فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وروجک و استاد نجار👨😍
.
#نوستالژی#خاطره_انگیز💖
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۱ وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم. احساس بدی
#تب_مژگان ۶۲
چشممون به چشم های هم دوخته شد.
گفت: من آب از سرم گذشته، اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاده، واسه م هم فرقی نمیکنه که الان محاصره هستم یا نه. تو را میخواستم که الان روبروم هستی. پس بهتره خریت نکنی و مثل یه پسر خوب، بری بشینی توی ماشین روبروت.
گفتم: به به! ببین کی اینجاست؟ آقافرید. یکی از عوامل دم دستی و مثلاً عملیاتی بچه های شروین و گلشیفته. باشه، باهات میام، سوار ماشین میشم. ولی به یه شرط! به شرطی که فکر نکنی بخاطر ترس از هفت تیری هست که بطرفم نشونه گرفتی. نه، بخاطر اینکه سرم برای ماجراجویی میترکه، فرید عاشقتم. میفهمی خره؟!
عاشقتم. چون تو سبب میشی که یاد جوون تری هام بیفتم و باهات یه مبارزه اساسی کنم. خب! کجا برم؟
گفت: برو جلو! برو به طرف اون ماشین.
رفتم. وقتی به نزدیک ماشین رسیدم، یه خانم بدحجاب از ماشین پیاده شد، با یه آرایش غلیظ تیپ مشکی. اما بیشترین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که اون خانم فقط یک دست داشت. به به، گل و بلبل و سنبل دور هم جمع شدند وسط کوچه. خودش بود، فریبا بود. همون معلم نفیسه بدبخت که باعث اغفال دخترهای دبیرستانی شده بود.
اون هم زیر لباسش تفنگ داشت و بطرفم نشونه رفته بود. سه نفری ایستادیم روبروی هم.
بهشون گفتم: خب! جلو بشینم یا عقب یا توی صندوق؟! توی صندوق عقب که خیلی ضایعست! هیچی. پس یا باید جلو بشینم یا عقب!
فریبا گفت: خوشمزگی نکن. مخصوصا وقتی با کسانی طرفی که بخاطر تسویه حساب شخصی و بلایی که در بیمارستان و بالای سر مژگان سرشون در آوردی به طرف تفنگ نکشیده اند، بلکه بخاطر مزاحمت مداومت برای کسانی که دوستشون داریم میخواهیم آتیشت بزنیم، پس دهنت را ببند و بشین عقب.
همین طور که میخواستم بشینم عقب، گفتم: این رو نگم توی دلم میمونه. همیشه به چیزی فکر کن که جرات به زبون آوردنش داشته باشی و چیزی به زبون بیار که جرات عملش داشته باشی و کاری را بکن که بتونی پاش بایستی. مگه داری درباره مرغ کارخونه ای حرف میزنی که میگی آتیشت بزنیم.
نشستم تو ماشین، فرید هم نشست کنارم. فریبا هم نشست پشت فرمون. فریبای وحشی؛ خیلی از کارش بدم اومد. نامرد تا نشست، یه لحظه برگشت به طرف منو و با یه چکش، زد توی صورتم. اگه به موقع عکس العمل به خرج نداده بودم، دماغم را میتروکند. اما اونجوری شدت ضربه اش بین بینی و صورت و دهنم تقسیم شد.
بعد از چند ثانیه که نفسم جا اومد گفتم: فرید تو به غیرتت بر نمیخوره که یه دختر یک دستی لاغر اندام، با چکش بزنه به صورت کسی که الان پیشت نشسته؟! بابا تو هم یه کاری بکن، به تو که نزدیک ترم.
فریبا که ماشین را روشن کرده بود و راه افتاده بود و داشت از کوچه خارج میشد، با داد گفت: فرید نمیخوای خفش کنی؟!
فرید که عصبی بنظر میرسید، گفت: فریبا نگذار آزارت بده! اینها خیلی عوضی هستند! فقط یه چیزی بهم بدم تا دهنش را فعلا گل بگیرم تا بعد...
همینجور که داشت دنبال یه چیزی میگشت تا دهنم رو باهاش ببنده، به فریبا گفتم: راستی از سهیلای بی معرفت چه خبر؟! گفتی بهش که داری زیر آبی میری تا تنهایی بری ترکیه و سهیلا را با خودت نبری؟!
فرید یه نگاه تندی به فریبا کرد. اما داشت تلاش میکرد که جلوی من چیزی بهش نگه. فریبا که دست و پاش را گم کرده بود و متوجه نگاه خشمناک فرید هم شده بود، به فرید گفت: پیدا نمیکنم چیزی! به حرفاش گوش نده، شعر میگه.
اما فرید، نگاهش داشت ترسناکتر میشد، فهمیدم که زدم وسط خال. اما نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم، فریبا هم دست و پاش گم کرده بود.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۲ چشممون به چشم های هم دوخته شد. گفت: من آب از سرم گذشته، اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاد
#تب_مژگان ۶۳
فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد. اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بود که اطرافش قرمز شد، معمولا کسانی که «خشم چشمی» دارند و بیشتر خشمشان را از کانال چشمانشان ابراز میکنند، در مواقع حساس، سکوت اختیار میکنند، سر از کینه عمیق و خاطرات بد و بغض فروخورده در می آورند، مخصوصا اگر مرد باشد و توی ذوقش خورده باشد.
لذا فقط یک راه هست، که الحمدلله فریبا در آن لحظه بلد نبود و آن یک راه برای کنترل چنین خشمی این است که یا باید کاری کرد که گریه کنند و یا باید کاری کرد که خشونتشون را همون لحظه تخلیه کنند.
نمیدونستم کجای کار هستم، اما از قرائن بر میومد که علی الحساب زده ام به خال.
دو تا راه بیشتر نداشتم؛ یا باید کاری میکردم که جوری به جون بیفتند که بتونم در برم و هردوتاشون نفله بشند، که در این صورت به دردم نمیخورد و از رسیدن به سر حلقه ها باز میموندم، یا باید خشم شعله ور شده در فرید را مدیریت میکردم که یه موقع خودش به جون خودش و فریبا بیفته. که در این صورت هم ممکن بود دیگه دیر شه و عمر من قد نده ببینم دو تا کفتار به جون هم افتادند.
چیکار باید میکردم؟!
با خودم آنالیز کردم. گفتم ببین! اگه قرار بود که تو را بکشند، یا در خونه کمالی و از پشت سر میزدنت و در میرفتند، یا بالاخره ترورت میکردند. پس حالا که این دو تا را فرستادند سر وقتم، معلوم میشه که قرار نیست یک ترور پاک و با کمترین زحمت انجام بدهند. پس معلوم میشه حداقل برای چند ساعت آینده، مرا زنده میخواند، پس معلوم میشه قراره بریم پیش کسانی که واسشون مهم اند. پس معلوم میشه یه مهمونی در پیش داریم. پس باید خودم را واسه دیدن اشخاص خاص آماده کنم، پس باید همین الان هم، طرف حساب من فقط این دو تا بچه نباشند، پس الان این ماشین هم داره اسکورت میشه... پس ینی تهش دارم بدبخت میشم، پس یعنی الان روی دندونای شغال گیر اومدم. پس یعنی انالله و اناالیه راجعون.
به عزت شرف لااله الا الله
پس بلند تر بگو لا اله الا الله...
اما...
یه چیزی را نمیفهمیدم. این روش، که دشمن عملیاتیشون را بگیرند و ببرند مهمونی. در بین این تیپ بهایی های عملیاتی تا حالا مرسوم نبوده! یعنی به ندرت پیش میاد که چنین ریسکی بکنند. این روش، یا مال منافقان کُمله است یا مال فراماسون ها. مال اینها نبوده. شرایطشون هم جوری نیست که بخواند تغییر استراتژی بدهند و روش های دیگران را تست بزنند. این رو نمیفهمیدم.
اما...
میفهمیدم که خطر بسیار نزدیک است.
باز هم فکر کردم. اگر اون موقع میفتادم به جونشون، معلوم نبود نه من زنده بمونم و نه اونها. اگر هم صبر میکردم که برسیم اونجا و بخوام اونجا آمیتا باچان بازی در بیارم که ریسکش بالا بود، ریسک که چه عرض کنم، دیگه هیچی معلوم نبود چی پیش بیاد.
با اجازه شما، من روش دوم را انتخاب کردم. یعنی با خودم گفتم بالاخره ستون تا ستون فرجه. بگذار بریم اونجا ببینیم چی میشه؟ ...
بالاخره اگر هم قرار باشه بمیرم، پس بگذار کف خیابون و جلوی چشم مردمی که دارند آروم زندگیشون میکنند نباشه. بگذار پیش کسانی جون بدم و بمیرم که شدم خار چشمهاشون.
بگذار وقتی میخوام جون بدم و دست و پا بزنم، به چشم چند تا کثافت تر از این دو تا زل بزنم و لبخند رضایت بزنم تا حالشون بیشتر گرفته بشه.
پس تصمیمم گرفتم.
یاعلی گفتم و محکم نشستم سر جام. برای اینکه بیشتر روی اعصابشون باشم، با صدای بلند گفتم: «جهت عدم سلامتی راننده و نابودی هر چه سریعتر شاگر راننده صلوات!»
بی فرهنگ ها صلوات که نفرستادند هیچ!
فرید با مشت کوبوند توی دماغم. دماغمو پر از خون کرد و یه لحظه همه دنیا دور سرم چرخید، یه کم که سرم را برگردوندم گفتم: «بی جنبه ها!... ایش. خیلی بی جنبه اید! اگه به بزرگترتون نگفتم!»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۳ فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد. اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بو
#تب_مژگان ۶۴
تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد.
بخاطر ضربه محکمی که به دماغم خورده بود، خیلی داشتم اذیت میشدم، دستم هم که مو برداشته بود داشت تیر میکشید.
توی همون فکرها بودم دستم رو با بند از پشت سر بستند. گره مربعی داد که حتی خودش هم نتونه خیلی راحت باز کنه، یه کیسه هم کشیدند روی سرم. من از کشیدن کیسه روی سرم، خاطرات خوبی ندارم.
اما...
اینها همه ش داشت به من یه نکته را میفهموند؛ اون هم اینه که اینها خلافکار نیستند، دله دزد و جنایتکار معمولی هم نیستند. بلکه «تروریست» هستند! «آموزش» دیده هستند که بلدند کی سکوت کنند، بلدند مشت بزنند، فحش و فحاشی توی کارشون نیست. از همه مهمتر اینکه میدونند چه کسانی رو بفرستند دنبال سوژه. یه دختر یک دست زخم خورده از سوژه را میفرستند دنبال پاک کردن رزومه اش. دختری که از ده تا راننده سیبیل کلفت پایه یک، رانندگی با یک دست را انجام میده و یه آب هم روش.
داشت سرم گیج میرفت، اما میدونستم که وقت خواب و خیال نیست. تمرکز کردم تا بتونم مسیر را به ذهنم بسپارم، ولی وقتی کسی که آموزش دیده، سوژه را موقع انتقال، پیچ و تاب نمیده و مسیرش را بدون حاشیه میره، این یعنی کار سوژه اش تمومه و دیگه قرار نیست برگرده پشت سرش. پس منطق یک سرباز یا یک مامور حکم میکنه که دیگه هر چی داره بریزه بیرون تا یا لااقل اگر هم زنده نمیمونه، اما بتونه بیشترین آسیب ممکن را به دشمنش بزنه.
مسیرم را به ذهن سپردم، بعدا معلوم شد که تقریبا محدوده اش را خوب حدس زدم. من رو بردند شهرک صدرا. آخرای شهرک صدرا. نسیمی که داشت از بوی گلها و درختها از پنجره جلوی ماشین بهم میرسید میفهمیدم که دیگه داریم از شهر خارج میشیم، با نفور خنکی که احساس میکردم، فهمیدم که داریم میریم طرفهای باغ و یا ویلای سرسبز.
حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میخونید. آدم توی اون لحظه سنگ کپ میکنه، دارند توی روز روشن میدزدنت، کاری هم از دستت بر نمیاد، دستت را بستند، چشمات هم هیچ جا را نمیبینه. اون دو تا هم هیچی نمیگند، فقط سکوت محض. دارند میبرندت به طرف باغ خارج از شهر، بهترین حالتش اینه که اگر کشته تو را نکشند و اجزای بدنت را برندارند. اما جوری بزندت و کاری سرت در بیارند که مابقیه عمرت را مثل آدمها نتونی زندگی کنی.
استرسی که اون لحظه به آدم وارد میشه، استرس اسیری هست که میدونه دارن میبرندش قتلگاه، استرس زندانی هست که میدونه دارند میبرندش به طرف جوخه اعدام. استرس ماموری هست که پاشیده شدن زندگی رفیقش را دیده. دختر و پسر رفیقش به فنا رفتن را دیده. باید جوری طبیعی وانمود بکنه که مثلا رو دست خوردن بچه هاش را دیده که الان دارن بالای قبری سینه میزنند که مرده توش نیست. میبینه که حریفش تونسته ترفندی بچینه که تنهایی و با پای خودت بری وسطشون.
اما اینا نمیدوستند که من این راه را انتخاب کردم، وگرنه مغز خر نخورده بودم که تنهایی پاشم بیام وسط یه مشت گرگ مادرزاد. دیگه اونها چیزی واسه از دست دادن نداشتند. اما الحمدلله و به برکت حضرت شاهچراغ ما دستمون پر بود. هر چند اون لحظه دست من را از پشت بسته بودند.
پس عقل حکم میکرد که به ویترینشون دست بزنم تا جیغشون در بیاد. ویترینشون کمالی بود، باید تا تنور داغه میرفتم سراغ کمالی، خیلی داشت ساده در میرفت. نمیدونست که حواسم بیشتر از همه به اون هست، عمار دمش گرم. خیلی حساب شده با اون دو سه تا خواهر رفت پیش کمالی و مثلا گاف داد تا کمالی بفهمه که ما از بنیاد شهید نیستیم و یه تکون به خودش بده.
اون دیدار عمار و سه تا خواهر اداره با کمالی، صرفاً یه قلقلک بود که بفهمند در خطرند و یه کاری کنند. اتفاقاً پرونده از اون موقع دارای خیر و برکت و تکون های جدی شد. که فهمیدند بنیاد شهید نه، بلکه چند تا مامور اومدند خونه کمالی و دیگه داره لو میره.
پس من خودم انتخاب کردم که برم در خونه کمالی که یا باهاش رو در رو بشم یا اینکه اینقدر اونجا بمونم که مثل بچه های سرراهی، یکی پیدا بشه و من رو با خودش ببره. وگرنه هیچ عقلی حکم نمیکرد که کمالی اون موقع خونه باشه. چرا؟ چون وقتی تمام مرتبطینش توی هچل افتادند و تنها کسی هست که رفته سراغ سهیلا و سهیلا بعد از دیدار با اون گم میشه و در بیمارستان درگیری پیش میاد، پس خانم خانما داره پالس میندازه که بیایید دنبالم. من هم نا امیدش نکردم و رفتم دنبالش. که به قول بچه های هیئت: یا بیا در برم... یا مرا با خود ببر.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۴ تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد. بخاطر ضربه محکمی که
#تب_مژگان ۶۵
من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم.
کار را به خدا واگذار کرده بودم، دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد. نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم، نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه، نه فقط وقتی میخوره به بن بست.
خودم بودم و دو تا تروریست که داشتند من رو میبردند بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم، ممکن بود گوشه یه باغ، من رو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازند، همه چیز ممکن بود.
تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد. ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود. حدودا نیم ساعت الی ۴۵دقیقه جلوتر رفته بودیم. ولی به خاکی نرسیده بودیم. یعنی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم.
ایستاد.
همه ش منتظر بودم که من رو با کتک از ماشین پیاده کنند. اما چند لحظه صبرکردم. چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد، بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدند. صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم، خیلی دور و مبهم بود و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگند.
صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد، در سمت من باز شد. همه ش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام روزتون بخیر. جناب فلانی؟!»
گفتم: «سلام. ممنون. شما اول میگیرید و بعدش ازش میپرسید که خودشه یا نه؟!»
خندید و گفت: «گفته بودند که با شما نمیشه دهن به دهن شد. ببخشید خودم رو معرفی نکردم، شروین هستم. لابد اسم من رو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسه ش برنامه ها داشتید درسته؟»
من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله. شروین! بله. درسته، میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم. اما الان اینجوری. شما هم اونجوری.»
گفت: «اشکال نداره. فرصتمون خیلی محدوده، جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!»
گفتم: «پیش من نه. پیش فرید هست، فرید همون اولش اسلحه و بیسیم من رو برداشت.»
گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارند خدمتتون!»
من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم من رو بیارند. فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد. شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند. درسته؟!»
گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!»
خندید و گفت: «نه. نگران نباشید، اونش هماهنگه! لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنید!»
گفتم: «باشه. بفرمایید!»
گفت: «آفرین. این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم، لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم. چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «سازمان شما امروز صبح، شاید هم حدودای ظهر. یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده. نمیدونم الان کجا هستند؟ اما کاری که ما از شما میخواهیم اینه که اون به تهران نرسه. خیلی ساده است. فقط اون نباید به تهران برسه. همین!»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست 😔
#سردار_دلها
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴گریه های این محصل برای حاج قاسم سلیمانی رو ببینید حتما
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
⭕️ پلی آف لیگ قهرمانان آسیا؛
🔸 شهرخودرو (۲) - الرفاع بحرین (۱)
🔹 پیروزی شیرین مشهدیها در اولین دیدار آسیایی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
🔸 استقلال (۳) - الکویت (۰)
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
دیوار نویسی و ترویج مکتب سلیمانی در روستای بالا خانه توسط حاج_حمیدرضامحسنی یکی از جهادگران #گروه_جهادی_شباب_الزهرا
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
مراسم عزاداری شهادت بانوی دوعالم ...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۵ من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم. کار را به خدا واگذار کرده بودم، دیگ
#تب_مژگان ۶۶
چند لحظه سکوت کردم.
بعدش گفتم: «برنامه تون چیه؟!»
گفت: «عرض میکنم، برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند، یعنی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم.
یا... یا اینکه بگند کجا هستند تا بچه های ما برند سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!»
گیج گیج گیج شده بودم، سکوت کردم، داشتم فکر میکردم، وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت. سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود، حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله. اونی که میخواستند بمیره را نمیشناختم.
به شروین گفتم: «خب بعدش چی میشه؟!»
شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد، همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنید، من هم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم، بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. همون دونفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونند و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی. البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بگذارند، اما خب ارزشش را داره، حداقل تونستند جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند!»
بازم سکوت کردم، کلماتش خیلی حساب شده بود، اصلا سوتی و گاف نمیداد.
شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید. چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم، فرصت زیادی نداریم. نه ما و نه شما. چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرند و ادامه این پروژه را از دست من دربیارند و بدهند به دست یکی از خانمهای ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «لابد میدند به گلشیفته خانم! درسته؟!»
قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید. حداقل امروز!»
شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم، با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سختترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود. من سابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد، اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد.
نمیخواهم خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه من رو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم، نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم. دست خودم نبود، چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی... بگذریم.
همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتهای پاهاشون بلندتر میکردند که یه کم بلندتر بشند و بتونند از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت، چی به دل امام سجاد گذشت، چی به دل بچه های بی بابا گذشت. همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم!
بعد از اون چند ثانیه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۶ چند لحظه سکوت کردم. بعدش گفتم: «برنامه تون چیه؟!» گفت: «عرض میکنم، برنامه اینه که یا
#تب_مژگان ۶۷
دستم را باز کردند و آوردند جلو، دوباره از جلو دستم را بستند. بیسیم را گرفتم. قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشند، روشنش کردم، چند تا نفس عمیق کشیدم، بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم.
چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم. تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد.
به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟
گفت: خیر! امرتون؟
گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم)
وصل شد. صدای مامور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم!
گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟!
گفت: بررسی میکنم. الان جواب میخواهی؟
گفتم: آره و حتی ممکنه دیر بشه. لطفا سریعتر.
یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد. گفت: بله! راه افتادند!
گفتم: کجاند؟
گفت: بالاتر از مرودشت!
به شروین گفتم: برنامه ت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستند، چیکار کنم؟
شروین گفت: طبق دستور عمل کن، بگو کارش را تموم کنند تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند!
بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست، فرصت هم محدود، شکار کسی که الان مرودشت هست.
مامور هفتم چند لحظه مکث کرد. بعدش گفت: دست من نیست، باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست!
به شروین گفتم: باید گردش کار کنند. حداقل ۱۰ دقیقه زمان میبره. نظرت؟
شروین گفت: مشکلی نیست، الان یک دقیقه ات گذشت. به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه.
شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد، گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم، در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی.
الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟
سرم را تکون دادم. در ماشین را قفل کرد، صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند، معلوم بود که احساس خطر کردند و دارند میرند.
صدای شروین اومد از میکروتل گفت: جناب محمد! در چه حالی؟
گفتم: نگران حال منی؟!
منتظر گردش کار هستم، مگه همین رو نمیخواستی؟!
گفت: باشه، منتظرم. راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودم رو ثابت کنم. البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست. اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارید، چیزیش نمیشه.
دقایق دشواری بود، نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم. دلم رو زدم به دریا دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودند، دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت، فهمیدم که تنهای تنهام. با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم. هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد، به زور چشمهام را باز کردم، یه نگاه به اطرافم انداختم، دیدم وسط ورودی یک باغ هستم، کسی را نمیدیدم، اما صحنه روبروم...
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا