جواهر
قسمت نوزدهم...........
مهمان ها رفتند. در افکار خودم بودم که صدای ننه به گوشم خورد.
جواهر پاشو مادر این بشقاب میوه ها رو جمع کن ببر.
در حال جمع کردن بودم که آقام گفت یه چای بریز بخورم برم بخوابم صبح خیلی کار دارم.
چای جلوی آقام گذاشتم، خواستم از در اتاق بیرون برم که صدای آقام توجه ام را جلب کرد.
_ خداروشکر اگه جواهر چند سال اذیت شد ، کلی حرف و نیش و زبون مردم شنیدم
بجاش در رحمت خدا به رومون باز شد.
نعمت از هر لحاظ پسر خوبیه، مخصوصا که خواهر زادت هم هست. با این که توی شهر گشته ولی چشم پاک و با ایمان هست. نماز اول وقتش ترک نمیشه. این وصلت جور بشه اینم خوش بخت بشه یه نفس راحتی میکشیم.
_ تا خدا چی بخواد. منم خوشحالم. نعمت بدون پدر بزرگ شد. بچه خیلی زجر کشید، از سه سالگی میرفت سر زمین مردم براشون کار میکرد، تا مشتی گندم بگیره شکم مادر و خواهرش رو سیر کنه.
با هزار بدبختی درس خوند برای خودش کسی شد.
هی روزگار خاور کاش بودی عروسی پسرت رو میدیدی.
طفلی بچه سرباز بود خاور مرد. اومد برای هفت خارم که حسنعلی داداش گفت: بیست و پنج تومن خرج کفن و دفن مراسم ننه رو کردم ننه وصیت کرده گفته باید نعمت بده.
نعمت بچه هم گفته بود به رو چشمم میدم. مادرم بوده.
اون کجا این کجا مثلاً برادر بودن. ای وای.
_ بسه زن کم غصه بخور. دعا کن برای عاقبت شون. یه فاتحه هم برای خاور بخون.
_وخی رختخواب ها رو پهن کنید بخوابیم صبح شد.
_ آقا! جا رو شیت کردم.
خودمم تو جام خوابیدم.آنقدر پهلو به پهلو شدم. اصلا خوابم نمیبرد. دائم با انگشترم بازی میکردم. کاش این ده روز سریع میگذشت و نعمت پیشم بود. نمیدانم اما احساسم میگوید که باهاش خوشبخت میشوم.
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیستم............
روزها برایم مانند یک قرن میگذشت. خدایا
چرا آنقدر لحظه ها دیر میگذرند.
تقریبا یک هفته از آمدن معصومه دختر خاله خاور گذشته بود.
ننه گفته بود که خانه را زودتر تمیز کنیم که چند روز دیگر مهمان داریم، در حال تمیز کردن بودم که کلوخ خانه را میزدند، خواستم برم که ننه نزاشت.
_ خودم میرم نمخاد تو بری.
جواهر ننه شب مهمون داریم، من برم به برادرت بگم به بقیه خواهر و برادرات هم بگه شب بیان.
_ هاج و واج نگاش میکردم، ننه مگه خیریه که به همه بگی؟!
آره ننه قربونت بشم نعمت پیغوم فرستاده اومده امشب میان برای بله برون.
الهی که خوش بخت بشین.
دست بجنبمون حیاط هم آب و جارو کن دیگه تموم میشه.بعد وسایل پذیرایی شب رو ردیف کن. من برم.
_ صدای کوبیده شدن در که آمد دو تا بشگن زدم دور خودم چرخیدم.
سرم رو به آسمان گرفتم گفتم: خدایا ازت میخواهم که خوشبخت بشوم، نعمت پسر خیلی خوبیه من از بچگی دوستش داشتم ولی نمیتوانستم به کسی بگویم. الهی به حق این شب عزیز من هم روی خوش زندگی را ببینم.
سریع حیاط را آب و جارو کردم.
رفتم مطبخ وسایل شب را آماده کردم که صدای ننه آمد.
_ جواهر جواهر! ننه ناهار آمادس آقات داره میاد.
_ سرم از مطبخ بیرون کردم و گفتم: ننه سفره و وسایل بردم الآنم قابلمه رو میبرم تو اتاق.
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیست و یک...........
ننه چادری که پارچه اش را آقام از کربلا آورده بود، داده بود دوخته بودند.
_ جواهر! بیا ننه این چادر متبرک حرم آقا امام حسین علیه السلام است این را سرت کن شگون دارد ان شاءالله به حق این شب عزیز که تولد خود آقا هم هست خوشبخت بشی.
_ چادر را که زمینه لیمویی با گلهای سبز که وسطش صورتی ملایمی بود از دست ننه گرفتم بسم الله گفتم سرم کردم خواهرام آرام کل کشیدن و هر کدام صورتم را بوسیدند، که صدای در آمد.
_ دخترا بچهها رو بفرستید اتاق، بقیه هم بیایید بریم خوش آمد بگیم.
صدای همهمه احوال پرسی توی حیاط بلند بود. آقا جون با یا الله گفتن با مهمان ها به اتاق رفتند.
دل توی دلم نبود.حسابی دلم براش تنگ شده بود. کاش زودتر میتوانستم پیش بقیه بروم تا نعمت را میدیدم.
یک ربع که گذشت. ننه، صغری دختر علیمحمد را فرستاد دنبالم. انگار دنیا را بهم دادن، قند توی دلم آب شد.
_ عمه! ننه جون میگه بیا بریم تو اتاق مهمان خونه.
_ با خوشحالی گفتم: باشه عمه بریم.
به اتفاق هم وارد اتاق شدیم،تا در باز شد همه نگاه ها به سمتم شد،
بعد از سلام و احوال پرسی به گوشه اتاق چشم دوختم، فقط کنار فاطمه دختر خاله یک جای خالی بود که کنارش هم نعمت نشسته بود همان جا نشستم. اگر فاطمه بلند میشد با یک فاصله کم من و نعمت کنار هم بودیم. خواستم بشینیم نعمت یک
لبخندی بهم زد که دلم را هوایی کرد.
چهار تا دخترای خاله همه با شوهراشون آمده بودند. حسنعلی پسر خاله هم با زنش آمده بود. زنش با چنان اخمی بهم نگاه میکرد.
آنقدر، بد بهم چشم دوخته بود که انگار طلب داره یا به قول معروف باباش را کشتم.
بعدها فهمیدم که جاری عزیزم میخواسته نعمت خواهرش را بگیرد، نعمت زیر بار نرفته.
حالا من را داشت میگرفت ناراحت بود و با کینه نگاهم میکرد.
بعد کلی حرف از این طرف و آن طرف زمین و باغ هاشان حاج بخشعلی شوهر معصومه گفت: کبلایی نوبتی هم باشه حرف درباره بله برون این دو جوون هست.
_حاجی هر چی شما بگی، ریش و قیچی دست خودتون.
دختر و پسر از خودتون هست
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیست و دوم...........
با نام خدا شروع میکنیم. کبلایی با اجازه شما به عنوان پدر و بزرگان مجلس که شاهد این وصلت و نوشتن مهریه هستند.
صداقی که برای مهریه عروس خانم تعیین شده به مبلغ سی و نه هزار و پانصد ریال میباشد.
۱_ یک جلد کلام الله مجید دویست ریال
۲_وجه رایج هفت هزار و نهصد ریال
۳_طلا و لباس زنانه به مبلغ چهار هزار ریال
۴_تمامی مسینه آلات ساخته به مبلغ هزار و چهارصد ریال
۵_ یک دست رختخواب به مبلغ یک هزار و پانصد ریال
همه مهریه زوجه که بر ضمه داماد آقا نعمت میباشد. که وجه رایج برای خرید ملک نقدا تحویل به زوجه داده شد.
کبلایی با این مقدار موافق هستید که مهرمیت جواهر و آقا نعمت خونده بشه؟
_ آقام تو چشمای من و ننه خیره شد، ننه سرش را برای رضایت تکان داد و من هم چشمم را باز و بسته کردم.
_ حاجی بخشی جان! در خدمتیم ان شاءالله که عاقبت بخیر و خوش بخت بشن.
کاغذی را آوردند تمام مهریه نوشته شد، بزرگترای مجلس امضاء کردند.
من در سال هزار سیصد و چهل و دو به محرمیت پسر،خاله خاور در آمدم.
بالاخره همه سختی ها، نیش و کنایه هابی که میشنیدم تمام شد. نعمت شد همه ی وجودم،تمام زندگیم.
قرار شد چند ماهی عقد بمانیم بعد عروسی بگیریم.
هفتم مهر سال هزار و سیصد چهل و دو عقد کردیم. شب عروسی بود برایم یه سفید کننده زدند و یک رژلب برایم مالیدن، یه سرخ آب به لپم. روی کرسی کوچکی روی ایوان نشستم. مهمان ها همه دور تا دور توی حیاط نشسته بودند. مردها هم حیاط روبه رو مشرف به این حیاط که پیدا باشد
بودند. هنوز یکم از مجلس نگذشته بود که محترم نزدیک شد.
_ جواهر! نعمت گفت یا جات رو عوض کن روبه روی مردها نباشی، یا برو صورتت رو بشور نمیخوام کسی زنم رو نگاه کنه.
_ هاج واج نگاش کردم. از جام بلند شدم. اول رفتم صورتم را شستم. وقتی برگشتم به محترم گفتم جام را هم عوض کند.
با خودم کلنجار میرفتم که چرا نعمت باهام این کار را کرد. من که توی دید کسی نبودم.
ولی احساسم به من میگفت: که چقدر براش مهم هستم.غیرتش اجازه نمیدهد که کسی به ناموسش نگاه از سر لذت بکند.
عروسی ما تو کل آبادی پیچید.
نعمت آنقدر نقل و شیرینی خریده بود، که مردمی که آمده بودند توی دستمالها و گوشه چارقدهاشان را پر میکردند و با خودشان میبردند. شام به مهمان ها داده شد. شب بود و ماما ده که ننه سلطان و دو تا خواهر شوهرام پشت در اتاق ما خوابیده بودند. و من ......
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیست و سوم.............
من عادت ماهانه بودم و از روز قبل دلهره داشتم چون میدانستم همه پشت در منتظر میمانند و اگر دستمال نگیرند فکر میکنند بهانه آوردم مخصوصا من که قبلاً شیرینی خورده کس دیگری بودم.
نعمت هم حسابی منتظر آن شب بود. ناچار به نعمت وضعیتم را گفتم. چون بهیار بود. تو کادر پزشکی حسابی برای خودش وارد شده و تجربه پیدا کرده بود، با خودش آمپولی داشت که وقتی برایم تزریق کرد خونریزی من کاملاً قطع شد.
شب زفاف ما انجام شد. من با خجالت و درد گوشه تشک نشسته بودم که دیدم نعمت بلند شده.
_ کجا! چکار میخواهی بکنی؟
_ هیچی میخوام برم حموم.
_ الان ! پشت در منتظرن که دستمال بگیرن چطوری میخوای بری، روت میشه.
_ من نمیتونم این طوری بخوابم.
خوابم نمیبره. صدا نکن متوجه نشن من رفتم. من گرسوز میبرم با خودم.
_ نورش کم کن رفتی بیرون خونه نورش رو زیاد کن.
_ باشه، چیزی نمیخوای؟
_ نه برو به سلامت. لباس برداشتی؟
_ آره برداشتم حوله هم بردم تو بخواب حالت بهتر بشه. من رفتم.
_ در را باز کرد و آرام بیصدا تا خواست بره, سرش را داخل کرد و با لبخند آرام گفت: اینا دارن خواب پادشاه هفتم میبینن.
صدای ننه سلطان آمد.
_ کجا ننه! پسرم.
_ میرم حموم ننه سلطان!
_ ننه! مواظب باش، شب تنها میری. صلوات بفرست. چراغ بردار ببر بسم الله بگو میری قربونت.
_ باشه ننه مواظبم. شب خوش.
صدا از پشت در آمد که آرام صدام میکردند.با دل درد به زور خودم را به در رساندم و باز کردم.
_ ننه خوبی! نعمت رفت بسلامتی مبارکه؟
_ خوبم ننه سلطان! رفتش حموم.
_ دیدمش ننه! زنده باشه.
ماشاءالله چقدر این بچه زرنگه.
_ با اشاره به ننه فهماندم که دستمال زیر تشک هست. با خجالت گوشه تشک کز کردم و پتو را روی خودم کشیدم. گوشه تشک را بالا زد زد و آرام کل کشید.
_ پس بگو چرا کنارم پول به عنوان شیرینی دامادیش گذاشته، مبارکه ننه. خوش بخت بشین.
سریع بلند شد و رفت بیرون. بعد یک ربع با یک کاسه توی دستش وارد اتاق شد.
_ بیا ننه این رو داغ داغ سربکش بخور. بزار کوفت دلت برداشته بشه. دردت کم بشه خوب بشی.
_ دست درد نکنه ننه سلطان.
کاسه را گرفتم. با این که حال نداشتم، ولی میدانستم اگر نخورم ننه سلطان ناراحت میشه به حرفش گوش ندم. به چهره اش که شادی این شب را داشت خیره بودم.
صورت گرد بانمک با لپ گلی.
چشم و ابروی ریز مشکی که موهاش را از پشت بافته و بقیه اش از زیر چارقد آبی با گلهای ریز سرمه ای از جلو بیرون بود، لبخندی زدم و کاسه کاچی را سر کشیدم.
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیست و چهارم..............
نعمت یک روز پیش من ماند و فرداش راهی تهران شد. مرخصی که داشت تمام شده بود و باید برمیگشت.
سفارش من را آبجی معصوم کرد، هنگام خداحافظی بغض گلویم را فشار میداد و احساس خفگی میکردم.
چشمکی بهم زد.
_خانم ما رو باش، هنوز نرفتم آبغوره گیریش شروع شد. زود برمیگردم چارهای ندارم باید برم مواظب خودت باش، کاری داشتی به ابحیم بگو بهش سپردم.بخند میخوام برم دلم میگیره.
آفرین دختر خوب حالا شد. البته الان خانم شدی باید بگم خانم گلم.
کاری نداری من برم؟!
_برو خدا به همراهت.
تا رفت، من هم به گوشه اتاقم پناه بردم و یک دل سیر گریه کردم. حسابی دلم گرفته بود. با این که زمان کوتاهی از محرمیت و زندگیمان میگذشت اما احساسم هر لحظه
بیشتر میشد، آنقدر که طاقت نداشتم.
از گریه زیاد سردرد گرفته بودم و چشمانم باز نمیشد.
صدای در اتاق من را به خودم آورد. سرم را از میان زانوهایم بلند کردم و به سمت در رفتم.
_در باز کن دختر کجایی تو!
به به عروس گلمون ببین، نگاه با خودش چه کرده!
بیا این کاسه شیر بگیر، لیوان بخور کمی صدات باز بشه، خودش خفه کرده.
به خودت رحم نداری! به دادش طفلی ما رحم کن.
برگرده میشی پوست و استخون!
پاشو دست و صورتت آب بزن بریم خونه ما شام با هم بخوریم.
_صدا از سینه ام بیرون نمی آمد، به زور لب زدم.
آبجی دست درد نکنه! اینجا راحت ترم.
حوصله هم ندارم.
_ چی چیو حوصله ندارم! وخی بریم نه هم نیار.میخپای داداشم بگه خوب از زنم مراقبت کردی.
یخده میشینم حالت بهتر شه بریم
_ آبجی !من سرم داره میترکه!
با این چشم و چال هم روم نمیشه بیام جلوی عمو بخشی.
ببخشید زحمت هم شد اومدی!
_ این چه حرفیه! تو اولا دختر خالمی.
زن دادام هم هستی، نیام بهت سر بزنم.
باشه اذیتت نمیکنم.برات غذا میفرستم.
کار نداری میخوای بیام پیشت بخوابم نترسی ؟!
_ نه آبجی خودت به زحمت ننداز یه چی میخورم!
از هیچی هم نمیترسم خیالت راحت،چفت پشت در میندازم میخوابم.
_ باشه! غذا میارم برات نه هم نگو.
من برم الان باجی میگه نیومد من رفتم.
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیست و پنج..............
همین که معصومه رفت، دوباره صدای در زدن آمد کمی ترس به جانم افتاد.
خدایا چه کسی میتواند باشد، ننه را که عصری دیدم.معصومه هم تازه رفت کسی فرار نبود بیاد.با دلهره آب دهانم را قورت دادم و به سمت در رفتم، از پشت در با صدای لرزانی گفتم کیه؟!
_ منم جواهر!
باز کن، مردم از پا درد.
_شمایی ننه! بفرما خوش اومدی. فکر نمیکردم دوباره بیایی، چون عصری همدیگر رو دیدیم.
_ آقات گفت پاشو برو یه سر به این بچه بزن شوهرش رفته اولین شبی هست که تنها می مونه.
_ خوب کردی! رفتم یک بشقاب میوه و کمی از شیرینی های عروسی که مانده بود تو ظرف ریختم آوردم.
خب ننه چه خبر! آقام خوبه؟!
_ همه خوبن ننه! خبری هم نیست.
راستی محترم حامله هست.
_ عه به سلامتی مبارکه.
ننه معصومه اینجا بود، باجی خانم میشه هووی معصوم؟!
_ آره ننه! قصش درازه.
هی جونم برات بگه چند سال از زندگی معصوم با بخشعلی که گذشت، معصوم که بچش نشد رفتن از ده بغل برای بخشی زن اسوندن.
چند سال از زندگی شون گذشته.
باجی بچش نشد.
ولی همین که بخشی زن گرفت خدا خواست، از حسودی شد معصوم حامله شد.
اونم ماشاءالله پشت هم شیر به شیره شدن، باجی هم مثل مادر غذا از همون نوزادی به بچه میداد و بزرگشون کرد.
_ چه جالب نمیدونستم، چه هووی خوبی.
_ آره ننه! مثل یه خواهر کنار هم زندگی میکنن بلکه از خواهر هم بهنرن.
سرگرم حرف بودیم که صدای در زدن آمد.
از پشت در صدای معصوم آمد.
_ باز کن جواهر! منم معصوم.
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیست و شش..............
در را باز کردم و معصومه با یک ظرف غذا آمد داخل.
عه خاله اینجوبی! خوبی. عمو خوبه.
خوب کردی اومدی پیش جواهر! طفلی تنها بود، شوهرش هم تازه رفته.
اینجوری یخده دلش باز میشه.
_ خوبی معصوم جون! آره عمو گفت: برو یه سر به بچه بزن تنهاست.
وخی بشین ننه، یخده خسته شدی!
_ نه خاله جون! سفره شیت کردم، اومدم شوم جواهر بدم برگردم.
جواهر بخور آبجی تا سرد نشده، کار داشتی بگو.
_ دست درد نکنه! میموندی با هم میخوردیم.
_ نه قربونت برم الان که صدای بخشی درآد.
همین که رفت، ننه آهی کشید.
_ هی خالت بمیره که شوهرت اخلاق نداره.
فقط زن مبسونن. یخده نمتونن خوب باشن. هی روزگار.
البته مردا همه یه سر و کرباسن.
_ دو تا کاسه آوردم و کمی آب با کوفته داخلش ریختم جلوی ننه گذاشتم، یک کاسه هم برای خودم ریختم.
ننه بخور تا غذا از دهن نیوفتاده.
_ ننه من شوم خوردم.تو بخور.
_ننه نخوری منم نمخورم.چند قاشق که چیزی نمشه بخور به منم بچسبه.
کپی شرعا جایز نیست
جواهر
قسمت بیست و هفتم............
روزها از پی هم میگذشت و من هر روز را به امید این که فردا شاید نعمت بیایید سپری میکردم. با این که همه خانواده ام
دورم بودند ولی وقتی خودش نبود بهم نمیچسببد. اصلا حوصله و دل و دماغ نداشتم. تو خانه مشغول بودم که حسن پسر معصومه از پشت در داد میزد زن دای
زن دای مژدگونی بده و در را محکم میکوبید.
صداش کل خانه را برداشته بود. تا در را باز کردم. نفس زنان زن دای زن دای نعمت!
لیوانی آبی دستش دادم یک نفس یرکشید.
هفت سال بیشتر نداشت و حسابی شیطون و شیرین زبان بود.
_ آخی حالم جا اومد. خبر خوش دارم چی بشم میدی بگم؟!
_ تو بگو! جایزت حتمی میدم.
_ دای نعمت سر راه دیدم داشت به محلی ها احوالپرسی میکرد.
منم دویدم زودتر بیام بگم خوشحال بشی.
خو حالا چی بشم میدی؟!
_ وایسا الان میام. رفتم تو پس داغ یه نان روغنی با یه مشت نخودچی کشمش و گردو براش آوردم.
فوری لباس گرفت جلو گفت بریز همین جا تا ریختم سر بلوزش گرفت بالا و نافش پیدا شد لبخندی زدم.
فوری گالش هاش پا کرد دوید و رفت.
در را بستم و رفتم از صندوق پیراهن آبیم که گل های ریز قرمز داشت را تن کردم.
چارقد سرخ آبی را هم سرم کردم موهام از کنارش بیرون ریخته بود.
سماور آبش جوش آمده بود چای دم کردم که صدای در زدن آمد.
_ صاحب خونه مهمون نمخای.؟
_ با خوشحالی به سمت در رفتم با لبخند در را باز کردم. با دیدنش اشک توی چشمام جمع شد. خوش اومدی.
سینی چای و بشقاب میوه را وسط گذاشتم.
_ خب! جواهر خانم تعریف کن ببینم ما نبودیم چه خبر چه کردی؟
کی اومد کی رفت!
_ هیچ خبری نبود.معصومه بنده خدا هر روز بهم سر میزد.
_ دستش درد نکنه.
آخی چه چایی تازه دمی بود، یکی دیگه بریز که خستگیم در بره.
راستی جواهر! یه خبر خوب برات دارم.
خیره تو چشماش شدم با کنجکاوی نگاهش میکردم.
بگو دیگه جون به لبم کردی!
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیست و هشتم..............
_نعمت! چرا اذیتم میکنی؟! بگو دیگه،
فکر کنم اصلا هیچ خبری نیست سرکارم گذاشتی!
_ د نه دیگه! دیر اومدی زود وخای بری. زرنگی جواهر.
اول باید مشتلق بدی بعد منم بهت میگم!
_ آخه چی بدم! من که چیزی ندارم.
حالا تو بگو، خواهش میکنم.
_ باشه میگم، بزار یه چرت بزنم پاشدم برات کامل تعریف وکنم.
_ جان من!
دقم دادی، خو بگو نمخام بگم.
سرکاری حسابی.
همین که پشتم کردم بهش دستم کشید و ناچار کنارش دراز کشیدم. موهام نوازش کرد. به طرفم چرخید.
_میدونی جواهر! خداروشکر با انتقالیم توافق کردن دیگه راحت میتونیم کنار هم باشیم و تنها نیستی.
_ از خوشحالی بلند شدم و نشستم.
واقعا راست میگی. چقدر خوشحالم.
_ کجا بلند شدی میری.؟!
_ خواب از چشمام پرید، میخوام وسایل جمع کنم.
_ بیا بخواب دختر!
فردا صبح که نمیریم، حالا وقت داریم از ذوقش ببین چه عجله ای داره.
بزار صبح سر فرصت با هم جمع و جور میکنیم. وخی یه لیوان آب بیار بده من که خیلی تشنمه، بعد بخوابیم من خستم،
_ لیوان آب دادم دستش، بناچار دراز کشیدم ولی مگه خوابم میبرد انقدر این ور رو اون ور شدم تا نفهمیدم کی از هوش رفتم.
با صدا زدن های نعمت از خواب بیدار شدم.
_ پاشو خوابالو چقد میخوابی!
پریدم نگاه به ساعت کردم، وای چقدر من خوابیدم.
با کمک هم دو روز همه وسایل جمع کردیم، نعمت یه ماشین گرفت وسایل فرستاد و خودمون هم چند ساعت بعد راه افتادیم. موقع خداحافظی ننه همینطور اشک میریخت و میگفت من چه جوری دوریت تحمل کنم.
_ خاله نعمت! قربون قد و بالات بشم، حواست به جواهر بشه تو شهر غربت بچم غریبه نکنه حواست به کارت بشه غافل بشی بچم طاقت نمیاره.
_ رو جفت چشمام خاله جون، غصه چی میخوری حواسم هست نمزارم تو دلش آب تیکون بخوره.
_ بعد کلی سفارش و گریه کردن راه افتادیم
و زودتر از ماشینی که وسایل مان را برده بود رسیدیم.
آینه و قرآن را روی طاقچه گذاشتم که صدای بوق ماشین ما را به طرف در حیاط چرخاند.
_ خودت بپوشون تا من برم در رو باز کنم وسایل را بیاریم.
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر
قسمت بیست و هشتم....................
چادرم روی سرم درست کردم و گوشه اتاق ایستادم، تو نیم ساعت نشده همه وسایل را داخل خانه گذاشتند. نعمت در را بست و به طرفم آمد.
_ خوب! جواهر خانم اینم وسایل دست به کار شو یه ناهار بده که روده بزرگه داره روده کوچکیه رو میخوره!
_ چپ چپ نگاش کردم!
_ای بابا؟ مگه چی گفتم اینطوری نگام میکنی؟
_خدایی از من تو این شلوغی توقع داری برات ناهار درس کنم؟ بجایی که امروز منو مهمون کنه میگه پاشو غذا درست کن!
_ بابا تسلیم، نزن مارو.
به روی جفت گوگولی چشام.الان جلدی میرم واس خاطر جواهرم یه غذای مشتی بگیرم بیام. فقط زحمت نیست سفره رو بنداز تا بیام.
_ نگاهم روی دوستاش که حالت تسلیم بالا گرفته بود خیره مانده بود که چشمکی زد و سریع از خانه خارج شد. لبخند زدم و شروع به جمع و جور کردن وسایل کردم.
زیراندازی انداختم روی زمین. سفره را شیت کردم و پارچ و لیوان داخلش گذاشتم که در باز شد و نعمت سوت زنان وارد شد.
_ به به خانم خانما! ماشاءالله چه سریع وسایل آشپزخونه رو بردی داخل مطبخ، به تو میگن زن زرنگ.
خو بریم سر سفره که کوبیده ها الان یخ میکنه.
_ بوی کباب و ریحان حسابی اشتهایم را بازکرد.
وای چقدر خوشمزه هست. دستت درد نکنه.
حسابی گشنم بود.
_ نوش جونت. من خستم یکم دراز بکشم بعد پا میشم باهم وسایل بچینیم.
_ باشه تو بخواب من یکم خودم مرتب میکنم تا تو پاشی، وسایل بزرگ با هم سر جاش بزاریم.
تقریبا تا فردا شب همه وسایل چیده شده بود و خانه مرتب بود. ازخستگی دو تایی روی زمین ولو شدیم، یکم که گذشت دو تا لیوان چای با کلوچه هایی که ننه برامون گذاشته بود. آوردم.
_ ایول! این چای الان خوردن داره.
بوی کلوچه های خاله هوش از سر آدم میبره.
کپی شرعا جایز نیست.
جواهر.
قسمت بیست و هشتم...........................
ماه های اول که در نوبر اصفهان بودیم خوب بود و احساس خوشی داشتم.
کمکم حوصله ام سر رفت. چون در روستای خودمان جز کار خانه و قالی بافی کارهای مزرعه کار دیگری بلد نبودم. اینجا فقط کارهای خانه بود و این باعث میشد بیشتر دلتنگ خانواده ام بشوم.
دلم حسابی برای ننه و آقام تنگ شده بود
نعمت پیشنهاد داد که بیا سواد خواندن و نوشتن را به تو باد بدهم.
خودش به یکی از خانمهای پرستار که سواد نداشت درس یاد میداد من که گویی کسر شأن ام بود کنار او درس یاد بگیرم گفتم نمیخوام درس برای چمه، من کارای خونم زیاده.
نعمت که میدانست من برای این که یاد نگیرم بهانه آوردم حرفی نزد.
روزها از پی هم میگذشت،
یک روز که در حال درست کردن غذا بودم در بازشد به هوای این که نعمت هست داد زدم من توی آشپزخانه ام. الان میام.
یکدفعه صدای اقاجانم من را به خودم آورد.
_ مهمان نمیخای بابا جان!
_ با خوشحالی سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم: ای دردت به جونم، خوش اومدی.
قربون قدمت! کی اومدی؟!
چه بیخبر!
_ دیدم از شما که خبری نشد، ننه ات کچلم کرد
گفت؛ د مرد برو یه سر به این بچه بزن به حالی احوالی بگیر ببین خوبن سالمن. مریض پریز نباشن هیچ خبر نداریم.
ما هم شال و کلاه کردیم کت بسته اومدیم خدمت شما.
بیا بابا این بقچه و وسایل ننه ات داده بگیر ببین چی گذاشته جابجا کن.
_ دستت درد نکنه.خودت یه دنیا ارزشی، چرا به زحمت افتادین! با این پا دردت اینا رو کول کردی آوردی.
_ کاری نکردم بابا، نوش جونتون.
راستی نعمت کو؟ ناهار نمیاد
_ چرا الاناست که بیاد بخاطر همین فکر کردم اون اومده.
چه خبر نه نه چطوره؟ بقیه خوبن؟
_ نه نه هم خوبه سلام رسوند.
محترم زاییده بود نتونست بیاد.
_ صدای نعمت میومد که گفت: به به ببین کی اومده.
چطوری کبلایی؟
کپی شرعا جایز نیست