✨با آب و گُلی که آماده کرده بودیم، رفتیم پایین برای بدرقهاش. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم ولی او همه را آرام میکرد. من، محمدرضا و محمدطاها تا سر کوچه با چشم دنبالش کردیم. خداحافظیاش خیلی غریبانه بود... لحظه آخر برگشت و همهمان را نگاه کرد و از کوچه رد شد. غربت سختی بود. شب رفتنش با شب شهادت برابر بود برایمان.... از سفرش تنها من میدانستم و بچهها.
✨بعد از شهادت آقا محسن که با بچهها به سوریه رفتیم، عنایت خاص حضرت زینب را دیدم. کاملاً مشخص بود که خانم حضرت زینب این راه را مدیریت میکند. یادم هست همانجا نیت کردم خاک مزار محسن را ببوسم که راه در چنین مسیری گذاشتی. حالا هم هرجا حس میکنیم به کمکی نیاز داریم، دست او را میبینیم.
✨یادم هست روزهایی که در سوریه بود ایامی بود که شبهات رفتن به سوریه بسیار زیاد مطرح میشد. شبها کفشهایش را پشت در خانه میگذاشتم تا کسی متوجه نبودن او نشود. برای من انگار که حتی کفشهای مرد خانهام هم اعتبار دارد.
✍ راوی: همسر شهید
#شهید_محسن_فرامرزی
#مدافع_حرم
@yousof_e_moghavemat