🌷میخواهم از چشم بعضیها بیفتم
شهید محمد علی رهنمون
یزد آن موقع کوچکتر بود. مردم بیشتر همدیگر را میشناختند. هرچه میشد همه جا میپیچید. محمد هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود. اسمش سر زبانها افتاده بود.
در یک روز دیدم دستهاش را حنا بسته. به مسخره گفتم «محمد! این دیگر چه کاری است؟»
گفت «این طوری کردم که از شرّ این دختر مدرسهایها راحت بشَم. بگن اُمُّله. کاری به کارم نداشته باشند.
#شهید_محمد_علی_رهنمون
@yousof_e_moghavemat
🌹خیلی از بچههای مذهبی، آن موقع در اردوها شرکت نمیکردند و می گفتند جوّش فاسد است؛ محمد در مسابقهی خطاطی اول شده بود. قرار بود بروند اردو. خیلیها به او میگفتند: نرو بابا! وضع خراب است.
🌹محمد میگفت: من میروم. هرکس میخواهد بیاید، هرکس نمیخواهد نیاید. دلیل نمیشود چون جوّ آنجا خراب است ما نرویم. میرویم شاید دو نفر را هم به راه آوردیم.
کتاب یادگاران؛جلد۱۶
#شهید_محمد_علی_رهنمون
@yousof_e_moghavemat
#استوری
💠 نماز جماعت در عروسی...
🔸زندگی به سبک #شهید_محمد_علی_رهنمون
#زندگی_به_سبک_شهدا
@yousof_e_moghavemat