eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 گیلاس ، کمپوت پُرطرفدار ... در سال‌های دفاع مقدس ... در گرمـای طاقت فـرسای جبهه های جنوب ، کـمپوت میوه‌ جات طرفداران بسیاری داشت خصوصا ڪمپوت گیلاس ؛ به سبب بالا بودن طالبانِ ڪمپـوت گیــلاس و ڪم بـودن آن در محموله‌ های ارسالی ، معمولا در هنگام توزیع، به نفرات‌ آخر کمپوت سیب و گلابی می‌رسید. در چنین مواقعی و در فضایی خیلی دوستانه کِش رفتن کمپوت گیلاس از بچه های دیگر یا مبادله‌ٔ یک کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت سیب یا گلابی بالا میگرفت‌و خلاصه‌ رزمنده‌ها بازار بورس کمپوت تشکیل می‌دادند و صفایی می‌کردند. گاهی نیروهای یک دسته یا گروهان، ڪمپوت های سیب و گلابی خـود را روی هـم می‌ گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گـیلاس همرزمان دیگر معاوضه می‌کردند و کمپوت‌های گیلاس را در ظرف‌های کوچکتر تقسیم کرده و بین هم توزیع می کردند. در عکسی که می بینید ... رزمنده ای با ظاهر شیطنت آلود ، شش عدد کمپوت گیلاس در دست دارد که معلوم نیست در بازار بورس کمپوت، باچند کمپوت سیب و گلابی معاوضه کرده است. یاد آن روزهای خوب بخیر .... @yousof_e_moghavemat
عکس غم‌انگیز و ناراحت‌کننده‌ای را می‌بینیم این عکس سیاه و سفید در منطقه‌‌ی شلمچه‌ در شرق بصره در مقابل پنج ضلعیهای ارتش عراق که طوفان خشونتهای مرگ را داشتند، به ثبت رسیده است. برادر کوچک‌ تر او در مقابل چشمانش قطعه قطعه شده بود..! بهمین دلیل گریه می‌کرد و بسیجی سن بالا قصد داشت او را در آن فضای التهاب‌آور و هول انگیز آرام کند و پدرانه عمل کند.... اسفند ماه ۱۳۶۵ عکاس : سعید صادقی @yousof_e_moghavemat
شهدا، مرگ را به سخره گرفته‌اند تا ما به حقارت دنیا بخندیم .... سال ۱۳۶۳ در زمان عمليات بدر ؛ ما جزو رزمندگان گردان حضرت‌رسولﷺ از لشكر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) بوديم. بچه‌های كادر گردان، از جمله شهيدان امير جوادی و فرمانده گردان، سیدمصطفی حاج سيدجوادی، آماده عزيمت به منطقه برای شناسايی شدند. آن ها هنگام اعزام، سخت همديگر را در آغوش گرفتند. هر دو جزو بچه‌های خنده‌رو، مهربان و صميمی لشکر بودند. هنگام خداحافظی در اصل مرگ را به سخره گرفته بودند !! امير جوادی با خنده گفت: « سيد اگر شهيد شدی كه می‌شوی، ما را در آن دنيا شفاعت كن. » سيدمصطفی هم به امير همين را گفت و امير هم خندید تا رد گم كرده باشد! آن دو نفر خيلی زود به شهادت رسيدند. راوی: سيدابراهيم موسوی منبع: کتاب ماندگاران ،۱۳۹۰ حسن شكيب‌زاده / نشر شاهد @yousof_e_moghavemat
نگاه به نگاهم که می‌شوی هوای باغ‌های سیب از سرم می‌افتد جاذبه قانون چشم‌های تو بود ... روایت عکاس : "خردادماه سال ۱۳۶۱ بود که برای بچه‌های خط مقدم یک وانت سیب آورده بودند. چهره‌ٔخاص، کلاه گشاد، معصومیت نگاهِ یکی از رزمنده‌ های جـوان و حالتی که دست‌هایش با گرفتن سیب‌ها پیدا کرده بود، من را تحت تأثیر قرار داد و علاقه‌مند شدم که از او عکس بگیرم این عکس مرا یاد پرتره های نقاشی دوران کلاسیک می‌اندازد انگار کسی به او گفته بود چگونه در مقابل دوربین ژست بگیرد! گویا اینجا استودیوی عکاسی است نه عملیات بیت‌المقدس، آرام و راحت به دوربین نگاه می‌ کند و می‌توانیم از عمق چشمانش داستان های زیادی را بخوانیم" عکاس : مجید دوخته‌چی زاده @yousof_e_moghavemat
راوی و عکاس این اثر «مریم کاظم‌ زاده» است او این صحنه را چنین وصف می‌کند: « بهمن ۶۱ برای گرفتن عکس به خرمشهر رفتم بعد از آزادسازی و پاک‌ سازی نسبی شهر می‌شد به صورت محدودی وارد خرمشهر شد. در همان ایام بود که اولین گروه‌های ساکن خرمشهر می‌توانستند تحت شرایطی به منطقه بیایند. توفیقی برایم شد تا همراه خانواده شهدای اهلِ‌ خرمشهر شوم. شب هنگامِ خواب ، مادرهـا که بعداز مدتها همدیگر را دیده بودند، خواب از سرشان پریده بود و باهم صحبت میکردند. پای صحبت‌هایشان نشستم. پیوندشان، خون پسرانشان بود. بعضی‌هایشان برای حفظ خرمشهـر جنگیده بودند و بعضی دیگر برای آزادی‌اش. یکی از مادرهـا خانم حاجی شاه بود... سه فرزندش در خرمشهر «شهید» شده بودند. آن سال آمده‌ بود تا هم خانه‌اش را ببیند و هم به زیارت قبر شهنازش و دو پسرش برود.... برایم از دخترش تعریف کرد. شهنازش دروس حوزوی می‌خواند و در کلاس‌های نهضت سوادآموزی معلم بود. هشتم مهر ٥٩، همراه دوستش برای سنگرها غذا می‌بردند که هر دو با گلوله دشمن شهید می‌شوند. برایم گفت که چطور خودش، دخترش را کفن و دفن کرده است. بعد از شهناز، به فاصله یک ماه ، محمد حسین‌اش را از دست می‌ دهد. محمدحسین سه سال از شهنـاز بزرگ‌تـر بود. تاروز آخری که خرمشهر سقوط کرد، ماند و جنگید. پیکر محمدحسین را پیدا نکردند. پسر بزرگش ناصر هم بعد از آزادی خرمشهر در منطقه شهید شد.. آن شب، مادرها شاعر شده بودند و لالایی‌های فی‌البداهه برای پسرانشان می‌خواندند... @yousof_e_moghavemat
میگفت به ما عقل که از عشق حذر کن! امّا دل دیوانه مرا گفت: خطر کن ... یکی از تصاویر جنگ که ممکن است بارها دیده باشیم مربوط به عملیات خیبر است قهرمانِ داستان این عکس محمدکریم کیانی فلاورجانی در سال ۶۱ فقط ۱۸ سال داشت که برای دفاع از میهن به جبهه رفت. او در عملیات خیبر در منطقه پاسگاه زید بر روی مین رفت و پای چپش را از دست داد. خستگی و تحمل درد را می‌توان از چهره‌ی او فهمید. رزمنده‌ای که ساعت‌ها سینه‌خیز حرکت کرده تا خود را به خاک وطن برساند. اسفند ماه سال ۱۳۶۲ عکاس : علیرضا جلیلی‌فر @yousof_e_moghavemat
شهدا، مرگ را به سخره گرفته‌اند تا ما به حقارت دنیا بخندیم .... سال ۱۳۶۳ در زمان عمليات بدر ؛ ما جزو رزمندگان گردان حضرت‌رسولﷺ از لشكر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) بوديم. بچه‌های كادر گردان، از جمله شهيدان امير جوادی و فرمانده گردان، سیدمصطفی حاج سيدجوادی، آماده عزيمت به منطقه برای شناسايی شدند. آن ها هنگام اعزام، سخت همديگر را در آغوش گرفتند. هر دو جزو بچه‌های خنده‌رو، مهربان و صميمی لشکر بودند. هنگام خداحافظی در اصل مرگ را به سخره گرفته بودند !! امير جوادی با خنده گفت: « سيد اگر شهيد شدی كه می‌شوی، ما را در آن دنيا شفاعت كن. » سيدمصطفی هم به امير همين را گفت و امير هم خندید تا رد گم كرده باشد! آن دو نفر خيلی زود به شهادت رسيدند. راوی: سيدابراهيم موسوی منبع: کتاب ماندگاران ،۱۳۹۰ حسن شكيب‌زاده / نشر شاهد @yousof_e_moghavemat
به ایستگاه صلواتی خوش آمدید! پیروزی رزمندگان اسلام «صلوات » ✍ نوشته عکاس : در عملیات والفجرهشت بعداز اینکه بچه‌ها دلیرانه اروند را طی کردند و به خط دشمن زدند،شهر فاو را تصرف کردند، که موقعیتی بسیار مهم داشت و صدام تا مدت‌ها امکان دسترسی به آب های آزاد را نداشت. این‌هم یک عکس از ایستگاه‌صلواتی در فاو که جای شما خـالی بساط چایی و هنـدوانه به‌راه بود. و من هـم به قصد روحیه‌ بخشی یک کاریکاتور سریع از چهره‌صدام کشیدم و هم‌این عکس‌را در دریچه‌ دوربینم ثبت‌کردم. " سیدمسعود شجاعی طباطبایی" (عکاس) @yousof_e_moghavemat
به ایستگاه صلواتی خوش آمدید! پیروزی رزمندگان اسلام «صلوات » ✍ عکاس نوشت : در عملیات والفجرهشت بعداز اینکه بچه‌ها دلیرانه اروند را طی کردند و به خط دشمن زدند،شهر فاو را تصرف کردند، که موقعیتی بسیار مهم داشت و صدام تا مدت‌ها امکان دسترسی به آب های آزاد را نداشت. این‌هم یک عکس از ایستگاه‌صلواتی در فاو که جای شما خـالی بساط چایی و هنـدوانه به‌راه بود. و من هـم به قصد روحیه‌ بخشی یک کاریکاتور سریع از چهره‌صدام کشیدم و هم‌این عکس‌را در دریچه‌ دوربینم ثبت‌کردم. " سیدمسعود شجاعی طباطبایی" @yousof_e_moghavemat
کسی چه داند که بر حالِ زار ما چه می‌گذرد؟ جامانده‌ایم و حوصلهٔ شرح قصه نیست ▪️در عملیات مسلم‌ بن‌ عقیل رزمندگان در چندین چادر قرار داشتند. من هم به‌ همراه عده‌ای از بچه‌ها در بیرون از چادرها بودیم، که ناگهان در حد فاصل یک پلک به هم زدن صدای «میگ» عراق به گوش‌مان خورد و چادر رزمندگان بمباران شد. از رزمندگان داخل چادرها نه تنها یک نفر زنده نماند بلکه جنازه‌ها هم تکه‌تکه شده بود. ▪️کربلایی شده بود! فضا بهم ریخته بود. که ناگهان گریه‌ و فریاد چند نوجوان همه را به خود جلب کرد. جلو رفتم و دیدم تعدادی از بچه‌محل‌ها یکی از دوستانشان را از دست داده بودند و فریاد می‌زدند مگر قرار نبود با هم باشیم؟ با هم شهید شویم؟ چرا تو رفتی؟ کارت شناسایی دوست‌شان را در دست گرفته و ناله می‌کردند. در حالی که همه منقلب شده بودند من عکاسی می‌ کردم و این عکس بسیار موردِ استقبال قرار گرفت. ▪️این کارت شناسایی متعلق است به "شهید قادر اسدی" طلبه نوزده ساله‌ای که قبل از شروع عملیات در آن بمباران به شهادت رسید و از او فقط همین کارت باقی ماند. تصویر در سومار، رودخانۀ کُنگیر به تاریخ ۱۲مهر ۱۳۶۱ ثبت شده است. عکاس : علی فریدونی (ع) @yousof_e_moghavemat
عکسی که می‌بینید در جبهه‌‌ی خوزستان گرفته شده است و احتمالا مربوط به سال‌های اول دفاع مقدس است. پیرمردی بسیجی، با یک قبضه سلاح ژ-3، خسته و خاک‌آلود، روی زمین نشسته است. پیرمرد، کوله‌ای به همراه دارد که چندین عدد خمپاره‌ی شصت میلیمتری در آن قرار دارد. نکته‌ی قابل توجه، یک عدد پرتقال است که پیرمرد آن را روی پره‌ی خمپاره های مرگبار گذاشته است. ظاهرا هنگام استراحت نیروها، بین آن‌ها پرتقال توزیع شده است و پیرمرد قبل از آنکه فرصت خوردن آن را پیدا کند، به دامِ عکاس افتاده. این پیرمرد بسیجی، اگر در طول جنگ شهید نشده باشد، امروز به احتمال زیاد، دیگر در قید حیات نیست. @yousof_e_moghavemat
پایی که بسته شد ! تا بماند و بایستد و بجنگد ... "علی‌حسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه می‌شود نیروهای خودی در کمین و محاصره‌ی دشمن قرار گـرفته‌ اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به پایه‌‌ی دوشکا می‌بندد تا بایستد و بجنگد ، تا یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند. از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها ۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود، در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است. مهرماه ۱۳۶۳ ؛ ایلام منطقه عمومی میمک عکاس: محمود عبدالحسینی @yousof_e_moghavemat