eitaa logo
کانال مداح اهل بیت علیهم السلام حاج یوسف ارجونی
465 دنبال‌کننده
829 عکس
802 ویدیو
23 فایل
کانال مداح اهل بیت (ع) حاج یوسف ارجونی http://eitaa.com/yousofarjonei مولودی وعروسی @MadahanKhoorshed نوحه و روضه @Arsheyan_Eshgh روضه دفتری @Taranom_Noor
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیده روضه به بازار شام واویلا تمام مرثیه در یک کلام واویلا شدند پرده نشینان آیه ی تطهیر شکنجه در ملأ بار عام واویلا ز کوچه ها همه بوی شراب می آید رسیده قافله در ازدحام واویلا در ازدحام نظرها،سلاله های علی اسیر و خسته و بی احترام واویلا به کوچه های یهودی خبر رسانده کسی رسیده مرحله ی انتقام واویلا به هر اشاره ی سنگی سری زمین می خورد سری به نیزه ندارد دوام واویلا مقابل دل زینب چگونه می شکنند به سنگ کینه جبین امام واویلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯🥀🍂 🥀 صبح‌ها می‌کنم از عشق، نگاهی به حسین می‌کنم باز از این فاصله، راهی به حسین کردم امروز سلامی ز سر دلتنگـی مُردم از حسرت شش‌گوشه، الهی به حسین اللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِی اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن وَ فِی اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن علیه‌السلام 🥀 🕯🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◼️ پانصد هزار نفر به تماشا آمده بودند... در نقلی آمده است: ... در دروازهٔ شهر شام سه روز اسرای آل الله را بازگرفتند تا شهر را بيارايند و هر حُلّى و زيورى و زينتى كه در آن بود، به آيين‌ها بستند به گونه ای كه كسى تابحال چنین نديده بود. ثمّ استَقبَلتْهم مِْن أهلِ الشّامِ زِهاءَ خمس مائة ألف مِن الرّجال و النّساء مَعَ الدّفوف، و خرَجَ أمراءُ النّاسِ مع الطّبولِ و الصّنوجِ و البوقات، ▪️قريب پانصد هزار مرد و زن با دف‌ها و اميران ايشان با طبل‌ها و كوس‌ها و بوق‌ها و دهل‌ها بيرون آمدند؛ و كانَ فيهِم ألوفٌ مِن الرّجالِ و الشّبّانِ و النّسوانِ يَرقصونَ و يَضربونَ بالدّفّ و الصّنج و الطّنبور، و قد تزيّنَ جميعُ أهلِ الشّام بِألوانِ الثّيابِ و الكُحل و الخَضاب . ▪️ چند هزار مرد و جوان و زن، رقص كنان با دف و چنگ و طبل‌زنان، ابه ستقبال آمده بودند. همه اهل شام، دست و پاى خود را از خوشحالی خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده و لباس‌های زیبا و رنگارنگ پوشيده بودند. 📚كامل بهايى،ج۲ ص۲۹۲ 📚نفس المهموم،ص۴۳۲ ✍شـام بـلا تیره‌تـر از شـام بود آل رســول و مـلاءِ عـام بود خنده و رقص و کف و دشنام بود فـرق سـر و سنـگ لب بام بود سلسلـه و عتـرت شیرخدا صوت حجاز و سر از تن جدا تار و نی و بَربَط و مضمار و چنگ سینـه‌ی آیینـه‌دلان چنـگ چنـگ روی خـداوند ز خـون گشته رنگ زخم زبان، زخم جگر، زخم سنگ حمله به هر طایرِ سرگشته بود زینب مظلومـه سپر گشته بود کوچه به کوچه است محیط بلا آل محمّـد همــه در ابتــلا شـام شـده سخت‌تـر از کربلا می‌رسد از چار طرف این صلا روسیهی سنگ دلی جارچیست جار زند این سر یک خارجیست اهـل عـزا شـام چراغان شده مشعـل آن رأسِ شهیدان شده شهـر پـر از جلوه‌ی قرآن شده سنـگ نثـار سرِ مهمـان شده سکینه و فاطمه را می‌زنند فاش بگویم، همه را می‌زنند
◼️ از ورودی شهر شام تا کاخ یزید ملعون... در نقل‌ها آمده است: آن روزی که أسرای آل الله را وارد شهر شام کردند، روز چهارشنبه‌ای بود.... و كانَ خارجُ البَلَدِ مِن كِثرة الخَلائق كعَرصَة المَحشر يَموجُ بَعضُها في بَعضٍ. ▪️بیرون از شهر، چنان مردم شام ازدحام کرده بوده که گویی صحنه محشر اتفاق افتاده بود؛ به طوری که بعضی روی بعضی دیگر، موج می‌خوردند. اول صبح، به وقت سپیده دم،سرهای مقدس و أسرای آل الله را وارد شهر کردند اما از کثرت ازدحام، وقت ظهر بود که اسرا با خستگی شدید، به گونه ای که بدن و مفاصل هر انسانی از دیدن آن ها به لرزه در می آید، به در کاخ یزید ملعون رسیدند. 📚نفس المهموم، ص ۴۳۲ 📚معالي السّبطين،ج۲ ص۱۴۱ 📚مقتل الحسين عليه السّلام،مقرم، ص۴۴٧ ✍کوفه که شهر علی بود چنان کرد به من! وای از شام که بغض پدرم را دارند.. سرهرکوچه معطل شده ام،خسته شدم! چشمشان کور! همه قصد تماشا دارند! سر بازار که رفتیم سرم داد زدند... ای ابالفضل بیا! نیت دعوا دارند! جگرم سوخت زمانیکه رقیه می‌گفت عمه جان!اینهمه دختر همه بابا دارند دخترانی که پَس پرده عصمت بودند... بعد تو در وسط مجلس می جا دارند!
🌸🍃🌸🍃 روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت : به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد! خضر گفت : من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه به تو دهم . فقير گفت : بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كنی! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى . خضر گفت : تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى . فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن ! فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت . خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد. خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من كار واگذار نمى كنى ؟ خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى . خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر! با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد. خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت : آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد. روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت : من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است . خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست . خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا نمود. خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت : تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت : - چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم : فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت . اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت : مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت انداختم . خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نيكى نمودى . خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستى ام در اختيار شماست . خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را عبادت كنم . خريدار: تو آزاد هستى ! خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى مرا آزاد نمود. برگرفته ازکتاب داستان راستان شهید مطهری
در بیابان..محشری شد ای خدا زیرِ کتک سرنوشتم مادری شد ای خدا زیرِ کتک دست بالا برد و با قدرت فرود آورد دست صورتم نیلوفری شد ای خدا زیرِکتک زجر بود و بی حیایی و کلامِ ناروا... قسمتم..خیره سری شد ای خدا زیر کتک تا که مشتی بر دهانم خورد..دندانها شکست باز هم پرده دری شد ای خدا زیر کتک دستهایم بسته بود و پشتِ مرکب می کشید حال من پشتِ دری شد ای خدا زیر کتک خاطرم آمد مصیبت های زهرا مادرم... پهلویم خاکستری شد ای خدا زیر کتک از تنم چیزی نمانده جز کبودی غیرِ درد.. این رمق ها آخری شد ای خدا زیر کتک روضه های یک سه ساله جمع شد در راهِ شام نیست گویا دختری شد ای خدا زیر کتک آخرین حرفم ..کلامِ آخرم تایید کرد.. در بیابان محشری شد ای خدا زیر کتک محسن راحت حق
. هر کس که حسینیست بدهکارِ رقیه است این سینه حسینیه ی سَیّارِ رقیه است صد شکر که در حلقه ی عشاقِ حسینیم این دایره در حیطه ی پرگارِ رقیه است خاموش نخواهد شَود این شعله ی گرما این شور و حرارت همه اش کارِ رقیه است هرگز نمی اُفتد به زمین نوکرِ ارباب هرجا که رود دست به دیوارِ رقیه است خوار است عدو در نظرش ،کاخِ ستم هم ویران شده ی دستِ علمدارِ رقیه است در پیش حسین خواهر غمدیده پس از شام خجلت زده از هجمه ی آزارِ رقیه است شلاق و سه ساله، لگد و ضربه ی سیلی شرمنده ی پاهای پر از خارِ رقیه است آمد طبقِ شامی و هنگامِ غروب است در طشتِ طلا نوبتِ افطارِ رقیه است... مهدی شریف زاده✍ .
. یا امیرالمؤمنین ای ارض و سما خاکِ رهِ قنبرِ تو ای گردش کائنات بر محور تو بنما قدمی رنجه به دروازه شام افتاده به شمر؛ حاجت دختر تو . حضرت زینب(س) در ورودی به قاتل برادرش شمر لعنت الله علیه گفت: دو حاجت دارم یکی آنکه نیزه‌داران سرها را از میان ما زنان بیرون برند دیگر آنکه ما را از راهی ببر که اجتماع خلق کمتر باشد. .
. و سلام اللّه علیها اگر چه دستِ گدا از ضریحتان دور است بساطِ روضه وُ گریه به لطفتان جور است برایِ نوکرَت این آه وُ گریه شیرین است اگر چه قطره‌یِ اشکِ دو دیده‌اَش شور است بهشتِ ماست اتاقی که از تو می‌خوانیم اِرم اگر نَشود حرف از حرم گور است ببین که سینه‌زنت بغض کرده واویلا شبیهِ طفلِ غریبی که خانه‌اش دور است به طفلِ گمشده سیلی زدن مُروّت نیست پس از پدر چقَدَر خاطرات ناجور است شبی که طفلِ حرم بینِ راه شد مفقود تمامِ روضه همین شد که زجر مأمور است کشید گیسویِ سر را پرید رنگِ حرم چرا به گونه‌یِ دُردانه‌یِ تو هاشور است به رویِ صورتِ آهو که گرگ پنجه کشید دعایِ ندبه دَمِ سینه‌هایِ مکسوره‌َست ✍ .
🌸🍃🌸🍃 ازامام علي (ع)پرسيدندواجب وواجبترچيست؟ نزديک ونزديکترکدامند؟ عجيب وعجيبترچيست؟ سخت وسخت ترچيست؟ فرمود:واجب اطاعت از الله و واجبتر ازآن ترک گناه است. نزديک قيامت ونزديکتر ازآن مرگ است. عجيب دنيا وعجيبتر ازآن محبت دنياست. سخت قبراست وسخت تر ازآن دست خالي رفتن به قبر است.
. السلام علیکِ یا بنتِ الحسين(ع) بنفشه، یاس، لاله، گریه می کرد فلک با آه و ناله گریه می کرد میان کوچه ها راس بریده برای آن سه ساله گریه می کرد یوسف حق پرست اشتهاردی(غریب) .
. هستیم زیر سایه ی سلطان کربلا با یک نگاه ِ فاطمه مهمان کربلا حتی کلاف، بهر خریدن نداشتیم ما را خریده یوسف کنعان کربلا ایمان اگر که بسته به حبّ زیارت است ما در حقیقتیم مسلمان کربلا وصف بهشت کار گزافی ست پیش ما ما را بس است لؤلؤ و مرجان کربلا خورشید وماه واختر وهرچه منور است روشن شده ست از مه تابان کربلا الحق حسین مالک هست خلائق است وقتی که هستی اش شده قربان کربلا آخر چرا خزان شده بی جرم و بی گناه در نصف روز ، باغ و گلستان کربلا زینت برای دوش نبی با هزار زخم افتاده از چه گوشه ی میدان کربلا در زیر نعل تازه ی ده مرکب عدو شد آیه آیه حضرت قرآن کربلا دعوا شده ست بر سر یک کهنه پیروهن در رو به روی خواهر گریان کربلا انگشت شاه کرب و بلا غرق خون شده غارت شده عقیق سلیمان کربلا بر نیزه رفته رأس حسین و تنش شده عریان رها میان بیابان کربلا پای برهنه تا حرمش رفته ایم ما با یاد زخم خار مغیلان کربلا ✍علی مهدوی نسب(عبدالمحسن) .
🔻پیرمرد و شیطان پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد.‌ به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم‌خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه،اى پير،من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان او را بخشيدم.» براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.» ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى ، خداوند به فرشتگان بگويد: «تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم» كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى! 🌱🌱🌱🌱
. به دخترت که غم و غصه بیکران دارد بگو که چند ستاره در آسمان دارد تمام دخترکان رفته‌اند و خوابیدند رقیه نیمه ی شب تازه میهمان دارد خبر بده به نجف شام را به هم زده‌ام سه ساله دخترت از فاطمه نشان دارد بغل گرفتمت و از تو بوسه میخواهم ولی چرا لب تو طعم خیزران دارد؟ تو تشنه کشته شدی من گرسنه‌ام امشب سرت برای چه اینقدر بوی نان دارد از آن شبی که زمین خوردم از روی ناقه همیشه دختر تو درد استخوان دارد بلایی بر سر شیرین زبانت آوردند برای حرف زدن لکنت زبان دارد رباب داغ دلش تازه میشود هر روز هنوز حرمله در دست خود کمان دارد عمو کجاست بیاید خودش نگاه کند که دست‌های همه جای ریسمان دارد در ازدحام سر کوچه ها مشخص شد چقدر شام ؛ زن و مرد بد دهان دارد هزار سال گذشت این سه‌سال عمر کمم سه سال عمر من اینقدر داستان دارد ! و دشمنان تو بابا به خویش می‌گفتند مگر که دختر کوچک چقدر جان دارد علی مزرعی✍ محمدحسن بیات‌لو ✍ ..┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
. ذِکرُکُم فِی الذاکرین به لبت در همه دم ذکر خدا بود حسین گر چه جان و سر تو غرق بلا بود حسین چهره ات لحظه به لحظه چه برافروخته تر روی تو قبله ی جان شهدا بود حسین ذکر لا حول و لا قوة الا بالله گاه فریاد و گهی سرّ و خفا بود حسین زیر لب راز و نیاز و تنت افتاده به خاک مقتلت پر ز مناجات و دعا بود حسین جمله هایی که تو در قتلگه ات می گفتی همه دم در حرم عشق ندا بود حسین لحظه ای که سر تو از بدنت گشت جدا قدسیان را همه جا بانگ عزا بود حسین سر تو سرّ سویدای الهی بود و  سرّ اَخفای خدا رأس جدا بود حسین سر تو بر سر نی مرکز پرگارِ وجود رویت آرامش جمع اسرا بود حسین یکصد و بیست مکان بود که قرآن خواندی سر تو قاری قرآن خدا بود حسین زلف خونین تو بر نیزه شده پرچم عشق سرّ گیسوی تو در باد رها بود حسین یک شب از قافله یک طفل سه ساله جا ماند سر خونین تو آن لحظه کجا بود حسین چشمت از آه یتیمان به سر نیزه گریست خواهر از اشک تو در آه و نوا بود حسین به صبوری و به افشاگری و خطبه ی عشق زینب احیاگر این کرببلا بود حسین مادری در همه جا گفت : غریب مادر در تمامیِ سفر همره ما بود حسین .
. دوچشمم غرق خون بودو نظربرطشت زرکردم توقرآن خواندی و من برلبان تو نظر کردم گهی با دیدن لب های تو یاد حسن بودم گهی دیدم سرت راغرق خون یاد پدر کردم به امیدی که چشم بسته ات راوا کنی یکدم دمادم دیده را لبریز از خون جگرکردم درآن لحظه که دشمن چوب برلعل لبت می زد گریبان چاک دادم ازغم تودیده ترکردم اگربی طاقتی ازخود نشان دادم مکن منعم که من ازبهر طفلان تواحساس خطر کردم درآن جا شاهدم بودی چگونه خطبه ای خواندم دل بیدادگر رابا کلامم شعله ور کردم اگرجویای حال زینبت هستی خداداند پس از تو لحظه هایم رابه آه و گریه سر کردم قسم برآن «وفایی» کز تو دیدم در ره توحید جهان را از وفا و ازقیامت با خبرکردم .
. سلام_الله_علیها هزار بوسه طلبکارم و بدهکاری از این هزار به یک بوسه راضی‌ام آری چه شد که زُل زده‌ای و سخن نمی‌گویی بناست سربه‌سر طفل خویش بگذاری؟ چه با حواس تو کرده‌ست دست‌وخنجر شمر چه شد که دختر خود را به جا نمی‌آری مرا اگر چه تو حق داشتی که نشناسی بماند آنچه شده ، من هم آخرین باری- -که دیدمت لب تو خشک بود و رویت زرد که گفته آب گذاری خضاب برداری؟ به پیش من که دلم در هوای مویت بود روا نبود که گیسو به باد بسپاری دلم گرفته و خوابم نمی‌برد امشب تو هم گرفته دلت که هنوز بیداری؟ مرا ببخش صدایم اگر که بالا رفت که رفته گوش من از دست مردم آزاری قرار بود که بی دخترت سفر نروی هنوز نیز به عهد خودت وفاداری؟ ✅محمدعلی کُردی - ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شنیدم امام رضا مریضارو شفا میده شنیدم پنجره فولاد رضا برات کربلا میده شنیدم که ضامن آهو شدی امام رضا میشه ضامن منم شما بشی پیش خدا شنیدم هرکی بره زیارت امام رضا برا دیدنش میاد سه جا غریب الغربا برا بار اولی سر پل صراط میاد دومی وقتیه که نامه ی تو برات میاد بار سوم که میخواد آقا به دادت برسه وقتی که ملک میاد تا به حسابت برسه
. السلام علیک یا اباعبدالله بالا نشسته ای و ز بالا نظر کنی ای سر که روی نیزه به هر سو سفر کنی باور نمی کنم که تویی روبروی من یا از کنار محمل خونین گذر کنی وقتی که روی ناقه ی عریان نشسته ام باور نمی کنم ز نگاهم حذر کنی چشمان غرق خون خودت را نهان مکن طاقت نداری اشک مرا یک نظر کنی ؟ با قطره های اشک روان از دو دیده ات جان مرا ز سوز غمت شعله ور کنی آیا شود ز نور رخت ای فروغ ماه در شام غصه ها شب من را سحر کنی گاهی ز روی نیزه در آغوش گیرمت مهمان من شوی و مرا مفتخر کنی برگو که نیزه خم شود از اسم اعظمت تا که ببوسمت سفرم پرثمر کنی تا سنگ کینه ها نشود سهم کودکان ای سر چرا همیشه خودت را سپر کنی ؟ چشمان هرزه را به بر کاروان ببین قرآن بخوان که از رخ ما دفع شر کنی ای غیرت خدا به طرفداری از حرم باید که ماه علقمه را هم خبر کنی در تشت زر دوباره بخوان آیه ای ز کهف تا از کنیزیِ همه رفع خطر کنی وقتی نمی شود که ز معجر سخن کنم باید که شرح واقعه را مختصر کنی تنها همین بگویمت ای غیرت علی باید به حال غربت ما دیده تر کنی .
. سلام الله علیها   ➖➖➖ باز هم با یاد تو دارد شبم سر می شود حال من با بردن نام تو بهتر می شود ای خوشا دردی که با دست شما درمان شده ای خوشا چشمی که با یاد شما تَر می شود ما به دنیا اینچنین گفتیم ، محشر با شماست دست مارا هم بگیری بین محشر ، می شود؟ جز تو ای زهراترین دردانه ی آل عبا دختری اینقدر آیا مثل مادر می شود؟ از خطیبان مدینه پله ها بالاتری شانه ی عباس وقتی جای منبر می شود حوریه یعنی ردِ یک برگ می مانَد به رُخ فاطمه یعنی گلی که زود پرپر می شود روضه یک مصراع ، گیرم گوشواره سالم است گوش دختر بچه با سیلی زدن کر می شود ➖➖➖ .
اَلسّلام ای گُل گُـلزار حسین بن علی دختر فاطمه رخسار حسین بن علی زینت دوش علمدار حسین بن علی ای مرا کرده بدهکار حسین بن علی به خدایی که خودش گفته برایم کافی ست بی تو هر ثانیه ی زندگی ام علّافی ست سوّمین فاطمه ی حضرتِ ثاراللّهی زینب کوچکی و زینتِ ثاراللّهی پرتو روشـنی از عصمـتِ ثاراللّهی دست پرورده ی شخصیّتِ ثاراللّهی چون درآغوش حسین بن علی جا داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» آمدی چند نفس با علی اکبر باشی تا که تولیّت گل واژه ی کوثر باشی تا که در عاطفه صدّیقه ی اَطهر باشی فکر لالایی خواب علی اصغر باشی محوِ لبخند تو،چشمانِ قمر بود سه سال بالش خواب تو بازوی پدر بود سه سال از تماشای تو حورا صفتان حیرانـند ماه ها دور سرت آینه می گردانند هشت معصوم تو را عمّه ی خود می خوانند دوستان من و تو اغلبشان می دانند مشق نامِ تو همان واجب عینی من است ذکرِ تو نغمه ی هر شور حسینی من است تو شرافت تو کرامت تو جلالت داری تو نجابت تو اصالت تو سیادت داری در دل حضرت عباس اقامت داری دست در کار برآوردن حاجت داری طیّبَ الله به لطفت که مریضی مرا نان و خرمای سر سُفره ی تو داد شفا صحن دل باز تو تنهاست سراپاش سپید یک زمین است فقط گنبد میناش سپید مثل سنگ حرمت بود دلم کاش سپید این کرم خانه بُوَد بخت گداهاش سپید زائرانت همه مشمول عنایت هستند به طواف تو ملائک همه قامت بستند گونه ی یاسی ات از بوسه ی بابا شد سُرخ ماهِ پیشانی ات از بوسه ی سقّا شد سُرخ بی شک از شرم رُخَت لاله ی حَمرا شد سُرخ بوسه ی خار، سبب شد که کفِ پا شد سُرخ غم تو بی عدد و داغ تو بی اندازه ست این قدر راه نرو آبله مشـکل ساز است تو که از داغی زنجیر تنت سوخته است گونه و گوش و جبین و دهنت سوخته است دامنت سوخته و پیرهنت سوخته است کفنِ توست لباست،کفنت سوخته است داغ سنگین تو یادآور عاشورا بود تشنه جان دادن تو ارث تو از بابا بود محمد قاسمی
فلسفه نامگذاری روز جهانی مسجد روز جهانی مسجد روز به آتش کشیده شدن مسجدالاقصی قبله اول مسلمین جهان توسط صهیونیست ها است. ۲۱ آگوست برابر با ٣٠ مرداد بنا به در خواست جمهوری اسلامی ایران، از سوی سازمان کنفرانس ‌اسلامی به عنوان روز جهانی مسجد نامگذاری شد. و متعاقب آن در سال، یک هفته برنامه‌هایی برای تکریم، تجلیل، اعزاز و اکرام مساجد به اجرا در‌می‌آید. ٢١ آگوست مصادف است با به آتش کشیدن مسجدالاقصی توسط صهیونیست‌ها، هفته تکریم و تجلیل مساجد از ۳۰ مرداد ماه تا ۵ شهریورماه در ایران به طور گسترده برگزار می‌شود. مسجد پایگاه انسجام و یکپارچگی مسلمانان است و نماز جماعت و تشکیل صفوف به هم فشرده نمازگزاران به خوبی بیانگر هماهنگی و انسجامی است که حضور در مسجد فراهم می‌آورد. در اینجاست که افراد نمازگزار همچون قطره‌های آب به یکدیگر می‌پیوندند تا دریایی از اتحاد را به نمایش درآورند. همه در کنار یکدیگر در برابر پروردگار یکتا رو به سوی یک قبله می‌کنند و لب به حمد و ثنای آن یگانه نازنین می‌گشایند و هماهنگ با یکدیگر سرود توحید را زمزمه می‌کنند. قال رسول الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلم) کسی که عترت مرا دوست دارد قرآن را نیز باید دوست داشته باشد ودوستداران قرآن ،مساجد را نیز دوست دارند.
‍ 🌸🍃🌸🍃 نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد و برایش لذت بخش نیز بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.از قضا گوهر گرانبهاىش همانجا مفقود شد ، دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند به خداى تعالی رو آورد و از روى اخلاص و بصورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد وبه خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد. روزی کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید،نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. بنا به رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه، ازدواج کرد. روزی دربارگاهش نشسته بود٬شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت میش تو پیش من است و هرچه دارم از آن میش توست وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند.