#خاطرات_شنیده_نشده
.
.
🚛 بعدازظهرِ روزی که واحد آزمایشگاه و یا کارگاه با #احمد داشتم٬ به همراه هم از #دانشگاه_علم_و_صنعت از طریقِ خیابان شرکت اتوبوسرانی نارمک به میدان رسالت رفتیم تا با اتوبوسِ نظام اباد به فوزیه برویم. در خیابان، کامیونی آجر برای ساختمان آورده بود که متأسفانه، کارگرانِ ساختمانی تعطیل کرده بودند و رفته بودند. راننده کامیون از ما سؤال کرد: اهل این محله هستید؟ گفتیم: تقریباً. گفت: «من برای این ساختمان آجر آورده ام و کارفرما و پیمانکار آن خیلی عجله داشت. من دیر رسیدم وکارگر هم پیدا نکردم، ساختمان نگهبان هم ندارد و اگر آجر را خالی کنم راه بسته می شود. آجر هم باید طبقه اول برود.» راننده بسیار مستأصل بود. باهم مشورت کردیم. به راننده گفتیم: باشه ما این کار را انجام می دهیم. راننده گفت: من پول ندارم دستمزد شما را بدهم. گفتیم: مانعی ندارد! فردا می آییم از صاحبکار می گیریم. راننده گفت: به تیپ شما کارگری نمی خورد. چه کاره هستید؟!!! گفتیم: دانشجوی همین دانشگاه علم وصنعت هستیم. راننده به حرف ما اعتماد کرد و آجر را خالی کرد. با توجه به اینکه آن زمان، تمرین #بوکس می کردیم٬ کلیۀ آجرها را کمتر از ۲ ساعت به طبقه اول پرتاب و دسته بندی کردیم. راننده تقریبا یک ربع با ما همکاری کرد. وقتی خیالش راحت شد از ما اجازه گرفت ورفت... ظهرِ فردا به صاحبکار مراجعه کردیم. ضمن احترام فراوان به دانشجو بودن ما، دو تا سه برابر دستمزد روزانه کارگر به ما حق الزحمه داد که برایمان بسیار شیرین و کارساز بود. در آن سال ها مردم به #دانشجوی_فنی خیلی حرمت قائل بودند و دانشجویان هم اغلب خودشان کار می کردند تا فشاری برای پدرومادر ها نباشد. بالاخص بنده که شهرستانی بودم و حالا #احمد آقا تهرانی بود و هزینه کمتری داشت.
❇ راوی: «علی اکبر کسائی» دوست و همرزم #احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat