eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
271 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۷۴ ✍ دغدغه‌ی جالب و تأمل‌برانگیز یک رزمنده در آستانه‌ی شهادت #متن_خاطره می‌گفتند استاد دانشگاست و فلسفه درس می‌داده. ترکش پایش رو قطع کرده و خونریزی شدیدی داشت. کسی هم نمی‌توانست کاری انجام بده. با همون حالش بهم گفت: «این بیسکویت‌ها که توی صبحگاه می‌دادند ...» با خودم فکر کردم بیسکویت می‌خواد چیکار توی این وضعیت؟ ادامه داد: « من یکبار یکی‌اش رو بردم برا دخترم، اشکال نداره؟ » پرسیدم: مگه سهمیه‌ی خودت نبوده؟ جواب داد: آره!!! گفتم إن‌شاءالله که اشکال نداره ... انگار منتظر همین جواب من بود ... 📚 منبع: روزگاران۱«کتاب خاطرات» ، صفحه ۴۴ #بیت‌المال #رزق_حلال #استاد #دانشگاه #تربیت_فرزند #روزی @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۰۴ 🌺 شهید می‌گفت: من خیانت نمی‌کنم... ماشین سپاه همیشه باهاش بود ، اما برای رفتن به شهر از موتور سیکلتی که داشت ، استفاده می‌کردیم. یک بار بهش گفتـم: تو چـرا ما رو با ماشین به شهرنمی‌بری ؟ زین‌العابدین در جوابم گفت: ماشین مالِ بیت المال است، من نمی‌توانم در امانت خیانت کنم... 🌹خاطره ای از زندگی سردار شهید زین العابدین احمدپور 🍃منبع: کتاب آینه های ناب ، صفحه ۱۴ @yousof_e_moghavemat
وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سـرم خراب شده بود پـــرسیدم: «واسه چی؟» گــفت:چــرا مــواظب نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟! همه‌ش امانته! گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟ دستش را باز کرد تا حبّه قند خاکی تـوی دستش بود دم در چادر تدارڪات پیدا ڪرده بود! 🌷 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
⁉️😠 ☆ •°• ، یکی از یاران صِدّیق و باوفای سردار در برگی از خاطرات خودش - در کتاب ، صفحهٔ ۲۵ - گفته است: 👉 «وقتی در ماه‌های آغازین جنگ، بنی‌صدر از اعزام نیرو به کردستان جلوگیری کرد، برای رفع این نقیصه و حفظ عناصر موجود در به شیوه‌های مختلفی متوسل شد؛ از جمله سخت‌گیری در اعطای مرخصی. ما در واحد ادوات کار می‌کردیم و آموزش خمپاره دیده بودیم. مدت مأموریت‌مان در مریوان رو به اتمام بود و تصمیم داشتیم به تهران برگردیم. یک روز پای قبضه‌ی خمپاره‌اندازِ روسی مشغول جابجایی جعبه‌های مهمات بودیم که حاج‌احمد به سراغ‌مان آمد. بعد از حال و احوال‌پرسی به من گفت: - شنیدم می‌خوای بری؟ - با اجازهٔ شما، بله. - تو خجالت نمی‌کشی؟ از این حرف او تعجب کردم و پرسیدم: - چطور برادر احمد؟ خب، مأموریت‌مون تموم شده، حالا هم باید برگردیم سر زندگی‌مون. دست انداخت، شانه‌ام را فشار داد و گفت: برادر! تو ظرف این مدت لااقل هزار گلوله‌ی خمپاره زدی. هر گلوله دونه‌ای این‌قدر قیمت داره. اگه روی هم حساب کنیم، کلّی از خرج شده تا فوت و فن کارو یاد گرفتی. از هزار گلوله‌ای که زدی، نُهصد تای اون به هدف نخورده. همه‌ی این‌ها انجام شده تا تو کاردان شدی. حالا همین‌قدر باید خرج یکی دیگه بشه و هزار گلوله خمپاره را حیف کنه تا تازه بشه یکی مثل تو. روی همین اصل، برای هم که شده، برادرجون! تو باید توی جبهه بمونی. صحبت‌های برادرانه و منطقی تأثیرش را روی من گذاشت و گذاشت و در مریوان ماندگار شدم.» •°• °•° 📸 شناسنامه‌ی عکس اول: تابستان ۱۳۶۰، سروآباد، آزادسازی محور مریوان-سنندج - از راست: (عباس برقی، شهید عثمان فرشته، ، کاک صمد (بی سیم چی)، ناشناس، کاک حمید) ☆ - عکس‌های سوم و چهارم: سردار ؛ فرمانده سابق تیپ ذوالفقار از ، با آرزوی سلامتی روزافزون برای این سردار عزیز و بزرگوار س.پ.اه اسلام. @yousof_e_moghavemat