eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
282 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
دستگاه تصفیه آب در مشرق: یکی از مهمترین وظایف دستگاه های پشتیبانی کننده از جنگ، تهیه و ارائه آب و غذای سالم به رزمندگان بود تا از توان بدنی کافی برای شرکت در برنامه های آموزشی و رزمی برخوردار باشند @yousof_e_moghavemat
جبهه بود و همه چیزش صلواتی! اصلا کدام وجهی ، بهایِ این همه صفا می‌شد؟ @yousof_e_moghavemat
در شب اول ذیحجه که هلال ماه با کرشمه خودنمایی می کرد خورشید به خانه علی علیه السلام وارد شد باد صبا همه را خبر رسانید که: زیور ببندند؛ نور با نور پیوست و💞 جهان روشن شد.💫☀️ درختان شکوفه های خود را بر زمینیان ارزانی داشتند. 💐💐💐💐💐💐💐 @yousof_e_moghavemat
امام سجّاد علیه السلام: من مشتاق توأم، ای پروردگار جهانیان إِنِّى إِلَيْكَ راغِبٌ يَا رَبَّ الْعالَمِينَ فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز خدا لطف نهان خود هویدا میکند امروز تفاخر فرش بس بر عرش أعلا میکند امروز دو تا را جفت هم ، از صنع یکتا میکند یعنی علی ماهِ رخ زهرا تماشا میکند سال روز پیوند مظهر احسان و جود با دردانه زیور عالم یاس آل محمد صلی الله علیه و آله مبارک باد وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @yousof_e_moghavemat
👌 - محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟😊 -چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..😑😩 -پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!😐😂 یا مثلا میگفت:«پاشو جون من ،اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😟😊 هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم! 🌷 @yousof_e_moghavemat
🌿 شهید حاج حسین خرازی: * گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد. گفتم « حسین، بابا! بده من لباس هات رو می شورم.» یک دستش قطع شده بود. گفت « نه، چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن.» پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت. لباس هایش را پامال می کرد. یک سرِ لباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند. راوی پدر محترم شهید @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💠به سفارش آقا مهدی باکری قرار شد یه خونه تو قم بگیریم و با همسر شهیدان حمید باکری و همت با هم باشیم خانوم همتو از قبل میشناختم ولی ژیلایی که میدیدم با اون دختر پر شر و شور سابق خیلی فرق داشت شکسته شده بود با خانوم باکری هم کم کم آشنا شدم سعی میکردم جلوشون طوری رفتار کنم که انگار منم شوهرم شهید شده فکر میکردم زندگیشون بعد رفتن آدمایی که دوستشون داشتن،چقده سخته. پیش خودم میگفتم خُب اگه واسه ی منم پیش بیاد چی!؟ اگه دیگه مهدی رو نبینم.یه شب گفتن"حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست میکنن." داشتم غذا درست میکردم که یه خانومی اومد در زد و یه چیزی بهشون گفت با خودم گفتم "خب به من چه !؟"شام که آماده شد هیچ کدوم لب به غذا نزدن! گفتن: "اشتها نداریم!"سیم تلوزیونو هم در آورن فرداش خواهرم اومد دنبالم و گفت: "لباس بپوش بریم جایی شکی که از دیشب به دلم افتاده بود، خوابای پریشونی که دیده بودم، همه داشت درست از آب در میومد. عکس مهدی و مجیدو دیدم که زده بودن سر خیابونشون، آقا مهدی راه میفته از بانه بره پیرانشهر که تو جلسه ای شرکت کنه طبق معمول با راننده بوده.ولی همون لحظه که میخواسته راه بیفته مجید میرسه و آقا مهدی به راننده میگه "دیگه نیازی به اومدن شما نیست، با برادرم میرم"بین راه هوا بارونی بوده و دیدشون محدود.مجبور بودن یواش یواش برن که میخورن به کمین ضدّانقلاب. ماشینشون مورد اصابت آر پی جی قرار میگیره و مجید همونجا پشت فرمون شهید میشه.مهدی از ماشین میپره بیرون تا از خودش دفاع کنه. ولی تیر میخوره.صبح روز بعد پیکراشونو پیدا کرده بودن که با فاصله از هم افتاده بودن... ایستاده در سمت چپ تصویر @yousof_e_moghavemat
💠خنثی کردن کمین 🌹 شهید محمود کاوه 🌹 ✨ کاوه جلوتر از ما رفته بود منطقه را چک کند. وقتی برگشت، دستور ایست داد. بعد هم گفت: "بر می گردیم." برگشتیم توی مقر، گفت: " برین استراحت کنین." 🔅انتظارش را نداشتیم. راحت کنار نمی آمدیم با مساله، ولی کاریش هم نمی شد کرد؛ دستور بود و باید اجرا می شد. بعداً شنیدم محمود آن شب همراه چندنفر دیگر، برگشته بود منطقه ی دشمن. دو، سه ساعت بعد، دوباره آماده باش زدند. همه به خط شدیم. کاوه گفت:" حالا می ریم عملیات." 🔆رفتیم. یکی از پایگاه های دشمن را منهدم کردیم و برگشتیم. بچه های اطلاعات می گفتند:" دیشب عراقی ها کمین ناجوری گذاشته بودند براتون؛ اگر اون موقع حمله می کردین، یکی تون زنده در نمی رفت." 🔅وقتی دیده بودند ما برگشته ایم، خاطرشان جمع شده بود که دیگر حمله نمی کنیم ✨اوایلی که رفتیم سقز، سلاح سنگین مان یکی مسلسل کالیبر بود. حتی آرپی جی هم نداشتیم. همین، ضد انقلاب را حسابی پررو کرده بود. وقت و بی وقت حمله می کردند به پایگاهمان. محمود که شد مسئول عملیات، گفت:" هرجور شده، باید مشکل تجهیزات مون رو حل کنیم." زیاد این در و آن در زد. کم کم خیلی چیز ها توانست بگیرد. ولی برای گرفتن خمپاره، مدتی معطل شد. مشکلش را جور دیگری حل کرد. توی دخانیات، لوله ی بخاری زیاد داشتیم. همان ها را گفت رنگ های مخصوصی بزنیم. توی هر کدام از پایگاه ها، یکی شان را بردیم روی پشت بام. سرهاشان را طوری از لبه ی پشت بام می دادیم بیرون که هرکسی از دور می دید، فکر می کرد قبضه ی خمپاره است. 📚 اسوه ها، صص ۲۱ و ۶۲ @yousof_e_moghavemat