eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.3هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
13.3هزار ویدیو
101 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۷۰ تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید، اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین
۷۱ بچه ها مشغول خنثی سازی بوته بودند. در ماشین قفل، قفل هم حساس به تحریک، حتی از پنجره ها هم نمیشد کاری کرد. شاید از بدترین انواع حصر بود که تا حالا دیده بودم. اما الحمدلله داشت زحمت بچه ها نتیجه میداد، ولی این، چیزی نبود که من رو خوشحال کنه. مدام به خودم میگفتم اگر بلایی سر عمار و آرمان بیاد، تا آخر عمر، داغ بزرگی رو دلت میمونه. ولی به حدی در این پرونده حرفهای ناگفته موند و نتونستم و نباید هم اینجا بگم که دلم میسوزه. بیسیم زدم به مامور هفتم. بهش گفتم: نمیشه با ماموران انتقال آرمان ارتباط بگیری و بگی مشکل حل شده؟! گفت: تلاشم رو کردم، اما موفق نشدم. (بعدا کاشف بعمل اومد که یکی از سازمانها به خاطر مشکل دیگری که در آن منطقه بوجود آمده بود، کل اون محدوده را به صورت نقطه کور در آورده بودند و امکان ارتباط ثانوی وجود نداشت، یعنی شعاعی در حدود ۵ کیلومتر. که از قضا، ماشین حمل آرمان هم در اون شعاع بود!) لحظات داشت با جون کندن من و بچه هایی که در جریان بودند میگذشت. گفتم: رفتید دنبالشون؟ اصلا کسی هم دنبال ماشین عمار فرستادید؟! گفت: همون موقع یه تیم فرستادم. اما ماشین را پیدا نکردند! (بعدا معلوم شد که سه بار ماشین حمل عمار را عوض کرده بودند و هر بار، ماشین قبلی از مسیر اصلی خارج کردند!) اصلا ذهنم هیچ جا به جز پیش عمار کار نمیکرد، مامور هفتم گفت: حاجی لطفا یه کم آروم باش! یه چیزی میخواستم بگم. تا الان حدوداً ۱۷ نفر را که به نحوی مرتبط با پرونده بودند را دستگیر کردیم. گلشیفته ظاهرا یک هفته پیش از ایران فرار کرده، با اینکه ممنوع الخروج بوده اما به صورت قاچاقی تونسته از ایران فرار کنه و آخرین باری که بچه ها دیدنش، در فرودگاه آنکارا بوده. گفتم: بگذار حالم خوب بشه. بگذار از این قفس بیام بیرون. بگذار عمار و آرمان را دوباره ببینم، میریم دنبالش، بیچاره اش میکنیم، از حیفا که شاخ تر نیست! اصلا چرا برم دنبالش؟! اون بالاخره خار میشه. بالاخره آه همه دختر و پسرهایی که بدبخت کرده، دامنش رو میگیره. اون باید زنده باشه تا خار شدنش را ببینه. اصلا ولش کن، حالم بده. حالم خیلی بده. چرا دارند اینقدر طولش میدند؟ چرا اینجا منفجر نمیشه؟ گفت: حاجی آروم باش جان عمار! آروم باش! بچه ها دارند تلاششون رو میکنند، جلوی چشم خودت هستند که. من هم دارم میترکم، حال کسی را دارم که نامه آزادی دستشه. اما نمیتونه بره و بچه اش را از اعدام نجات بده. یهو درب ماشین باز شد، سه نفری که داشتند عرق میریختند و نفس نفس میزدند و بمب را خنثی میکردند، تا در ماشین باز شد، صلوات فرستادند و ولو شدند رو زمین. از بس انرژیشون تحلیل رفته بود. با صلوات، من رو از ماشین پیاده کردند. سریع به طرف شهر حرکت کردم، رسیدم به بچه ها و مامور هفتم. دیدم دارند جنازه ها و کسانی را که دستگیر کردند را منتقل میکنند. دلم نیومد نبینمش، رفتم سراغ جنازه ای که سوخته بود. از تمام قرائن معلوم بود که خود شروین هست. اما دلیلش را نمیدونستم. گفتم: «صبر کنید!» رفتم سراغ ماشین انتقال دستگیر شده ها. فرید را دیدم، گفتم پیاده اش کنید. پیاده شد. گفتم فورا یه پیت بنزین بیارید. مامور هفتم آروم دم گوشم گفت: «از اداره دستور اومده که عجله ای برای دنبال کردن عمار نداشته باشید، ماموریت شما هم اقرار و اعتراف از همین هایی هست که الان دستگیر کردید!!! حالا چیکار میخوای بکنی حاجی؟!» با اینکه از این تصمیم اداره خیلی ناراحت شده بودم و دلم داشت واسه عمار میترکید از غصه. اما گفتم: «چشم، بسپارش به من. مگه کمالی و بقیه را نمیخوای؟ پس بایست کنار و نگاه کن، اگر این پسر همین جا حرف نزنه، بعیده بتونی توی زندان ازش حرف بکشی.» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
⚜توزیع شیر خشک به همراه هم اکنون در مصلی شهر سیستان و بلوچستان توسط شهرستان لنجان ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
🌀بازسازی دو منطقه از سیستان و بلوچستان به اصفهان واگذار شد 💢 رئیس شورای اسلامی شهر اصفهان از واگذاری بازسازی دو منطقه از سیستان و بلوچستان پس از وقوع سیل به استان اصفهان خبر داد. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
شهید حسن باقری: هر کس خسته شده است، جمع کند و برود... ما پای این و و ایستاده ایم... کوتاه نخواهد آمد افسر آتش به اختیار، ان شاءالله شرمنده نشیم یازینب ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
📷 تصاویری از شادی پس از گل علی علیپور ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
✨ هرگز این چهارمورد را نشکنید.. چون درد بسیاری دارند... و غیرقابل جبران و بخشش هستند! ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
✨ برای گریه این ایام کافیست؛ فقط گاهی صدای در بیاید. 🖤 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
تنها حالتی که ممکنه ظریف رو برای مذاکره بفرستیم ... ارسالی ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۷۱ بچه ها مشغول خنثی سازی بوته بودند. در ماشین قفل، قفل هم حساس به تحریک، حتی از پنجره ها
۷۲ محکم به پشت زانوی فرید زدم تا پاهاش خم شد و افتاد روی زمین، پیت بنزین را برداشتم. به فرید گفتم: «تو که به دردمون نیمخوری، حالا به جای یکی سوخته، بشه دو تا، فرقی نداره. کی میفهمه که کی تو را سوزونده؟!» اینها را گفتم و کل پیت بنزین را ریختم سر تا پای فرید. فرید هم دستش از پشت بسته بود، شروع به داد و بیداد کرد، مامور هفتم هم دمش گرم، یه کبریت بهم داد و گفت: «حاجی لطفاً زود تمومش کن که کار داریم، من میرم تو ماشین. وقتی کارت تموم شد، بگو بچه ها با جارو و خاک انداز بیاند جمعش کنند!» فرید که این رو شنید، خودش را زمین و هوا میزد. غلت میخورد روی زمین. التماس میکرد. فحش به خودش میداد. کبریت را روشن کردم؛ اولیش بخاطر باد شدید خاموش شد. فرید که داشت سکته میکرد و بوی بنزین هم حسابی خفه ش کرده بود و عزرائیل را روی سینه اش میدید، گفت: «شروین را من کشتم، همه چیز را میگم. به خدا میگم. خاموشش کن. خاموشش کن دیوونه. از پشت هم زدم به فریبا، آخه میخواستند فریبا و شروین با هم برند ترکیه. اما فریبا مال من بود. خاموش کن روانی. فریبا زنم بود، ولی شروین میخواست زنم رو ببره ترکیه با خودش. خاموش کن لعنتی، الان میسوزم. خاموش کن!» همینجور که تلاش میکردم کبریت دومی و سومی را روشن کنم، بهش گفتم: به درک که کشتی. وقتی داشتی واسه ناموس و پسر مردم نقشه میکشیدی باید فکر اینجاش رو هم میکردی، بازم تلاش کردم یکی دیگه روشن کنم، یکی روشن کردم اما از دستم افتاد روی خاک ها. خاک ها هم که بنزینی بودند شروع به سوختن کردند. فرید که خودش را کشونده بود چند متر اون طرف تر، به محض دیدن آتیش و شعله های بی رحمش، و اینکه من دارم کبریت بعدی را هم روشن میکنم، با داد و بیداد و جیغ و فریاد بهم گفت: چه مرگته تو؟! چی میخوای؟ خب مثل بچه آدم بگو! چرا میسوزونی؟! گفتم: «من پاکدمنی مژگان را میخوام. میخوام نفیسه هم آدم بشه. میخوام آرمان زنده بمونه و بتونه مثل همه بچه های نابالغی که الان پیش بابا و مامانهاشون هستند، زندگی کنه و خاطرات با تو اذیتش نکنه. اصلا میخوام بدونم کمالی الان کدوم گوریه؟ میخوام بدونم سهیلا کجاست؟ میخوام بدونم اون پیرمرده کیه و کجاست؟ ولش کن، نمیخوام. اینها هیچکدومش واسه من، صدای سوزه آتیش تن و بدن تو نمیشه...» گفتم و اینبار کبریت را سه تایی روشن کردم و دویدم طرفش. با حالت دستپاچگی و تند تند گفت: گه خوردم. باشه، میگم. میگم. کثافت نیا این طرف، گفتم نیا که میسوزم. سهیلا که خودت زدی ناکارش کردی، دیگه چی میخوای از جونش؟ اون که قطع نخاع شد!!! دیگه به درد نمیخوره. حتی اسمش هم از تور ترکیه خط خورد. نیا این طرف تا بگم. به خدا راستش رو میگم. فقط نیا طرف من. حتی پولش رو هم قطع کردند. باید از حالا بره گدایی. کمالی نمیدونم کجاست، وقتی میگم نمیدونم یعنی نمیدونم، شاید هم پیش سهیلا باشه. همون جا وایسا تا بگم. به خدا اگه اومدی جلوتر نمیگم. گفتم: اون پیرمرد کیه؟ چیکاره است؟ گفت: صاحب همون باغی هست که الان اونجا بودیم. من هم درست نمیدونم کیه. اما ... اما معمولا پول هایی که در جلسه های کمالی خرج میشد از اون میگرفتیم. وضعش خوبه، خیلی هم به کمالی علاقه داره. (البته بعدا فهمیدیم که اون پیرمرد، از بهایی زاده های قدیمی شیراز بوده که بخشی از پولهای گنده ای که خرج میشده از جیب این شخص بوده و چون تجارت میوه داشته و حساب های متعدد مالی در بانک های داخلی و خارجی داشته، لذا کسی به واریز شدن پول های زیاد به حسابش شک نمیکرده. پول هایی که قرار بوده از ترکیه و انگلستان برای مخارج تبلیغ بهاییت واریز بشه، بخشی از آن به حساب این پیرمرد بهایی ریخته میشده است!) وایسادم بالای سر فرید. گفتم نمیسوزونمت. اما تو خیلی جنایت کردی، خیلی. کجا آموزش دیده بودی؟ فرید که داشت نفس راحت میکشید گفت: همین جا، پیش دار و دسته شروین. یکی دو بار هم رفتیم ترکیه، اما مثل بقیه بچه ها من رو اسرائیل نبردند، البته من تازه فهمیدم که بعضی از بچه ها رو میبردند اسرائیل. میبردند بیت العدل. قبله بهاییت. شروین حتی بدون اجازه و ابلاغ بیت العدل آب هم نمیخورد. چه برسه به اینکه بخواد کسی را جابجا کنه. ما فقط تو محله کمالی مستقر بودیم و فعالیت میکردیم. به خدا من خبری از جاهای دیگه و محله های دیگه ندارم. اگر داشتم میگفتم. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۷۲ محکم به پشت زانوی فرید زدم تا پاهاش خم شد و افتاد روی زمین، پیت بنزین را برداشتم. به ف
۷۳ گفتم:ای بدبخت! میدیدی که دارند بچه ها و جوونها و ناموس مملکت را میبرند ترکیه و اسرائیل. اما دم نمیزدی؟! اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟ پس چرا دیگه گیرداده بودی به آرمان؟ چرا؟ اولش هیچی نگفت. بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم، بیکاربودم. فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم. همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی ومیخوای بسوزونیش. اونها اولش به من زن دادند، فریبا. همه فکر میکردند فریبا مجرده. اما اون زن من بود. حتی روزی که نفیسه وبقیه دخترها را میاورد خونه، من اونجا بودم. بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند، باشگاه ورزشی. ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادند فقط واسه پاکسازی. من همه طوره مدیونشون بودم. حتی اگر میگفتند زنت را چندشب بده، من میدادم. دیگه چه برسه بگند با آرمان دوست بشو ومعتاد جنسیش بکن. این دستور شروین بود. همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت (همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب وپایینش امضا کرد. بعدش که بطورمفصل تطبیق دادیم دیدیم که همه اش راست گفته ودروغی در اعترافاتش نبود) وقتی کارم با فرید تموم شد، بچه ها اومدند وجمعش کردند وبردندش. همه حواس وهوش وذهنم پیش عمار و آرمان بود. تا اومدم سوار ماشین شدم، میخواستم برم بطرف جاده مرودشت ودنبال عمار که بیسیم زدند و گفتند: «کسی جایی نمیره، لزومی نیست. عمار درحال ماموریت خودش هست وخودش باید تمومش کنه. برگردید اداره برگردید!!» خیلی اعصابم خورد شد. داشتم از حرص، لب پایینیم را میجویدم. اما چاره ای نبود، دستوراومده بود. برگشتیم اداره اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه، از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم فقط میشنیدم که مامورهفتم داره به یکی از بچه ها میگه:«اداره گفته که ردّ کمالی را زدند، رفته طرفای بندرعباس دنبالشند، دارند بهش نزدیک میشند» و اما عمار و آرمان عمار را سوار دوسه تا ماشین کرده بودند وبالاخره رسیده بودند به ماشین انتقال. ماشین انتقال را نگهداشته بودند. عمار را از ماشینی که دونفر دیگه هم سوارش بودند، پیاده کرده بودند. به محضی که رسیدند به ماشین انتقال وپشت درب اتاق ماشین ایستاده بودند، اونها اسلحه ها را آوردند بیرون و به عمار میگند: کار را تموم کن. برو در اتاق را باز کن وپسره را بیار بیرون و بکشش! عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیرشده بود. سه نفر مامور انتقال بودند که دونفرش زخمی شده بود. اما عمار واون مامور سالم به درگیری ادامه دادند تعداد اونها زیادتر شده بود. دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدند وشروع کردند روی سر عمار، آتیش گلوله ریختن. عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودند وماشین انتقال را یکی دوکیلومتر از جاده دور کرده بودند که جلب توجه عموم نکنه وبه مردم آسیبی نرسه وقتی یادم میاد گریه م میگیره که عمار چطور مثل یک سربازکوچک اما وظیفه شناس، با همه شون درگیر شده بوده و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند، عمار از ناحیه کتف وبازو، مجروح شده بود. درگیری خیلی سختی بود. عمار، بیحال و بیخون و بیجون روی خاک ها افتاده بود. که بچه ها بهش رسیدند بالاخره درگیری تموم شد، همه اونها را یا دستگیر و یا به درک واصل کردند. همه چیز بحالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد عمار میگفت: همون لحظه که چشمم نیمه باز بود وداشتم از داغی گلوله میسوختم، بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردند. یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم ونمیدونستم یعنی چی؟! بسیار ناباورانه دیدم بجای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون پرسیدم: کو آرمان؟! اون هم با لبخند گفت: چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟! عمار میپرسه: اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟ کو پسرم؟ بچه ها بهش میگند ما خبرنداریم. بچه تو که پیش ما نبوده. همون لحظه بیسیم را میدند بهش. از ریاست اداره بود. بهش میگند:«عمار! خیال شما راحت! آرمان پیش خودمونه! اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم از کجا اخبار اینجا درزمیکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد. بخاطر همین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم. چون تقریبا کار از نظر ما تموم شده بود وهمه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدند. الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است. میارمش بیمارستان پیشت، راحت باش فعلا عزیزم. به درمانت برس. گل کاشتی عمارجان!» من که بعد از این شنیدن اصل نقشه و لورفتن محل درز اخبار و هول دادن وتحریک کردن اعضای عملیاتی گروه کثیف شروین به وسط معرکه و نجات عمار و طراحی درگیری ها و... جز تعجب وتشکر از خدا کاری نداشتم رفتم یکی دوهفته در افق محو شدم!! «والعاقبه للمتیقین» ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
♦️هوای آلوده در راه اصفهان مدیر پیش‌بینی و هشدار سازمان هواشناسی: 🔹روزهای دوشنبه و سه‌شنبه در اغلب مناطق کشور جوی آرام حاکم است، از امروز تا سه‌شنبه در تهران، اراک، کرج و اصفهان غلظت آلاینده‌های جوی افزایش می‌یابد. 🔹روز چهارشنبه با وزش باد، کاهش غلظت آلاینده‌های جوی را خواهیم داشت. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
🔻ثبت رکورد کم‌سابقه منفی ۲۱ درجه سانتی‌گراد، صبح امروز در بویین‌میاندشت اصفهان ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا