🔺خاطرات مردم سبزوار از حاج قاسم سلیمانی
افسرجانشین بودم و شیفتم بود. تا نشستم روی صندلی، سرباز مخابرات زنگ زد و گفت کلافه شده از بس مردم زنگ میزنند. گفتم: «عیب ندارد. تمام تماسها را وصل کن به من و خودت استراحت کن.»
سیل تماسها من را برد! مرد و زن، جوان و پیر زنگ میزدند. میخواستند بدانند قضیه راست است یا نه؛ میخواستند بدانند سردار سلیمانی همان حاج قاسم است یا نه! گریه میکردند و میپرسیدند. گریه میکردند و نفرین میکردند. گریه میکردند و از انتقام میگفتند.
جوانها مدام تماس میگرفتند که اگر آمادهباش است، ما بیاییم. اگر بحث درگیری است، ما آمادهایم، اگر اعزام است و نیروی داوطلب میخواهید، ما هستیم.
مانده بودم. کم آورده بودم؛ کم آورده بودم در برابر مردم. پیرزنی زنگ زد با خودم گفتم بنده خدا چطور شماره مارو گیر آورده. گفت:«آقا، جنگ می شود؟ خبری است؟ ما میتوانیم کمک کنیم؟ کاری از دست ما بر میآید؟»
احساس کردم چقدر عقبم از مردم!
راوی: احسان یاوری – پاسدار
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
#شهید_قاسم_سلیمانی
@yousof_e_moghavemat