eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.4هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
13.5هزار ویدیو
101 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴گریه های این محصل برای حاج قاسم سلیمانی رو ببینید حتما ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
⭕️ پلی آف لیگ قهرمانان آسیا؛ 🔸 شهرخودرو (۲) - الرفاع بحرین (۱) 🔹 پیروزی شیرین مشهدی‌ها در اولین دیدار آسیایی ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ 🔸 استقلال (۳) - الکویت (۰) ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
دیوار نویسی و ترویج مکتب سلیمانی در روستای بالا خانه توسط حاج_حمیدرضامحسنی یکی از جهادگران ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
مراسم عزاداری شهادت بانوی دوعالم ... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۵ من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم. کار را به خدا واگذار کرده بودم، دیگ
۶۶ چند لحظه سکوت کردم. بعدش گفتم: «برنامه تون چیه؟!» گفت: «عرض میکنم، برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند، یعنی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم. یا... یا اینکه بگند کجا هستند تا بچه های ما برند سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!» گیج گیج گیج شده بودم، سکوت کردم، داشتم فکر میکردم، وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت. سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود، حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله. اونی که میخواستند بمیره را نمیشناختم. به شروین گفتم: «خب بعدش چی میشه؟!» شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد، همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنید، من هم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم، بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. همون دونفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونند و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی. البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بگذارند، اما خب ارزشش را داره، حداقل تونستند جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند!» بازم سکوت کردم، کلماتش خیلی حساب شده بود، اصلا سوتی و گاف نمیداد. شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید. چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم، فرصت زیادی نداریم. نه ما و نه شما. چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرند و ادامه این پروژه را از دست من دربیارند و بدهند به دست یکی از خانمهای ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!» لبخند زدم و گفتم: «لابد میدند به گلشیفته خانم! درسته؟!» قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید. حداقل امروز!» شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم، با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سختترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود. من سابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد، اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد. نمیخواهم خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه من رو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم، نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم. دست خودم نبود، چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی... بگذریم. همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتهای پاهاشون بلندتر میکردند که یه کم بلندتر بشند و بتونند از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت، چی به دل امام سجاد گذشت، چی به دل بچه های بی بابا گذشت. همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم! بعد از اون چند ثانیه. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۶ چند لحظه سکوت کردم. بعدش گفتم: «برنامه تون چیه؟!» گفت: «عرض میکنم، برنامه اینه که یا
۶۷ دستم را باز کردند و آوردند جلو، دوباره از جلو دستم را بستند. بیسیم را گرفتم. قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشند، روشنش کردم، چند تا نفس عمیق کشیدم، بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم. چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم. تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد. به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟ گفت: خیر! امرتون؟ گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم) وصل شد. صدای مامور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم! گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟! گفت: بررسی میکنم. الان جواب میخواهی؟ گفتم: آره و حتی ممکنه دیر بشه. لطفا سریعتر. یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد. گفت: بله! راه افتادند! گفتم: کجاند؟ گفت: بالاتر از مرودشت! به شروین گفتم: برنامه ت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستند، چیکار کنم؟ شروین گفت: طبق دستور عمل کن، بگو کارش را تموم کنند تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند! بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست، فرصت هم محدود، شکار کسی که الان مرودشت هست. مامور هفتم چند لحظه مکث کرد. بعدش گفت: دست من نیست، باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست! به شروین گفتم: باید گردش کار کنند. حداقل ۱۰ دقیقه زمان میبره. نظرت؟ شروین گفت: مشکلی نیست، الان یک دقیقه ات گذشت. به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه. شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد، گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم، در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی. الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟ سرم را تکون دادم. در ماشین را قفل کرد، صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند، معلوم بود که احساس خطر کردند و دارند میرند. صدای شروین اومد از میکروتل گفت: جناب محمد! در چه حالی؟ گفتم: نگران حال منی؟! منتظر گردش کار هستم، مگه همین رو نمیخواستی؟! گفت: باشه، منتظرم. راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودم رو ثابت کنم. البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست. اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارید، چیزیش نمیشه. دقایق دشواری بود، نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم. دلم رو زدم به دریا دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودند، دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت، فهمیدم که تنهای تنهام. با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم. هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد، به زور چشمهام را باز کردم، یه نگاه به اطرافم انداختم، دیدم وسط ورودی یک باغ هستم، کسی را نمیدیدم، اما صحنه روبروم... ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۷ دستم را باز کردند و آوردند جلو، دوباره از جلو دستم را بستند. بیسیم را گرفتم. قرار نبود
۶۸ یاحسین یا ابالفضل خدایا چی میدیدم دیدم مامورمون که اسیر شده بود، از تیر چراغ برق روبرو آویزون کرده بودند، نوک پاهاش روی زمین بود، زنده هم بود، چشماش بسته بود، دستاش را هم پشت سرش بسته بودند، یه چیزی به گردنش چسبیده بود، یه سیم هم به گردنش آویزون بود، با چشمام ردّ سیم را گرفتم و همینجور نگاه کردم ببینم آخر این سیم کجاست. دیدم آخر این سیم، وصل شده به در ماشینی که من داخلش بودم، سرم را یه کم آوردم جلو فهمیدم که به قفل مرکزی ماشین وصل شده. این فقط یک چیز میتونست باشه «بمب بوته ای» را به ماشین من و «بمب درختی» را به گردن اون مامور بیچاره بسته بودند. رسم بمب تک ضمانه درختی - بوته ای اینه که به محض کمترین تحرک از ماشین یا تحرک از اون بنده خدا که آویزون بود، دو انفجار بزرگ و هم زمان رخ میداد. من که حتی نمیتونستم از سر جام تکون بخورم، چون امکان داشت سیم متصل، به تکون های ساده هم حساس باشه. اون بنده خدا هم مثل مجسمه ها گردنش را نگه داشته بود تا از اون طرف هم فشار به سیم نیاد. باید دعا میکردیم که اون لحظه، اولا باد شدید و طوفان نیاد، ثانیا گنجشک و کلاغ روی سیم ننشیند، ثالثا تا بچه ها رسیدند، هول نشند و به جون سیم نیفتند. وگرنه دو تامون میرفتیم هوا. فقط باید خدا رحم میکرد. توی کف این همه هنرمندی تروریست ها بودم که یهو شروین گفت: بیداری یا خوابی؟ فکر کنم دیگه الان کیسه را از روی سرت برداشتی. دیدی بچه ها چه مهمونی ترتیب دادند؟ قول میدم اگر زنده موندی، از بوته و دار و درخت بیام بیرون و یه مهمون خوشه ای واسه ت بگیرم. گفتم: تا همین جاش هم کلی شرمنده م کردیند، اگر زنده بمونم، دفعه دیگه نوبت شماست که تشریف بیارید. بالاخره یه آب دوغ خیاری درخدمت باشیم. گفت: زیاد وقت نداری. من هم زیاد وقت ندارم. چی شد؟ بیسیم زدم. گفتم: بچه ها چی شد؟ اینجا اوضاع بوته و درخته! مامور هفتم گفت: تصمیم گرفته شد. یکی از بچه ها داره میره کار را تموم کنه، حدودا ۴۰ دقیقه طول میکشه. یعنی در بهترین زمان ممکن، ۴۰دقیقه طول میکشه. به شروین گفتم: شنیدی عوضی؟! شروین گفت: باشه! یکی از بچه های ما بالاتر از دروازه قرآن وایساده. فقط باید با اون بره و کار را تموم کنه. گفتم: دیگه قرار نبود، تو مدام داری تصمیمهای جدید میگیری. گفت: شرایط تو اصلا خوب نیست، منتظره. فقط زودتر، یه کمری سفید. یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن. به مامور هفتم گفتم: بهشون بگو باید با کمری اینا بره، یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن. مامور هفتم گفت: بسیار خوب! هماهنگ میکنم. اما قبلش باید از سلامت تو خیالمون راحت بشه. همون لحظه دیدم که بچه ها رسیدند به باغ، ردّ بیسیمم را گرفته بودند، دو ماشین از بچه های خودمون رسیدند به باغ، داشتند همینجوری و بدون توجه به سیم و بمب های متصله به من و اون بنده خدا وارد باغ میشدند. هرچی توان داشتم را در گلوم خالی کردم و با صدای بلند و حرکت دست هام فریاد زدم: صبر کنید. جلو نیایید. صبر کنید. عقب وایسید. یکی از بچه ها فهمید و یک متری سیم و ماشین من، متوقف شدند. فقط میتونم بگم خدا رحم کرد وگرنه با اون دو انفجار، حداقل ۱۰نفر شهید میشدند. ۱۰نفر شهید، یعنی ۱۰ تا تابوت و جنازه با هم در شهر. یعنی لااقل ۱۰ تا خانواده عزادار. بگذریم... به مامور هفتم گفتم: فعلا زنده ام. تو کارت را خوب بلدی. بسم الله بگو و کارت را بکن. الان هم بچه ها رسیدند اما فکر نکنم فایده ای داشته باشه. همین که تا الان نفرستادنمون هوا، خودش خیلیه. تو فقط کاری را که بلدی و آموزشش را دیدی انجام بده. مامور هفتم گفت: چشم. خیالت راحت. اما... گفتم: اما چی؟! راستی با اون کمری قراره کی بره؟! گفت: حالا میخواستم همین رو بهت بگم، عمار اصرار داشت که بره. من هم مجبور شدم عمار را فرستادم. گفتم: عمار؟! اون چرا؟! مگه کسی که اینها میخواند حذف بشه کیه؟! مامور هفتم یه کم من من کرد. بعدش یه حرفی زد که بی اختیار بغضم ترکید و داغون شدم. گفت: حاجی! راستش رو بخوای، اون کسی که گفتند باید کشته بشه و الان دارند میرند که این کار را بکنند. «آرمان» پسر عمار هست. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
3793c552f17c61a4721e8c0a52f10e05d7947254.pdf
362K
استخدام صنایع فولاد ارسالی ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
🔻لقمان حکیم گفت: 🔸من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛ که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست. ❤️ تافرصت هست!! به یکدیگرمحبت کنیم.🌸 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
🌸 سوره بقره ۰۰۳ ثواب تلاوت این صفحه و ذکر (۱۰۰مرتبه) هدیه بھ شهیدوالامقام در هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
صفحه۰۰۳_قرآن_کریم_غامدی.mp3
776.2K
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻ تلاوت استاد سوره صفحه ۰۰۳ ثواب تلاوت این صفحه و ذکر (۱۰۰مرتبه) هدیه بھ شهیدوالامقام در فراموشتان نگردد. التماس دعا ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو ┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام دوستان ... صبحتون بخیر .. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا