💗 حاج احمد 💗
#منو_میشناسی !؟؟ 👤
به حاجی خبر داده بودن که آقای سالکی؛ فرماندهی پیشمرگههای مسلمان کُرد، تو حوالی سروآباد کمین خورده و باید بریم کمکش. حاجی به من و تقی گفت که بپرید تو ماشین بریم!
تقی دور از چشم حاجی یه اسلحه برداشت و گذاشت پشت ماشین. حاجی فهمید و رفت اسلحه رو بیرون آورد، کُلت خودش رو هم باز کرد گذاشت رو میز اتاق و رفتیم!
جاده تارییییییک...!!! هر لحظه احتمال داشت از پشت صخرهای درختی چیزی بهمون حمله بشه. تقی پشت فرمون بود و من و حاجاحمد هم چهارچشمی مواظب جاده!!!
وقتی رسیدیم، دیدیم ماشین سالکی آشولاش شده. سالکی رو برده بودن. حاجی با یه ابهتی از ماشین پیاده شد. عصبانی هم بود و هی میزد پشت دستش، من و تقی هم نگاه ازش برنمیداشتیم، بس که این مرد، شجاعت و دل و جرئت داشت...!!!
تو همین حین، یه کم دورتر، یهو یه مرد سبیلکلفتی مسلح و با تجهیزات کامل اومد رو جاده. حاجی که اینو دید، رو کرد به من و تقی گفت:
«برید این بابا رو دستگیر کنید بیاریدش اینجا.»
من و تقی هاج و واج نگاه کردیم بهم. اسلحه هم که نداریم..!! بدون سر و صدا و دولادولا رفتیم و رسیدیم پشت سرش. با یه حرکت سریع، گرفتیمش و آوردیمش پیش #حاج_احمد_متوسلیان .
حاجی یه نگاه بهش کرد و پرسید:
- کجا میرفتی؟
طرف با قلدری جواب داد:
- به تو ربطی نداره!
حاجی هرچی پرسید، این بابا جواب سربالا داد. حاجی دید زبون خوش حالیش نمیشه، با لحنی غضبناک پرسید:
- #منو_میشناسی ؟
طرف باز هم با قلدری جواب داد:
هرکی میخوای باش!
#حاج_احمد خیلی محکم گفت:
- من، احمدم!
بعد یک کشیدهی سنگین گذاشت تو گوش طرف و این بابا چندمتر اونطرفتر نقش زمین شد. چند لحظهای طول نکشید اومد سمت حاجی و خودشو انداخت رو پای ایشونو همه چیو لو داد که منو جلوتر فرستادن که اگه جاده امنه، بیست نفر دیگهمون رد شن.
طرف از شدت ترس از اسم #احمد_متوسلیان خودشو خیس کرده بود...!!!
☆ به روایت سردار سرتیپ پاسدار #جانباز_سرافراز_اسلام حاج #جعفر_جهروتی_زاده ؛ فرماندهی #گردان_تخریب #لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ ، برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #چشم_احمد با اختصار و تخلیص.
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_تقی_رستگار_مقدم
@yousof_e_moghavemat