eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.3هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
13.3هزار ویدیو
101 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۲ چشممون به چشم های هم دوخته شد. گفت: من آب از سرم گذشته، اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاد
۶۳ فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد. اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بود که اطرافش قرمز شد، معمولا کسانی که «خشم چشمی» دارند و بیشتر خشمشان را از کانال چشمانشان ابراز میکنند، در مواقع حساس، سکوت اختیار میکنند، سر از کینه عمیق و خاطرات بد و بغض فروخورده در می آورند، مخصوصا اگر مرد باشد و توی ذوقش خورده باشد. لذا فقط یک راه هست، که الحمدلله فریبا در آن لحظه بلد نبود و آن یک راه برای کنترل چنین خشمی این است که یا باید کاری کرد که گریه کنند و یا باید کاری کرد که خشونتشون را همون لحظه تخلیه کنند. نمیدونستم کجای کار هستم، اما از قرائن بر میومد که علی الحساب زده ام به خال. دو تا راه بیشتر نداشتم؛ یا باید کاری میکردم که جوری به جون بیفتند که بتونم در برم و هردوتاشون نفله بشند، که در این صورت به دردم نمیخورد و از رسیدن به سر حلقه ها باز میموندم، یا باید خشم شعله ور شده در فرید را مدیریت میکردم که یه موقع خودش به جون خودش و فریبا بیفته. که در این صورت هم ممکن بود دیگه دیر شه و عمر من قد نده ببینم دو تا کفتار به جون هم افتادند. چیکار باید میکردم؟! با خودم آنالیز کردم. گفتم ببین! اگه قرار بود که تو را بکشند، یا در خونه کمالی و از پشت سر میزدنت و در میرفتند، یا بالاخره ترورت میکردند. پس حالا که این دو تا را فرستادند سر وقتم، معلوم میشه که قرار نیست یک ترور پاک و با کمترین زحمت انجام بدهند. پس معلوم میشه حداقل برای چند ساعت آینده، مرا زنده میخواند، پس معلوم میشه قراره بریم پیش کسانی که واسشون مهم اند. پس معلوم میشه یه مهمونی در پیش داریم. پس باید خودم را واسه دیدن اشخاص خاص آماده کنم، پس باید همین الان هم، طرف حساب من فقط این دو تا بچه نباشند، پس الان این ماشین هم داره اسکورت میشه... پس ینی تهش دارم بدبخت میشم، پس یعنی الان روی دندونای شغال گیر اومدم. پس یعنی انالله و اناالیه راجعون. به عزت شرف لااله الا الله پس بلند تر بگو لا اله الا الله... اما... یه چیزی را نمیفهمیدم. این روش، که دشمن عملیاتیشون را بگیرند و ببرند مهمونی. در بین این تیپ بهایی های عملیاتی تا حالا مرسوم نبوده! یعنی به ندرت پیش میاد که چنین ریسکی بکنند. این روش، یا مال منافقان کُمله است یا مال فراماسون ها. مال اینها نبوده. شرایطشون هم جوری نیست که بخواند تغییر استراتژی بدهند و روش های دیگران را تست بزنند. این رو نمیفهمیدم. اما... میفهمیدم که خطر بسیار نزدیک است. باز هم فکر کردم. اگر اون موقع میفتادم به جونشون، معلوم نبود نه من زنده بمونم و نه اونها. اگر هم صبر میکردم که برسیم اونجا و بخوام اونجا آمیتا باچان بازی در بیارم که ریسکش بالا بود، ریسک که چه عرض کنم، دیگه هیچی معلوم نبود چی پیش بیاد. با اجازه شما، من روش دوم را انتخاب کردم. یعنی با خودم گفتم بالاخره ستون تا ستون فرجه. بگذار بریم اونجا ببینیم چی میشه؟ ... بالاخره اگر هم قرار باشه بمیرم، پس بگذار کف خیابون و جلوی چشم مردمی که دارند آروم زندگیشون میکنند نباشه. بگذار پیش کسانی جون بدم و بمیرم که شدم خار چشمهاشون. بگذار وقتی میخوام جون بدم و دست و پا بزنم، به چشم چند تا کثافت تر از این دو تا زل بزنم و لبخند رضایت بزنم تا حالشون بیشتر گرفته بشه. پس تصمیمم گرفتم. یاعلی گفتم و محکم نشستم سر جام. برای اینکه بیشتر روی اعصابشون باشم، با صدای بلند گفتم: «جهت عدم سلامتی راننده و نابودی هر چه سریعتر شاگر راننده صلوات!» بی فرهنگ ها صلوات که نفرستادند هیچ! فرید با مشت کوبوند توی دماغم. دماغمو پر از خون کرد و یه لحظه همه دنیا دور سرم چرخید، یه کم که سرم را برگردوندم گفتم: «بی جنبه ها!... ایش. خیلی بی جنبه اید! اگه به بزرگترتون نگفتم!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۳ فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد. اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بو
۶۴ تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد. بخاطر ضربه محکمی که به دماغم خورده بود، خیلی داشتم اذیت میشدم، دستم هم که مو برداشته بود داشت تیر میکشید. توی همون فکرها بودم دستم رو با بند از پشت سر بستند. گره مربعی داد که حتی خودش هم نتونه خیلی راحت باز کنه، یه کیسه هم کشیدند روی سرم. من از کشیدن کیسه روی سرم، خاطرات خوبی ندارم. اما... اینها همه ش داشت به من یه نکته را میفهموند؛ اون هم اینه که اینها خلافکار نیستند، دله دزد و جنایتکار معمولی هم نیستند. بلکه «تروریست» هستند! «آموزش» دیده هستند که بلدند کی سکوت کنند، بلدند مشت بزنند، فحش و فحاشی توی کارشون نیست. از همه مهمتر اینکه میدونند چه کسانی رو بفرستند دنبال سوژه. یه دختر یک دست زخم خورده از سوژه را میفرستند دنبال پاک کردن رزومه اش. دختری که از ده تا راننده سیبیل کلفت پایه یک، رانندگی با یک دست را انجام میده و یه آب هم روش. داشت سرم گیج میرفت، اما میدونستم که وقت خواب و خیال نیست. تمرکز کردم تا بتونم مسیر را به ذهنم بسپارم، ولی وقتی کسی که آموزش دیده، سوژه را موقع انتقال، پیچ و تاب نمیده و مسیرش را بدون حاشیه میره، این یعنی کار سوژه اش تمومه و دیگه قرار نیست برگرده پشت سرش. پس منطق یک سرباز یا یک مامور حکم میکنه که دیگه هر چی داره بریزه بیرون تا یا لااقل اگر هم زنده نمیمونه، اما بتونه بیشترین آسیب ممکن را به دشمنش بزنه. مسیرم را به ذهن سپردم، بعدا معلوم شد که تقریبا محدوده اش را خوب حدس زدم. من رو بردند شهرک صدرا. آخرای شهرک صدرا. نسیمی که داشت از بوی گلها و درختها از پنجره جلوی ماشین بهم میرسید میفهمیدم که دیگه داریم از شهر خارج میشیم، با نفور خنکی که احساس میکردم، فهمیدم که داریم میریم طرفهای باغ و یا ویلای سرسبز. حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میخونید. آدم توی اون لحظه سنگ کپ میکنه، دارند توی روز روشن میدزدنت، کاری هم از دستت بر نمیاد، دستت را بستند، چشمات هم هیچ جا را نمیبینه. اون دو تا هم هیچی نمیگند، فقط سکوت محض. دارند میبرندت به طرف باغ خارج از شهر، بهترین حالتش اینه که اگر کشته تو را نکشند و اجزای بدنت را برندارند. اما جوری بزندت و کاری سرت در بیارند که مابقیه عمرت را مثل آدمها نتونی زندگی کنی. استرسی که اون لحظه به آدم وارد میشه، استرس اسیری هست که میدونه دارن میبرندش قتلگاه، استرس زندانی هست که میدونه دارند میبرندش به طرف جوخه اعدام. استرس ماموری هست که پاشیده شدن زندگی رفیقش را دیده. دختر و پسر رفیقش به فنا رفتن را دیده. باید جوری طبیعی وانمود بکنه که مثلا رو دست خوردن بچه هاش را دیده که الان دارن بالای قبری سینه میزنند که مرده توش نیست. میبینه که حریفش تونسته ترفندی بچینه که تنهایی و با پای خودت بری وسطشون. اما اینا نمیدوستند که من این راه را انتخاب کردم، وگرنه مغز خر نخورده بودم که تنهایی پاشم بیام وسط یه مشت گرگ مادرزاد. دیگه اونها چیزی واسه از دست دادن نداشتند. اما الحمدلله و به برکت حضرت شاهچراغ ما دستمون پر بود. هر چند اون لحظه دست من را از پشت بسته بودند. پس عقل حکم میکرد که به ویترینشون دست بزنم تا جیغشون در بیاد. ویترینشون کمالی بود، باید تا تنور داغه میرفتم سراغ کمالی، خیلی داشت ساده در میرفت. نمیدونست که حواسم بیشتر از همه به اون هست، عمار دمش گرم. خیلی حساب شده با اون دو سه تا خواهر رفت پیش کمالی و مثلا گاف داد تا کمالی بفهمه که ما از بنیاد شهید نیستیم و یه تکون به خودش بده. اون دیدار عمار و سه تا خواهر اداره با کمالی، صرفاً یه قلقلک بود که بفهمند در خطرند و یه کاری کنند. اتفاقاً پرونده از اون موقع دارای خیر و برکت و تکون های جدی شد. که فهمیدند بنیاد شهید نه، بلکه چند تا مامور اومدند خونه کمالی و دیگه داره لو میره. پس من خودم انتخاب کردم که برم در خونه کمالی که یا باهاش رو در رو بشم یا اینکه اینقدر اونجا بمونم که مثل بچه های سرراهی، یکی پیدا بشه و من رو با خودش ببره. وگرنه هیچ عقلی حکم نمیکرد که کمالی اون موقع خونه باشه. چرا؟ چون وقتی تمام مرتبطینش توی هچل افتادند و تنها کسی هست که رفته سراغ سهیلا و سهیلا بعد از دیدار با اون گم میشه و در بیمارستان درگیری پیش میاد، پس خانم خانما داره پالس میندازه که بیایید دنبالم. من هم نا امیدش نکردم و رفتم دنبالش. که به قول بچه های هیئت: یا بیا در برم... یا مرا با خود ببر. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۴ تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد. بخاطر ضربه محکمی که
۶۵ من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم. کار را به خدا واگذار کرده بودم، دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد. نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم، نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه، نه فقط وقتی میخوره به بن بست. خودم بودم و دو تا تروریست که داشتند من رو میبردند بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم، ممکن بود گوشه یه باغ، من رو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازند، همه چیز ممکن بود. تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد. ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود. حدودا نیم ساعت الی ۴۵دقیقه جلوتر رفته بودیم. ولی به خاکی نرسیده بودیم. یعنی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم. ایستاد. همه ش منتظر بودم که من رو با کتک از ماشین پیاده کنند. اما چند لحظه صبرکردم. چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد، بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدند. صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم، خیلی دور و مبهم بود و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگند. صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد، در سمت من باز شد. همه ش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام روزتون بخیر. جناب فلانی؟!» گفتم: «سلام. ممنون. شما اول میگیرید و بعدش ازش میپرسید که خودشه یا نه؟!» خندید و گفت: «گفته بودند که با شما نمیشه دهن به دهن شد. ببخشید خودم رو معرفی نکردم، شروین هستم. لابد اسم من رو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسه ش برنامه ها داشتید درسته؟» من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله. شروین! بله. درسته، میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم. اما الان اینجوری. شما هم اونجوری.» گفت: «اشکال نداره. فرصتمون خیلی محدوده، جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!» گفتم: «پیش من نه. پیش فرید هست، فرید همون اولش اسلحه و بیسیم من رو برداشت.» گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارند خدمتتون!» من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم من رو بیارند. فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد. شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند. درسته؟!» گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!» خندید و گفت: «نه. نگران نباشید، اونش هماهنگه! لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنید!» گفتم: «باشه. بفرمایید!» گفت: «آفرین. این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم، لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم. چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!» گفتم: «بفرمایید!» گفت: «سازمان شما امروز صبح، شاید هم حدودای ظهر. یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده. نمیدونم الان کجا هستند؟ اما کاری که ما از شما میخواهیم اینه که اون به تهران نرسه. خیلی ساده است. فقط اون نباید به تهران برسه. همین!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۵ من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم. کار را به خدا واگذار کرده بودم، دیگ
۶۶ چند لحظه سکوت کردم. بعدش گفتم: «برنامه تون چیه؟!» گفت: «عرض میکنم، برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند، یعنی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم. یا... یا اینکه بگند کجا هستند تا بچه های ما برند سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!» گیج گیج گیج شده بودم، سکوت کردم، داشتم فکر میکردم، وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت. سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود، حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله. اونی که میخواستند بمیره را نمیشناختم. به شروین گفتم: «خب بعدش چی میشه؟!» شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد، همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنید، من هم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم، بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. همون دونفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونند و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی. البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بگذارند، اما خب ارزشش را داره، حداقل تونستند جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند!» بازم سکوت کردم، کلماتش خیلی حساب شده بود، اصلا سوتی و گاف نمیداد. شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید. چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم، فرصت زیادی نداریم. نه ما و نه شما. چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرند و ادامه این پروژه را از دست من دربیارند و بدهند به دست یکی از خانمهای ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!» لبخند زدم و گفتم: «لابد میدند به گلشیفته خانم! درسته؟!» قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید. حداقل امروز!» شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم، با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سختترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود. من سابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد، اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد. نمیخواهم خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه من رو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم، نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم. دست خودم نبود، چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی... بگذریم. همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتهای پاهاشون بلندتر میکردند که یه کم بلندتر بشند و بتونند از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت، چی به دل امام سجاد گذشت، چی به دل بچه های بی بابا گذشت. همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم! بعد از اون چند ثانیه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۶ چند لحظه سکوت کردم. بعدش گفتم: «برنامه تون چیه؟!» گفت: «عرض میکنم، برنامه اینه که یا
۶۷ دستم را باز کردند و آوردند جلو، دوباره از جلو دستم را بستند. بیسیم را گرفتم. قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشند، روشنش کردم، چند تا نفس عمیق کشیدم، بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم. چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم. تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد. به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟ گفت: خیر! امرتون؟ گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم) وصل شد. صدای مامور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم! گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟! گفت: بررسی میکنم. الان جواب میخواهی؟ گفتم: آره و حتی ممکنه دیر بشه. لطفا سریعتر. یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد. گفت: بله! راه افتادند! گفتم: کجاند؟ گفت: بالاتر از مرودشت! به شروین گفتم: برنامه ت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستند، چیکار کنم؟ شروین گفت: طبق دستور عمل کن، بگو کارش را تموم کنند تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند! بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست، فرصت هم محدود، شکار کسی که الان مرودشت هست. مامور هفتم چند لحظه مکث کرد. بعدش گفت: دست من نیست، باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست! به شروین گفتم: باید گردش کار کنند. حداقل ۱۰ دقیقه زمان میبره. نظرت؟ شروین گفت: مشکلی نیست، الان یک دقیقه ات گذشت. به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه. شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد، گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم، در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی. الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟ سرم را تکون دادم. در ماشین را قفل کرد، صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند، معلوم بود که احساس خطر کردند و دارند میرند. صدای شروین اومد از میکروتل گفت: جناب محمد! در چه حالی؟ گفتم: نگران حال منی؟! منتظر گردش کار هستم، مگه همین رو نمیخواستی؟! گفت: باشه، منتظرم. راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودم رو ثابت کنم. البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست. اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارید، چیزیش نمیشه. دقایق دشواری بود، نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم. دلم رو زدم به دریا دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودند، دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت، فهمیدم که تنهای تنهام. با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم. هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد، به زور چشمهام را باز کردم، یه نگاه به اطرافم انداختم، دیدم وسط ورودی یک باغ هستم، کسی را نمیدیدم، اما صحنه روبروم... ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۷ دستم را باز کردند و آوردند جلو، دوباره از جلو دستم را بستند. بیسیم را گرفتم. قرار نبود
۶۸ یاحسین یا ابالفضل خدایا چی میدیدم دیدم مامورمون که اسیر شده بود، از تیر چراغ برق روبرو آویزون کرده بودند، نوک پاهاش روی زمین بود، زنده هم بود، چشماش بسته بود، دستاش را هم پشت سرش بسته بودند، یه چیزی به گردنش چسبیده بود، یه سیم هم به گردنش آویزون بود، با چشمام ردّ سیم را گرفتم و همینجور نگاه کردم ببینم آخر این سیم کجاست. دیدم آخر این سیم، وصل شده به در ماشینی که من داخلش بودم، سرم را یه کم آوردم جلو فهمیدم که به قفل مرکزی ماشین وصل شده. این فقط یک چیز میتونست باشه «بمب بوته ای» را به ماشین من و «بمب درختی» را به گردن اون مامور بیچاره بسته بودند. رسم بمب تک ضمانه درختی - بوته ای اینه که به محض کمترین تحرک از ماشین یا تحرک از اون بنده خدا که آویزون بود، دو انفجار بزرگ و هم زمان رخ میداد. من که حتی نمیتونستم از سر جام تکون بخورم، چون امکان داشت سیم متصل، به تکون های ساده هم حساس باشه. اون بنده خدا هم مثل مجسمه ها گردنش را نگه داشته بود تا از اون طرف هم فشار به سیم نیاد. باید دعا میکردیم که اون لحظه، اولا باد شدید و طوفان نیاد، ثانیا گنجشک و کلاغ روی سیم ننشیند، ثالثا تا بچه ها رسیدند، هول نشند و به جون سیم نیفتند. وگرنه دو تامون میرفتیم هوا. فقط باید خدا رحم میکرد. توی کف این همه هنرمندی تروریست ها بودم که یهو شروین گفت: بیداری یا خوابی؟ فکر کنم دیگه الان کیسه را از روی سرت برداشتی. دیدی بچه ها چه مهمونی ترتیب دادند؟ قول میدم اگر زنده موندی، از بوته و دار و درخت بیام بیرون و یه مهمون خوشه ای واسه ت بگیرم. گفتم: تا همین جاش هم کلی شرمنده م کردیند، اگر زنده بمونم، دفعه دیگه نوبت شماست که تشریف بیارید. بالاخره یه آب دوغ خیاری درخدمت باشیم. گفت: زیاد وقت نداری. من هم زیاد وقت ندارم. چی شد؟ بیسیم زدم. گفتم: بچه ها چی شد؟ اینجا اوضاع بوته و درخته! مامور هفتم گفت: تصمیم گرفته شد. یکی از بچه ها داره میره کار را تموم کنه، حدودا ۴۰ دقیقه طول میکشه. یعنی در بهترین زمان ممکن، ۴۰دقیقه طول میکشه. به شروین گفتم: شنیدی عوضی؟! شروین گفت: باشه! یکی از بچه های ما بالاتر از دروازه قرآن وایساده. فقط باید با اون بره و کار را تموم کنه. گفتم: دیگه قرار نبود، تو مدام داری تصمیمهای جدید میگیری. گفت: شرایط تو اصلا خوب نیست، منتظره. فقط زودتر، یه کمری سفید. یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن. به مامور هفتم گفتم: بهشون بگو باید با کمری اینا بره، یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن. مامور هفتم گفت: بسیار خوب! هماهنگ میکنم. اما قبلش باید از سلامت تو خیالمون راحت بشه. همون لحظه دیدم که بچه ها رسیدند به باغ، ردّ بیسیمم را گرفته بودند، دو ماشین از بچه های خودمون رسیدند به باغ، داشتند همینجوری و بدون توجه به سیم و بمب های متصله به من و اون بنده خدا وارد باغ میشدند. هرچی توان داشتم را در گلوم خالی کردم و با صدای بلند و حرکت دست هام فریاد زدم: صبر کنید. جلو نیایید. صبر کنید. عقب وایسید. یکی از بچه ها فهمید و یک متری سیم و ماشین من، متوقف شدند. فقط میتونم بگم خدا رحم کرد وگرنه با اون دو انفجار، حداقل ۱۰نفر شهید میشدند. ۱۰نفر شهید، یعنی ۱۰ تا تابوت و جنازه با هم در شهر. یعنی لااقل ۱۰ تا خانواده عزادار. بگذریم... به مامور هفتم گفتم: فعلا زنده ام. تو کارت را خوب بلدی. بسم الله بگو و کارت را بکن. الان هم بچه ها رسیدند اما فکر نکنم فایده ای داشته باشه. همین که تا الان نفرستادنمون هوا، خودش خیلیه. تو فقط کاری را که بلدی و آموزشش را دیدی انجام بده. مامور هفتم گفت: چشم. خیالت راحت. اما... گفتم: اما چی؟! راستی با اون کمری قراره کی بره؟! گفت: حالا میخواستم همین رو بهت بگم، عمار اصرار داشت که بره. من هم مجبور شدم عمار را فرستادم. گفتم: عمار؟! اون چرا؟! مگه کسی که اینها میخواند حذف بشه کیه؟! مامور هفتم یه کم من من کرد. بعدش یه حرفی زد که بی اختیار بغضم ترکید و داغون شدم. گفت: حاجی! راستش رو بخوای، اون کسی که گفتند باید کشته بشه و الان دارند میرند که این کار را بکنند. «آرمان» پسر عمار هست. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۸ یاحسین یا ابالفضل خدایا چی میدیدم دیدم مامورمون که اسیر شده بود، از تیر چراغ برق روبرو
۶۹ خدایا چرا عمار؟ چرا این همه مظلومیت؟! چرا آرمان؟! مگه موی دماغ کیا شده که دارند برای حذفش اینجوری برنامه ریزی میکنند و خودش را به آب و آتیش میزنند؟! به شروین گفتم: شروین با منی؟! گفت: میشنوم! گفتم: چرا آرمان؟! شما که دارید کارتون را میکنید و مامور ما هم الان رفته دنبال کاری که خواسته بودید. اما چرا آرمان؟ چرا میگی متهم دونه درشت؟ شروین نفس عمیقی کشید و گفت: قصه اش مفصله. عمار، وقتی که داشت پرونده اش را تو خونه تایپ میکرد و از دختر و پسرش هم به عنوان شاهد استفاده میکرد و مشاهداتشون را مینوشت، باید فکر اینجا را میکرد. مژگان که خیلی خبر از دنیا نداشت، چون نفیسه با تن و بدن و محبتش جادوش کرده بود، اما آرمان گوشش میجنبید. گفتم: حالا که همه چیز به نفع شماست. من هم دست شما گیر اومدم، حداقل بهم بگو بدونم. بگو آرمان چی بود که میگی گوشش میجنبید؟! شروین با خنده گفت: خوشم میاد که میدونی داری میری جهنم، باشه. بگذار بگم برات، چون آرمان تنها کسی بود که از گلشیفته در مجلس نوزدهم ماه پارسال (ماه مخصوص بهاییت که با مراسم خاص همراه است) فیلم گرفته بود. نمیدونم فیلم را از کجا آورده بود، چون خود آرمان که تو اون مجلس نبود، پس از یه نفر کش رفته بوده، خب کسی که میتونه فیلم ما را کش بره، پس میتونه خیلی چیزهای دیگه را کش رفته باشه که ما خبر نداریم، تو به جای من باشی، ازش میگذری؟! یادم اومد که نفیسه یا مژگان، دقیق یادم نیست. بهم گفته بودند که سهیلا و فریبا و گلشیفته و اینها داشتند یواشکی درباره قره العین شدن یکی از زن ها حرف میزدند. تازه دوزاریم افتاد که آرمان عجب سوتی بزرگی از اونها گرفته بوده که حتی برای کشتن خودش و باباش و خواهرش برنامه ریزی میکنند. [ قُرَّةُالعَین (درگذشت ۱۲۶۸ قمری) شاعر ایرانی، از اولین مریدان سید علی‌محمد باب و از رهبران جنبش باب بوده‌است. پدر و مادرش هر دو «مسلمان» و «مجتهد» بودند. وی همانند یکی از عموهایش ابتدا به «شیخیه» گرایش پیدا کرد و برای مدتی رهبری بخشی از شیخیه در کربلا و عراق را به دست گرفت. با علنی شدن دعوت سید علی‌محمد باب، طاهره به وی گروید و بدون آنکه موفق شود تا پایان عمر او را از نزدیک ببیند، در زمره نزدیک‌ترین یاران او درآمد. او نخستین زن بابی بود که روبنده از صورت برداشت و اعلام نمود که با آمدن آیین بابی، احکام اسلام تعطیل شده‌است. او به اتّهام دست داشتن در قتل عموی بزرگش محمدتقی برغانی معروف به «شهید ثالث» بازداشت شد و سه سال بعد، مدتی پس از ترور نافرجام ناصرالدین‌شاه و همزمان با بسیاری از بابیان دیگر، در تهران به جرم «فسادفی‌الارض» اعدام شد. او «اولین» زنی بود که به این اتهام «اعدام» شد. از نامبرده اشعاری باقی مانده‌است که مهم ترین آن اشعار، دلالت بر جایگزینی بابیت و بهاییت به جای مهدویت بود!! لذا علنا به سرکوب فرهنگ مهدویت پرداخت. او برترین شخصیت زن در آیین بیانی و سومین و شناخته‌شده‌ترین شخصیت زن در آئین بهایی است. یکی از مشهورترین کارهای او برداشتن روبنده در واقعه بدشت بود. مورخان نقل کرده اند که نامبرده پس از سخنرانی درباره جداشدن بهاییت و اسلام و زیر سوال بردن احکام اسلامی، ابتدا روبنده را از چهره خود برداشت و سپس به طور «کاملا برهنه» خود را به تمام مردان آن مجلس عرضه کرد!!! بعضی گروه های بهاییت فعلی، به یاد و نام قره العین، هر ساله در روزی مشخص، یک نفر از زن ها را به عنوان قره العین معرفی میکنند! قره العین باید ابتدا روبنده را از چهره برداشته و بصورت برهنه در مجلس خودنمایی کند! ظاهرا فیلمی که آرمان توانسته بوده از آنها بردارد، مربوط به این مراسم کاملا سری بوده که «تنها مدرک» باارزش آن مراسم نیز محسوب میشود! در آن مراسم، دختری به نام «گلشیفته» ابتدا صورت خویش را نمایان و سپس کاملا برهنه شده و اسباب بی حیایی بیشتری را در آن جلسه فراهم نمود!] خیلی ناراحت عمار و آرمان بودم. به مامور هفتم گفتم: فرکانس من ضعیفه، میتونی من رو به عمار لینک کنی؟! مامور هفتم گفت: وقتی عمار سوار ماشین اونها شده، اولین کاری که کرده اند این بوده که هه چیزش را ازش گرفتند و خالی خالیش کردند. حتی دستگاه کنترل ردیاب هم داشتند و حسابی عمار را چک کردند. گفتم: وقتی میخواست بره، چیزی نگفت؟! پیامی؟ حرفی؟! گفت: نه! فقط از اینکه تو توی دام افتادی و جونت در خطره خیلی ناراحت شد و درخواست کرد که خودش بره و کار را تموم کنه! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۹ خدایا چرا عمار؟ چرا این همه مظلومیت؟! چرا آرمان؟! مگه موی دماغ کیا شده که دارند برای ح
۷۰ تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید، اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین آشغال صدام رو نشنوه. داشتم دق میکردم. عمار داشت میرفت که پسرش را بکشه. میفهمید؟! پسرش... دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم. یادم نمیاد که روزی مثل اون روز با صدای بلند و شیون گریه کرده باشم، جیغ میکشیدم، لطمه میزدم، همه بچه ها از بیرون ماشین با گریه و شیون و عمار عمار گفتن من گریه شون گرفته بود. بچه ها میگفتند حاجی تکون نخور! حاجی الان بمب میترکه. حاجی! جون بچه هات تکون نخور! بچه ها داشتند با چشم گریون روی سیم بوته و درخت کار میکردند. هر لحظه ممکن بود تیکه تیکه بشیم. دوست داشتم تیکه تیکه بشم. دوست داشتم بمیرم. دوست داشتم زنده زنده در انفجار بوته و درخت بسوزم اما رفیقم پسرش را بخاطر زندگی من به خطر نندازه. داشت گلوم میترکید. وقتی بغضم شدیده و فقط داد و هوار میکنم، احساس خفگی میکنم. با همون احساس خفگی که داشت من رو میکشت، فقط تونستم بگم: «یا حسین!... یا حسین! تو را به علی اکبرت. این پدر و پسر را نجات بده!» اصلا نمیتونید بفهمید اون لحظه به من بیچاره چی گذشت. وسط اون همه پریشونی، صدای فرکانس بیسیم شنیدم. مامور هفتم گفت: «حاجی! بچه ها شروین و دو تا ماشین دیگه را دوره کردند. واسه شون کمین زده بودیم. افتادند تو کمینمون. اما دارند مقاومت میکنند!» فورا میکروتل را برداشتم، تلاش کردم با شروین ارتباط بگیرم، وصل شد، صدای درگیری میومد. صدای سنگینی هم بود. معلوم بود که حسابی قبل از اینکه به شهر برسند، ضد حال خوردند، صدای شروین به گوشم رسید. گفت: «دوستهات دارند با شروین مزاح میکنند! نمیدونند که حتی دستشون به جنازه شروین هم نمیرسه.» گفتم: «خیلی هم مطمئن نباش! مخصوصا از کسانی که اینقدر بهت نزدیک شدند که حتی خودت هم خبر نداری!» گفت: «نمیدونم منظورت چیه؟ اما تو هم به یه سوال من جواب بده! چطوری پیدام کردند؟!» گفتم: «مگه گم شده بودی؟ چرا فکر میکنی اینقدر ساده ام که بیفتم توی دام دو تا بچه که من رو بیارند پیش تو؟! ما کمالی و خونه اش را با دو تا مامور زیر نظر داشتیم، حتی میدونم که همین الان کمالی و گلشیفته کجا هستند؟ اون دو تا مامور، راپورت تو را بعد از اینکه از باغ رفتی بیرون، به بچه های ما دادند! ماموریت داشتند که حتی اگر من کشته شدم، اما تو و بقیه ای که با تو هستند را تعقیب کنند. رودست خوردی شروین! حالا برنامه ات چیه؟» همینطور که با شروین حرف میزدم، میدیدم که بچه ها تونستند اون مامور عزیزمون را از درخت نجات بدهند. اما اون بنده خدا تا اومد پایین، بخاطر فشارهایی که تحمل کرده بود، بیهوش شد و افتاد، بعدها دیدم روی بدنش جای انواع شکنجه ها بود، در طول مدتی که در دست اونها اسیر شده بود، به عنوان مانکن و الگوی شکنجه ازش استفاده کرده بودند، اما دمش گرم، زبونش را گاز گرفته بود و حتی زبونش زخم و زیلی شده بود اما حتی یه کلمه حرف نتونسته بودن از زیر زبونش بکشند، از بس دهن قرص و مقاوم بود. خدا حفظش کنه. ارتباطم با شروین کاملا قطع شد، هر چی هم تلاش کردم نتونستم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم، بچه ها دور و بر ماشینی بودند که قفل مرکزیش با یه بمب حساس بوته ای گره خورده بود، معلوم بود که مقدار زیادی مواد منفجره در ماشین کار گذاشتند که فقط کافیه قفل یکی از درها یه کم درگیر بشه، دیگه اونوقته که همه برند هوا. من همچنان درگیر عمار و آرمان بودم، دقایقی گذشت، مامور هفتم بیسیم زد. گفت: «حاجی! الحمدلله متلاشی شدند، حتی یه دونه شون هم به شهر نرسیدند، اما متاسفانه تمام وسایل ارتباطی و الکتریکیشون هم نابود کردند. از مجموع ۱۲نفر، ۱۰ نفرش مرد بود و دو نفر هم زن. یکی از زن ها که یک دست بوده از پشت تیر خورده. احتمالا خودشون زدنش. شش تا مرد هم کشته شدن.» گفتم: «از شروین چه خبر؟!» گفت: «خودم الان سر صحنه ام. اگر اینی باشه که الان بالای سرش هستم و اینها راست گفته باشند، خودسوزی کرده. همین حالاش حداقل ۹۰ درصد سوختگی کامل داره!» با حالت غضب و خشم گفتم: «به درک! مردیکه خود شیفته! راستی از عمار و آرمان چه خبر؟!» با حالت خیلی نگران کننده و ناراحت گفت: «حاجی یه کاری بکن. به امام حسین داره دلم میترکه، هیچ خط ارتباطی با عمار نداریم، داره میره قتلگاه پسرش!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۷۰ تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید، اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین
۷۱ بچه ها مشغول خنثی سازی بوته بودند. در ماشین قفل، قفل هم حساس به تحریک، حتی از پنجره ها هم نمیشد کاری کرد. شاید از بدترین انواع حصر بود که تا حالا دیده بودم. اما الحمدلله داشت زحمت بچه ها نتیجه میداد، ولی این، چیزی نبود که من رو خوشحال کنه. مدام به خودم میگفتم اگر بلایی سر عمار و آرمان بیاد، تا آخر عمر، داغ بزرگی رو دلت میمونه. ولی به حدی در این پرونده حرفهای ناگفته موند و نتونستم و نباید هم اینجا بگم که دلم میسوزه. بیسیم زدم به مامور هفتم. بهش گفتم: نمیشه با ماموران انتقال آرمان ارتباط بگیری و بگی مشکل حل شده؟! گفت: تلاشم رو کردم، اما موفق نشدم. (بعدا کاشف بعمل اومد که یکی از سازمانها به خاطر مشکل دیگری که در آن منطقه بوجود آمده بود، کل اون محدوده را به صورت نقطه کور در آورده بودند و امکان ارتباط ثانوی وجود نداشت، یعنی شعاعی در حدود ۵ کیلومتر. که از قضا، ماشین حمل آرمان هم در اون شعاع بود!) لحظات داشت با جون کندن من و بچه هایی که در جریان بودند میگذشت. گفتم: رفتید دنبالشون؟ اصلا کسی هم دنبال ماشین عمار فرستادید؟! گفت: همون موقع یه تیم فرستادم. اما ماشین را پیدا نکردند! (بعدا معلوم شد که سه بار ماشین حمل عمار را عوض کرده بودند و هر بار، ماشین قبلی از مسیر اصلی خارج کردند!) اصلا ذهنم هیچ جا به جز پیش عمار کار نمیکرد، مامور هفتم گفت: حاجی لطفا یه کم آروم باش! یه چیزی میخواستم بگم. تا الان حدوداً ۱۷ نفر را که به نحوی مرتبط با پرونده بودند را دستگیر کردیم. گلشیفته ظاهرا یک هفته پیش از ایران فرار کرده، با اینکه ممنوع الخروج بوده اما به صورت قاچاقی تونسته از ایران فرار کنه و آخرین باری که بچه ها دیدنش، در فرودگاه آنکارا بوده. گفتم: بگذار حالم خوب بشه. بگذار از این قفس بیام بیرون. بگذار عمار و آرمان را دوباره ببینم، میریم دنبالش، بیچاره اش میکنیم، از حیفا که شاخ تر نیست! اصلا چرا برم دنبالش؟! اون بالاخره خار میشه. بالاخره آه همه دختر و پسرهایی که بدبخت کرده، دامنش رو میگیره. اون باید زنده باشه تا خار شدنش را ببینه. اصلا ولش کن، حالم بده. حالم خیلی بده. چرا دارند اینقدر طولش میدند؟ چرا اینجا منفجر نمیشه؟ گفت: حاجی آروم باش جان عمار! آروم باش! بچه ها دارند تلاششون رو میکنند، جلوی چشم خودت هستند که. من هم دارم میترکم، حال کسی را دارم که نامه آزادی دستشه. اما نمیتونه بره و بچه اش را از اعدام نجات بده. یهو درب ماشین باز شد، سه نفری که داشتند عرق میریختند و نفس نفس میزدند و بمب را خنثی میکردند، تا در ماشین باز شد، صلوات فرستادند و ولو شدند رو زمین. از بس انرژیشون تحلیل رفته بود. با صلوات، من رو از ماشین پیاده کردند. سریع به طرف شهر حرکت کردم، رسیدم به بچه ها و مامور هفتم. دیدم دارند جنازه ها و کسانی را که دستگیر کردند را منتقل میکنند. دلم نیومد نبینمش، رفتم سراغ جنازه ای که سوخته بود. از تمام قرائن معلوم بود که خود شروین هست. اما دلیلش را نمیدونستم. گفتم: «صبر کنید!» رفتم سراغ ماشین انتقال دستگیر شده ها. فرید را دیدم، گفتم پیاده اش کنید. پیاده شد. گفتم فورا یه پیت بنزین بیارید. مامور هفتم آروم دم گوشم گفت: «از اداره دستور اومده که عجله ای برای دنبال کردن عمار نداشته باشید، ماموریت شما هم اقرار و اعتراف از همین هایی هست که الان دستگیر کردید!!! حالا چیکار میخوای بکنی حاجی؟!» با اینکه از این تصمیم اداره خیلی ناراحت شده بودم و دلم داشت واسه عمار میترکید از غصه. اما گفتم: «چشم، بسپارش به من. مگه کمالی و بقیه را نمیخوای؟ پس بایست کنار و نگاه کن، اگر این پسر همین جا حرف نزنه، بعیده بتونی توی زندان ازش حرف بکشی.» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۷۱ بچه ها مشغول خنثی سازی بوته بودند. در ماشین قفل، قفل هم حساس به تحریک، حتی از پنجره ها
۷۲ محکم به پشت زانوی فرید زدم تا پاهاش خم شد و افتاد روی زمین، پیت بنزین را برداشتم. به فرید گفتم: «تو که به دردمون نیمخوری، حالا به جای یکی سوخته، بشه دو تا، فرقی نداره. کی میفهمه که کی تو را سوزونده؟!» اینها را گفتم و کل پیت بنزین را ریختم سر تا پای فرید. فرید هم دستش از پشت بسته بود، شروع به داد و بیداد کرد، مامور هفتم هم دمش گرم، یه کبریت بهم داد و گفت: «حاجی لطفاً زود تمومش کن که کار داریم، من میرم تو ماشین. وقتی کارت تموم شد، بگو بچه ها با جارو و خاک انداز بیاند جمعش کنند!» فرید که این رو شنید، خودش را زمین و هوا میزد. غلت میخورد روی زمین. التماس میکرد. فحش به خودش میداد. کبریت را روشن کردم؛ اولیش بخاطر باد شدید خاموش شد. فرید که داشت سکته میکرد و بوی بنزین هم حسابی خفه ش کرده بود و عزرائیل را روی سینه اش میدید، گفت: «شروین را من کشتم، همه چیز را میگم. به خدا میگم. خاموشش کن. خاموشش کن دیوونه. از پشت هم زدم به فریبا، آخه میخواستند فریبا و شروین با هم برند ترکیه. اما فریبا مال من بود. خاموش کن روانی. فریبا زنم بود، ولی شروین میخواست زنم رو ببره ترکیه با خودش. خاموش کن لعنتی، الان میسوزم. خاموش کن!» همینجور که تلاش میکردم کبریت دومی و سومی را روشن کنم، بهش گفتم: به درک که کشتی. وقتی داشتی واسه ناموس و پسر مردم نقشه میکشیدی باید فکر اینجاش رو هم میکردی، بازم تلاش کردم یکی دیگه روشن کنم، یکی روشن کردم اما از دستم افتاد روی خاک ها. خاک ها هم که بنزینی بودند شروع به سوختن کردند. فرید که خودش را کشونده بود چند متر اون طرف تر، به محض دیدن آتیش و شعله های بی رحمش، و اینکه من دارم کبریت بعدی را هم روشن میکنم، با داد و بیداد و جیغ و فریاد بهم گفت: چه مرگته تو؟! چی میخوای؟ خب مثل بچه آدم بگو! چرا میسوزونی؟! گفتم: «من پاکدمنی مژگان را میخوام. میخوام نفیسه هم آدم بشه. میخوام آرمان زنده بمونه و بتونه مثل همه بچه های نابالغی که الان پیش بابا و مامانهاشون هستند، زندگی کنه و خاطرات با تو اذیتش نکنه. اصلا میخوام بدونم کمالی الان کدوم گوریه؟ میخوام بدونم سهیلا کجاست؟ میخوام بدونم اون پیرمرده کیه و کجاست؟ ولش کن، نمیخوام. اینها هیچکدومش واسه من، صدای سوزه آتیش تن و بدن تو نمیشه...» گفتم و اینبار کبریت را سه تایی روشن کردم و دویدم طرفش. با حالت دستپاچگی و تند تند گفت: گه خوردم. باشه، میگم. میگم. کثافت نیا این طرف، گفتم نیا که میسوزم. سهیلا که خودت زدی ناکارش کردی، دیگه چی میخوای از جونش؟ اون که قطع نخاع شد!!! دیگه به درد نمیخوره. حتی اسمش هم از تور ترکیه خط خورد. نیا این طرف تا بگم. به خدا راستش رو میگم. فقط نیا طرف من. حتی پولش رو هم قطع کردند. باید از حالا بره گدایی. کمالی نمیدونم کجاست، وقتی میگم نمیدونم یعنی نمیدونم، شاید هم پیش سهیلا باشه. همون جا وایسا تا بگم. به خدا اگه اومدی جلوتر نمیگم. گفتم: اون پیرمرد کیه؟ چیکاره است؟ گفت: صاحب همون باغی هست که الان اونجا بودیم. من هم درست نمیدونم کیه. اما ... اما معمولا پول هایی که در جلسه های کمالی خرج میشد از اون میگرفتیم. وضعش خوبه، خیلی هم به کمالی علاقه داره. (البته بعدا فهمیدیم که اون پیرمرد، از بهایی زاده های قدیمی شیراز بوده که بخشی از پولهای گنده ای که خرج میشده از جیب این شخص بوده و چون تجارت میوه داشته و حساب های متعدد مالی در بانک های داخلی و خارجی داشته، لذا کسی به واریز شدن پول های زیاد به حسابش شک نمیکرده. پول هایی که قرار بوده از ترکیه و انگلستان برای مخارج تبلیغ بهاییت واریز بشه، بخشی از آن به حساب این پیرمرد بهایی ریخته میشده است!) وایسادم بالای سر فرید. گفتم نمیسوزونمت. اما تو خیلی جنایت کردی، خیلی. کجا آموزش دیده بودی؟ فرید که داشت نفس راحت میکشید گفت: همین جا، پیش دار و دسته شروین. یکی دو بار هم رفتیم ترکیه، اما مثل بقیه بچه ها من رو اسرائیل نبردند، البته من تازه فهمیدم که بعضی از بچه ها رو میبردند اسرائیل. میبردند بیت العدل. قبله بهاییت. شروین حتی بدون اجازه و ابلاغ بیت العدل آب هم نمیخورد. چه برسه به اینکه بخواد کسی را جابجا کنه. ما فقط تو محله کمالی مستقر بودیم و فعالیت میکردیم. به خدا من خبری از جاهای دیگه و محله های دیگه ندارم. اگر داشتم میگفتم. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۷۲ محکم به پشت زانوی فرید زدم تا پاهاش خم شد و افتاد روی زمین، پیت بنزین را برداشتم. به ف
۷۳ گفتم:ای بدبخت! میدیدی که دارند بچه ها و جوونها و ناموس مملکت را میبرند ترکیه و اسرائیل. اما دم نمیزدی؟! اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟ پس چرا دیگه گیرداده بودی به آرمان؟ چرا؟ اولش هیچی نگفت. بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم، بیکاربودم. فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم. همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی ومیخوای بسوزونیش. اونها اولش به من زن دادند، فریبا. همه فکر میکردند فریبا مجرده. اما اون زن من بود. حتی روزی که نفیسه وبقیه دخترها را میاورد خونه، من اونجا بودم. بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند، باشگاه ورزشی. ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادند فقط واسه پاکسازی. من همه طوره مدیونشون بودم. حتی اگر میگفتند زنت را چندشب بده، من میدادم. دیگه چه برسه بگند با آرمان دوست بشو ومعتاد جنسیش بکن. این دستور شروین بود. همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت (همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب وپایینش امضا کرد. بعدش که بطورمفصل تطبیق دادیم دیدیم که همه اش راست گفته ودروغی در اعترافاتش نبود) وقتی کارم با فرید تموم شد، بچه ها اومدند وجمعش کردند وبردندش. همه حواس وهوش وذهنم پیش عمار و آرمان بود. تا اومدم سوار ماشین شدم، میخواستم برم بطرف جاده مرودشت ودنبال عمار که بیسیم زدند و گفتند: «کسی جایی نمیره، لزومی نیست. عمار درحال ماموریت خودش هست وخودش باید تمومش کنه. برگردید اداره برگردید!!» خیلی اعصابم خورد شد. داشتم از حرص، لب پایینیم را میجویدم. اما چاره ای نبود، دستوراومده بود. برگشتیم اداره اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه، از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم فقط میشنیدم که مامورهفتم داره به یکی از بچه ها میگه:«اداره گفته که ردّ کمالی را زدند، رفته طرفای بندرعباس دنبالشند، دارند بهش نزدیک میشند» و اما عمار و آرمان عمار را سوار دوسه تا ماشین کرده بودند وبالاخره رسیده بودند به ماشین انتقال. ماشین انتقال را نگهداشته بودند. عمار را از ماشینی که دونفر دیگه هم سوارش بودند، پیاده کرده بودند. به محضی که رسیدند به ماشین انتقال وپشت درب اتاق ماشین ایستاده بودند، اونها اسلحه ها را آوردند بیرون و به عمار میگند: کار را تموم کن. برو در اتاق را باز کن وپسره را بیار بیرون و بکشش! عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیرشده بود. سه نفر مامور انتقال بودند که دونفرش زخمی شده بود. اما عمار واون مامور سالم به درگیری ادامه دادند تعداد اونها زیادتر شده بود. دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدند وشروع کردند روی سر عمار، آتیش گلوله ریختن. عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودند وماشین انتقال را یکی دوکیلومتر از جاده دور کرده بودند که جلب توجه عموم نکنه وبه مردم آسیبی نرسه وقتی یادم میاد گریه م میگیره که عمار چطور مثل یک سربازکوچک اما وظیفه شناس، با همه شون درگیر شده بوده و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند، عمار از ناحیه کتف وبازو، مجروح شده بود. درگیری خیلی سختی بود. عمار، بیحال و بیخون و بیجون روی خاک ها افتاده بود. که بچه ها بهش رسیدند بالاخره درگیری تموم شد، همه اونها را یا دستگیر و یا به درک واصل کردند. همه چیز بحالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد عمار میگفت: همون لحظه که چشمم نیمه باز بود وداشتم از داغی گلوله میسوختم، بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردند. یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم ونمیدونستم یعنی چی؟! بسیار ناباورانه دیدم بجای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون پرسیدم: کو آرمان؟! اون هم با لبخند گفت: چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟! عمار میپرسه: اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟ کو پسرم؟ بچه ها بهش میگند ما خبرنداریم. بچه تو که پیش ما نبوده. همون لحظه بیسیم را میدند بهش. از ریاست اداره بود. بهش میگند:«عمار! خیال شما راحت! آرمان پیش خودمونه! اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم از کجا اخبار اینجا درزمیکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد. بخاطر همین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم. چون تقریبا کار از نظر ما تموم شده بود وهمه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدند. الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است. میارمش بیمارستان پیشت، راحت باش فعلا عزیزم. به درمانت برس. گل کاشتی عمارجان!» من که بعد از این شنیدن اصل نقشه و لورفتن محل درز اخبار و هول دادن وتحریک کردن اعضای عملیاتی گروه کثیف شروین به وسط معرکه و نجات عمار و طراحی درگیری ها و... جز تعجب وتشکر از خدا کاری نداشتم رفتم یکی دوهفته در افق محو شدم!! «والعاقبه للمتیقین» ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
دلنوشته آقای حدادپور نویسنده رمان داستانی در مورد اتفاقات این روزهای طب سنتی ⬇️ اجازه بدید یه خاطره شخصی هم تعریف کنم و پرونده این بحث را موقتا ببندیم: ما یه مدت هست که تو خونه داریم تلاش می‌کنیم از روغن کنجد و زیتون و نمک فوق العاده کوه جهرم (حتی شنیده ها حاکی از این هست که نمک این کوه به امارات و اسراییل هم فرستاده میشه!!) استفاده کنیم و در بعضی از مسائل مربوط به تغذیه و یا دارو تا جایی که میشه رعایت کنیم. یکی از چیزای خیلی جالب که در این پاییز و زمستان به صورت خانوادگی داریم ازش استفاده می کنیم و خیلی هم برامون فایده داشته، استفاده از داروی منسوب به امام موسی کاظم علیه السلام است. این دارو که به صورت گرد هست و بعد از ده روز به اندازه نخود ته حلقمون میریزیم، اثر شگفت انگیزی داره و باعث شده که تا حد قابل توجهی از بروز بیماری‌های مربوط به سرماخوردگی و آنفولانزا در خونمون جلوگیری بشه. حالا دیگه برکات استفاده از عنبر نسارا و چند مدل دمنوش و... بماند که چقدر کمک کرده به کم شدن تعداد دفعات مراجعه ما به پزشک و به حداقل رساندن مصرف داروهای شیمیایی. اما جسارتاً هنوز مصرف نوشابه و دلستر و کمی تا قسمتی مصرف فست فود، جزء لاینفک زندگی شخص بنده است که کسی اجازه ورود به این حریم امن شخصی را نداره😐🙈 وژدانا اگه طب سنتی، یه مایع گازدار به جذابی نوشابه برام تولید کنه، حاضرم سهام کل کارخونه اش را بخرم و به تولید انبوه برسونمش😂 فقط لطفاً گازدار و خوشمزه و خوش نوش😌 اسمشم میذاریم: حدادکولا (بر وزن کوکا کولا) ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا