#خاطرات_شهدا
#زیارت_عاشــوراےهمیشگے
عــملیات کربــلای ۴ بود. اتش دشمن سنگین بود.زیر یک پــل جمع شده بودیم.جای پنـــج نفر بود, اما ده نفر به زحمت خود را جا داده بودیم و پا ها از زیر پل بیرون زده بود.دیدم رضا چراغ قوه اش را بــیرون اورد و نورش را انداخت روی کتاب کوچک دعایش و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. گفتم رضا تو این شــرایط چه وقت زیارت خوندنه!!!
خندید و گفــت مــن از اول انقلاب تا حالا یه روز هم زیارت عاشورام ترک نشده, حــتی زمانی که در سینــما کار می کــردم!....
و *شاید بــا همـین زیــارت عاشــوراها برات شهــادتش را گرفــت* 😞
#شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد🌷
#شهدای_فارس
@yousof_e_moghavemat
#خاطرات_شهید
با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.» لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.» اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!» آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن.
گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...» #شهيد_خان_ميرزا_استواري🌷
#شهدای_فارس
@yousof_e_moghavemat
🍃🕊
🌷 عملیات کربلای ۵ بود. من در واحد توپخانه لشکر خدمت می کردم. آتش سنگین و پراکنده ای به سمت ما می آمد. ناگهان هاشم را دیدم. خسته و خاک آلود. کمی کنارم نشست. وقت اذان شد. به نماز قامت بست. توی نماز، انگار روی زمین نبود، متوجه کسی و چیزی نبود، شده بود عبد به معنی واقعی.
ناگهان گلوله های توپ باریدن گرفت. روی زمین دراز کشیدم. دست روی سرم گذاشتم. زمین می لرزید. گرد و خاک و دود باروت و ترکش همه جا را پر کرد. دنبال هاشم بودم. دیدم در همان حالت که در نماز بود، هست. قنوت می خواند بی آنکه لرزی، خم شدگی در بدنش باشد.
غبطه خوردم به حال خوشش.
نمازش که تمام شد. گفت اگه شهید شدم، نمازم را فلانی، فلانی یا فلانی بخواند. اسم سه نفر از روحانیون شیراز که نظرات مختلفی داشتند را گفت، مرا در آغوش کشید و رفت.
می خواست شهادتش هم مایه وحدت باشد...
آخرین بار بود برادرم را دیدم😭
.🌸🌷🌸
#شهید_هاشم_اعتمادی
#شهدای_فارس
.👇
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵- شلمچه، کربلای ۵
◾️▫️◾️▫️◾️
@yousof_e_moghavemat
࿐᪥✧🍃🌸🍃✧᪥࿐
🔸ﭘﺎﺵ اﺯ ﻛﻮﺩکی ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺷﺖ ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ چشم هاش از گریه سرخ شده بود. گفتم چی شده سید؟
💬گفت: حتما تو هم فکر می کنی با این پای لنگم نمی تونم بیام تو عملیات اما من با همین پا توی تمام آموزش ها پا به پای بچه ها اومدم که بگم با یه پای علیل هم می شه از کشور دفاع کرد.
❇ و ﻣﻂﻤﺌنم اگر شهید شدم، جدم امام حسین به خاطر این پا ردم نمی کنه!
🔹ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ فرمانده را راضی کرد همون شب با ذکر #یاحسین (ع) شهید شد!
#شهید_سید_ایاز_خردمندان 🌷
#شهدای_فارس
@yousof_e_moghavemat
🕊✨🌱
🌼احمدرضا #نوجوان بود .
گفت: مي خواهم بروم #جبهه. قبول نميكردم. غم ترور پدرش در مغازه توسط منافقین و #شهادت محمدرضا برايم سنگين بود. نمي خواستم داغ پسر كوچكم را هم ببينم.💔
🍂گفتم:تو هنوز #كلاس سوم راهنمايي هستي. جبهه براي تو زوده ⁉️بمان و درس بخوان.احمدرضا، قدكشيده و رشيد ايستاد.ـ بايد بروم.گفتم: #استخاره مي گيرم اگر خوب آمد برو.📿
🌼احمدرضا گفت: مگر #مي شود دفاع از اسلام، بد باشد؟خيلي خوب كه آمد، زبان به كام #گرفتم و پسرم با رضايتم به جبهه رفت. در عمليات والفجر10 به پدر و برادرش پیوست.🕊️
#شهید_علی_اکبر🌷
#شهید_محمدرضا🌷
#شهید_احمدرضا_یغمور🌷
#شهدای_فارس
@yousof_e_moghavemat
#خاطرات_شهید
♦️به ناصر گفتم شما با این سن کم می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟
گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم.
گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟
گفت:اگه جواهرات بسیار قیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟
🔹گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.
سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید
#ﺷﻬﻴﺪﻧﺎﺻﺮ_ﻭﺭاﻣﻴﻨﻲ
#شهدای_فارس
#سالروز_ﺷﻬﺎﺩﺕ_سی_ام_اسفند_1366
#عملیات_والفجر_10
@yousof_e_moghavemat
#لحظه_دیدار
شهیدی که آرزوی دیدن امام عصر عج را داشت....
🌷 به شدت مجروح شده بود. در بیمارستان هرچه روی تخت می خواباندیمش دوباره می نشست،دست روی سینه می گذاشت و می گفت: السلام علیک یا امام زمان!
گفتم چرا بلند می شی،برات خوب نیست,بخواب؟
گفت چه طور بخوابم در حالی که امام حسین(ع) و امام زمان(عج) روبرویم ایستاده اند، من جلو امامم نمیخوابم.
باهمان ذکر و دست به سینه شهید شد!
☝️(در وصیت زیبایش آرزو کرده بود امام زمانش را ببیند!)
🌿🌺
#شهید_احمد_کشاورزی
#شهدای_فارس
@yousof_e_moghavemat
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۶۶
🌺 آرزوی مادر محقق؛ و شهیدش فدایِ امام حسین(ع)شهید شد
#متن_خاطره
در حال شیردادن به مسعود که 6 ماهه بود، داشتم تعزیه میدیدم. یهو دلم شکست و اشکم جاری شد. گفتم: خدایا! کاش فرزندی داشتم که در راه امام حسین(ع) فدا شود... اشک چشمم ناخواسته به دهان مسعود چکید ...
سال ۶۶ مسعود شهید شد و بدنش مثل امام حسین(ع) تکه تکه گردید. آن شب خوابِ تعزیۀ سالها پیش را دیدم، در عالمِ خواب مسعود توی آغوشم بود که ناگهان پر کشید و به یاران امام حسین(ع) پیوست...
🌹خاطرهای از زندگی شهید مسعود اصلاحی
📚منبع: کتاب حدیث عشق، صفحه ۱۹
#شهید_اصلاحی #شهدای_فارس #امام_حسین #عاشورا #آرزو #تعزیه #محرم #اشک
@yousof_e_moghavemat