eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖌 شهيد مدافع حرم (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم (ابوعلى)؛ ... هميشه يكى از چيزهايى كه خاطرات سيد را برايم يادآورى مى كند، صداى اذان است. 🔸هر جا كه بوديم، توى جاده يا مقر يا هر جاى ديگر، وقتى موقع نماز مى شد فوراً مى زد كنار و مى گفت "حيفه نماز اول وقت مون از دست بره." 🔺بعد هم چفيه اش را پهن مى كرد و مى ايستاد به نماز. صفحه ٢٦ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح (با نام جهادی ) @yousof_e_moghavemat
همرزم شہید: توسوریه با بابڪ آشنا شدم.اوایل فقط باهم سلام علیڪ داشتیم ولے به مرور باهم رفيق شديم. بابک یڪ انگشتر داشت.خیلے خوشگل بود.یک روز نشسته بودم کنارش ،گفتم: "بابک انگشترت خیلے خوشگله." بابڪ همون لحظه انگشتر را در آورد و گرفت سمت من ،گفت : "داداش این براے شماست .." من گفتم: "بابڪ،نه نمیخوام این انگشتر براے توعه."گفت : "داداش،این انگشتر دیگه به درد من نمیخوره،من دیگه نیازے به این انگشتر ندارم." @yousof_e_moghavemat
یه روز به علی آقا گفتم: برای کاری نذر کرده بودم، دعام مستجاب شده؛ قصد کردم یه هیئت برپا کنم و روضه اباعبدالله (علیه السلام) رو بخونیم و آخرش هم به بچه‌ها پیتزا بدم گفت: واقعا قصد انجامش رو داری؟ گفتم: آره همون موقع تلفن همراهش رو برداشت و شروع کرد زنگ زدن به چندتا از بچه‌ها... جمعشون کرد دور هم. بعد به یکی گفت بشین روضه بخون... اون هم مونده بود... شروع کرد به خوندن... چند دقیقه‌ای دل‌هامون کربلایی شد و تمام : با لبخند و خیلی جدی گفت: خب حالا وقت مرحله دوم نذر شماست. اونم پیتزا دادن به اهل هیئت... به همین راحتی... اصلا معتقد نبود که باید با تعداد خاصی با شرایط خاصی در مکان خاصی روضه و هیئت برپا کرد... هرجا دلش می‌رفت ، بچه‌ها رو دورهم جمع می‌کرد و به یکی هم می‌گفت بخون. ✨ همیشه اولین نفری هم که اشکش جاری می‌شد خودش بود ... ✨به روایت از:حسین رزمی✨ @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۶۸ 🌺 نوجوانِ عاشقِ خدا... با اینکه هنوز به سنِ تکلیف نرسیده بود، نماز شب می‌خواند... یک بار ناخواسته و اتفاقی، نمازِ صبحش قضـا شـد. اونقدر گریه کرد، که ما فکر کردیم شـاید برایِ برادرش اتفاقی افتاده... 🌹خاطره‌ای از زندگی نوجوان شهید جلال تقوا طلب 📚منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه ۳۶ @yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۶۸ 🌺 نوجوانِ عاشقِ خدا... با اینکه هنوز به سنِ تکلیف نرسیده بود، نماز شب می‌خواند... یک بار ناخواسته و اتفاقی، نمازِ صبحش قضـا شـد. اونقدر گریه کرد، که ما فکر کردیم شـاید برایِ برادرش اتفاقی افتاده... 🌹خاطره‌ای از زندگی نوجوان شهید جلال تقوا طلب 📚منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه ۳۶ @yousof_e_moghavemat