند. اکنون تنها کادرهای ستادی و عملیاتی ۲۷ در سوریه و بخشی از بِقاع لبنان حضور داشتند و متوسّلیان به اتفاق همّت، درصدد تدوین جدول زمان‌بندی شده، برای مراجعت تدریجی آنها به ایران بودند. 🛩 ✔ 🚩 ✍ برگشتید؛ امّا چه برگشتنی!!! بدون احمد...💔 . . 📸 رزمندگان ۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ - و در تصویر قابل مشاهده هستند. 💐 🌺 (ص) @yousof_e_moghavemat
⚘﷽⚘ 📌اسراف تکه نان خشکی را روی زمین دید. خم شد و آن را برداشت. در کنار کوچه نشست و با آجر به آن نان کوبید وخرده های آن را در مقابل پرندگان ریخت تا نان اسراف نشود. 📚برشےازکتاب خداےخوب‌ابراهیم 🌷 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
👊 😅 👇 ↘️ 💠 [روز ۱۸ تیر ۱۳۶۱، پس ورود قوای محمد رسول الله (ص) به فرودگاه دمشق و همچنین استقبال و سخنرانی و مقامات نظامی سوری برای رزمندگان ایرانی] علی اکبر محتشمی پور، سرهنگ صیاد شیرازی، سرهنگ سلیمی، سرهنگ محسن رضایی، و چند نفر دیگر که لباس فرم سپاه به تن دارند، در بین محافظان سپاهی و ارتشی خود وارد کاخ می‌شوند. دم در ورودی، یکی از افسران به طرف می آید و با احترام چیزی به او می گوید. با تعجب به محتشمی‌پور می‌گوید: «ببخشید حاج آقا، ایشان چه فرمایشی دارند؟» محتشمی‌پور می گوید: «ایشان دارد می گوید لطفاً اسلحه کُلت خود را که به کمر بسته اید، تحویل بدهید.» لبخندی می‌زند و می‌گوید: «یک سرباز، همیشه در حال نبرد است و هیچ وقت خود را خلع سلاح نمی‌کند.» و دست‌هایش را به علامت نفی جلوی او می گیرد. افسر جملاتی به عربی می گوید. رفیق‌دوست می آید کنار احمد و می‌گوید: «حاجی جان! مثلاً داریم می‌رویم خدمت رئیس جمهور کشورشان! این یک قانون است. باید اسلحه ات را تحویل بدهی!» ولی حاج احمد امتناع می‌کند. [با توصیه های محمود مسافری - از محافظین سپاه - باز هم زیر بار نرفته و با نگاه تندی به او می گوید:] «من که متوجه نشدم آقای سفیر چی و چطوری حرف من را به آنها منتقل کرد، ولی از تو که یک سپاهی هستی بعید است این حرف را بزنی. ما باید ابهت مان را در اینجا نشان بدهیم که فردا بتوانیم فرماندهی کنیم. شما محافظ هستید، یک وظیفه دارید، ولی بنده فرمانده نظامی هستم، قرار نیست سلاحم را تحویل بدهم...من می خواهم دو تا لشکر او [حافظ اسد] را فرماندهی کنم، پس بزرگ شان باید این را بفهمد. من با این نگاه این کار را می کنم، وگرنه خودم خوب می دانم که از نظر امنیتی باید اسلحه را تحویل بدهم. » [به هر صورت، آن روز با اسلحه کُلت خودش روبروی حافظ اسد نشست] و [محافظان] حتی نتوانستند از او بخواهند تا خشاب و گلوله های اسلحه های خود را خالی کرده و تحویل آن ها بدهد. ✔ ↘️ ✍ این یعنی اقتدااااااااااااااااااررر....💪👊😅 📝 کلمات و جملات داخل کروشه از بنده است و بقیه مطالب از کتاب بسیار جذاب، ناب و خواندنی به نگارش رزمنده گرانقدر می باشد. 📚 📝 دوستان، هرطور شده این کتاب رو تهیه کنید و بخونید! مطالبی توی کتاب بیان شده که واقعا ناب و دسته اوله و برای اولین باره که عنوان میشه! یا علی...🖐 @yousof_e_moghavemat
قرار بود توی نماز جمعه سخنرانےکند. گفتہ بودند بگذار معرفیت ڪنیم. گفته بود نہ، فقط بگیــد یکے از سپاهی هاست... گفتیم بهتره ها! بگیم فرمانده سپاهی، حرف هات بیشتر خریدار داره... گفت : حرف اگر حرف باشہ، اثر خودش رو مے گذاره... @yousof_e_moghavemat
●هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد. اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد. صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم. ●دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم" ﺭاﻭﻱ : @yousof_e_moghavemat
دل، چو در دام عشق منظور است دیده را جُرم نیست، معذور است ناظرم در رُخَت، به دیده ی دل گرچه از چشم ظاهرم، دور است @yousof_e_moghavemat
دو برادر شهید مجتبی و مصطفی بختی🌹 ۹۴/۴/۲۲ 📢 🕊🌺 📌خیلی صبـــور و مهربون بودن، اززمانی که بچه ها نوزاد بودند میگفتند که هر جـــــایی برای عزاداری آقا امام حســین علیه السلام میرید این بچه ها رو هم با خودتون ببرید، 📌چون بچه وقتی بدنیا میاد از روز اول متوجه همه چیزهستش ومن خیلی دوست دارم بچه ها ازهمین الان بادین ومذهب خودشون آشناباشندوخوب درکش کنند😊 📌همیشه احترام همه رونگه میداشتن براشون بزرگ و کوچیک نداشت میگفتند همه دارای شخصیت هستند وباید احترامشون رونگه داریم☝️ 📌بچه هاروخیلی دوست داشت میگفت بچه هاروح پاکی دارندکه آدم روبه خدا نزدیکتر میکنن😍 📌من هیچوقت ندیدم درمقابل پدرومادرشون پاهاشون رودرازکنندخیلی مودب وبااحترام باهاشون صحبت میکرد.👌 @yousof_e_moghavemat
از همان روزی که پا در عرصه ی جهاد نهاد و به کردستان یا به جبهه ی دارخوئین آمد روی یک موضوع تاکید داشت؛ «کار فرهنگی»🌹  هیچ کس نمی دانست که جنگ چه مدت طول می کشد. اما او راه شناخته بود. فعالیت او مثل سخنرانی و قرآن و دعا و... یک محور اساسی داشت و آن «نماز جماعت» بود. نماز معراج مومن می دانست. کلید حل مشکلات را اهمیت به معرفی می کرد. مصطفی آن زمان که فرماندهی بزرگ بود خود را طلبه ای کوچک می شمرد! او قبل از اینکه بر جسم نیروها فرماندهی کند بر های آن ها  فرماندهی می کرد. @yousof_e_moghavemat
جنگ پُر بود از نگاه‌های آخرینی که خشکید و عکس شد خیره ماند و قاب شد و یک چیز میان تما‌م‌شان مشترک بود درون تمام‌شان پُر از حرف بود ... @yousof_e_moghavemat