فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🎥 انتقاد امید قالیباف (سخنگوی فعلی وزارت صمت) از پراید ۴۰میلیون تومانی زمانی که مجری صداوسیما بود و مسئولیتی نداشت!
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
✍ مراقب باشید خداوند یه روزی هم شما را در معرض امتحان و آزمایش قرار میدهد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
با سلام خدمت همراهان خوب کانال
از امشب (آخرشب)، یک داستان خاص میخوام داخل کانال بگذارم، که نمیدونم بعد از اون، واکنش رفقا چی باشه؟
نویسنده اولش نوشته:
کلا خودم را برای هر گونه ترکشی آماده کردم اما خواهشم اینه که لطفا بدون عینک تعصب به این داستان نگاه کنید.👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › با سلام خدمت همراهان خوب کانال از امشب (آخرشب)، یک داستان خاص میخوام داخل کانال بگذارم، که نم
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 « یکی مثل همه » 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت اول
🔹 حوزه علمیه - دفتر حاج آقا خَلَج
• پیش از ظهر بود و تقریبا کسی در حوزه نبود. طلبهها یا رفته بودند به روستاها برای تبلیغ و یا مشغول تبلیغ در مساجد سطح شهر بودند. حاج آقا خلج که یک مرد حدود ۵۷ ساله و جا افتاده بود وسط سه چهار تا آخوند در دفترش گرفتار شده بود و آن سه چهار نفر مثل مسلسل حرف میزدند.
یکی از آخوندها به نام سلمانی که حدودا ۳۰ سالش بود و محاسن بلندی داشت و از همه دهاندارتر بود، داشت حرف میزد و در حالی که دهانش کف کرده بود با حالت خاصِ علمایی و مصلحت اندیشی میگفت: «آقا مگه مسجدالرسول جایِ کمی هست؟ محله پولدار و کلاسبالای شهر نیست که هست. آدماش خاص نیستند که هستند. دومین مسجد بزرگ این شهر بعد از مصلای جمعه نیست که هست. از قدیم الایام، علما در اونجا منبر نمیرفتند که میرفتند. دیگه من چقدر و چطوری باید بگم که این مسجد چقدر مهمه؟ الان هم که ده روز از ماه رمضون گذشته. رفیق عزیز ما حاج آقای مهدوی هم که بنده خدا برای دومین بار کرونا گرفت و حالش خیلی بده و فکر نکنم تا آخر ماه رمضون بتونه برگرده مسجد. من میگم یکی از بین خودمون که تجربه مسجد داری و منبر و سر و کله زدن با اون مردم داره، جای حاجی مهدوی بگیره تا ببینیم بعدش خدا چی میخواد! بد میگم حاج آقا؟»
حاج آقا خلج هیچ نگفت و همین طور که سرش پایین بود، اندکی سرش را تکان داد. یکی دیگر از آخوندها که سعادتپرور نام داشت و یکی دو سال از سلمانی کوچکتر بود اما ماشاءالله عمامه بزرگی بسته بود و یه کم چاقتر از بقیه بود گفت: «نباید سنگر به اون مهمی خالی بمونه. خدا بیامرزه پدرتون. شنیدم مرحوم پدرتون بیست سال در اون محل نماز و منبر داشتند. طوری که مسجد الرسول را به اسم پدر بزرگوار شما میشناختند. درسته که مردم را همین طور رها کنیم و مؤمنين و مؤمنات اونجا بیکس و کار بشند؟ نه. مشخصه که نه! پیشنهادم اینه که خودِ حاج آقای سلمانی که ماشاالله رودست ندارند و مُبَلِّغ درجه یکی هستند، بسم الله بگند و سنگر رفیقمون رو خالی نگذارند!»
این را گفت و همه ساکت به دهان و چهره حاجی خلج نگاه کردند. حاجی خلج سرش را بالا آورد و گفت: «دستتون درد نکنه. واقعا جای تشکر داره که اینقدر نگرانِ خالی نبودنِ سنگرِ رفیقتون هستید. ولی یه سوال!»
فوراً همه راست نشستند ببینند حاجی خلج میخواهد چه بگوید؟ خودشان را برای هرگونه سوالی آماده کرده بودند. حاجی خلج گفت: «مگه نتیجه تستِ حاجی مهدوی اومده که با قاطعیت میگید کروناست و دو سه هفته هم نمیتونه بیاد مسجد؟»
انتظار شنیدن این سوال را از حاجی نداشتند. به هم نگاه کردند. سلمانی خواست فورا جمعش کند که گفت: «مشخصه حاج آقا. کروناست دیگه. کرونا هم میندازه آدمو. اصلا کرونا نیست؟ باشه. آنفولانزا که هست. نیست؟ باشه. سرماخوردگی که هست. بالاخره سنگر خالیه. بازم هر طور صلاحه.»
حاجی خلج با صلابت خاص خودش گفت: «پس دارید از پیش خودتون میگید کروناست. سوال دوم! مگه خودِ حضراتِ حاضر در جمع، نماز جماعت ندارند؟ مگه مسجد ندارید؟ خودِ شما جناب سلمانی عزیز! مگه مسجد و منبر و پایگاه بسیج و مجتمع فرهنگی ندارید؟ مسجد شما سنگر نیست؟ خالی نمیمونه؟»
یکی از آخوندها که تقریبا از همه جوانتر و خوش سیماتر بود و بنکدار نام داشت گفت: «اون با ما. یکی از طلبههای پایههای پنج و شش پیدا میکنیم و میگذاریم جای حاج آقا سلمانی! اصلا مسجد محله حاج آقا سلمانی براشون کوچیکه. ظرفیت و بنیه علمی و معنویِ حاج آقا سلمانی بالاتر از این حرفهاست. قطعا میتونند در مسجدالرسول موفقتر عمل کنند.»
حاج آقا خلج کمی صدایش را بالاتر آورد و گفت: «نخیر آقا! به محله و کوچک و بزرگی مسجد نیست. قصه سنگر و این حرفها را پیش کشیدید، فقط خواستم یادآوری کنم که خبر از همه اینا دارم. لطفا دیگه هم بحث نکنید. ضمنا احدی در این جمع با خودِ آقای مهدوی مشورت کرده؟ شاید کسی مدنظر داشته باشه. شاید با کسی هماهنگ کرده باشه. حرف زدید باهاش یا مستقیم کله انداختید پایین و اومدید دفتر من و سنگر سنگر میکنید؟!»
سعادتپرور فوراً گوشی اَپلش را درآورد و شروع به گرفتن شماره مهدوی کرد. همین طور که شماره را میگرفت میگفت: «خب این که کاری نداره. حق با حاج آقا خلج هست. الان میگذارم رو بلندگو و ایشون هم در بحث ما حاضر میشند. قطعا دلش میخواد یکی از خودش قویتر مثل حاج آقا سلمانی به مسجدالرسول بره و مستقر بشه.»
گوشی مهدوی شروع به زنگ خوردن کرد. بدون هیچ آهنگ پیشوازی. سه چهار تا بوق که خورد، مهدوی گوشی را برداشت و با صدای گرفته گفت: «سلام برادر»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 « یکی مثل همه » 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت اول 🔹 حوزه علم
‹ ☘ ›
- سلام مهدوی جان! خوبی؟ بهتری الحمدلله؟
- خدا را شکر. نه. بدترم. دعا بفرمایید.
- ای بابا. خدا نکنه. ایشالله بهتر بشی. ببین مهدوی جان! ما الان دفتر حاج آقای خلج هستیم و خدمت حاج آقا و حاج آقا سلمانی و یکی دو نفر دیگه از رفقا هستیم و صدای شما هم روی آیفونه. همه سلام میرسونند. مخصوصا حاج آقا سلمانی که خیلی نگران سلامتی شما و وضعیت مسجد و این چیزا بودند. حالا من گوشی رو میدم خدمت حاج آقا خلج. از من خداحافظ!»
همین طور که گوشی را به خلج میداد، نگاهِ ریزی بین سعادت و سلمانی رد و بدل شد و خنده معناداری بین آنها شکل گرفت. خندهای که معنایِ «دمت گرم. خوب تونستی به صورت غیرمستقیم بیاریش تو باغ!» در صورت سلمانی نقش بست.
حاجی خلج گوشی را گرفت و گفت: «سلام آقا. چطوری؟»
مهدوی یکی دو تا سرفه کرد و جواب داد: «سلام علیکم، سلام از ماست حاج آقا. تشکر. صدای شما را شنیدم خوب شدم.»
- الهی شکر. ایشالله زود بهتر بشی و ببینمت. میگم مهدوی جان! شما جای خودت، کسی برای مسجد گذاشتی؟
- والا حاج آقا میخواستم چند دقیقه دیگه براتون تماس بگیرم. ببخشید. زحمت شد.
- خواهش میکنم. بگو. نظرت چیه؟
- والا من از حساسیت مسجد و مردم و موقعیتش تقریبا بیشتر از همه دوستان خبر دارم. ما سی ساله که تو این محل زندگی میکنیم. بخاطر همین حرفی که میخوام بزنم، فکر کردم و میخوام بگم. نه این که همین جوری و از روی رفیق و رفیقبازی بخوام یه چیزی گفته باشم. بنظرم اگه کسی قرار باشه بتونه مسجدالرسول رو جمع کنه و با ملتِ اروپایی مسلکش زندگی کنه و بعد از دو سه روز، مردم ازش خسته نشنوو و اونم از مردم خسته نشه ...
همین طور که مهدوی داشت مقدمه چینی میکرد، سلمانی و سعادت و آن دو نفر دیگر، سانت به سانت بالاتر میرفتند و از هیجان نزدیک بود بچسبند به سقف!
مهدوی ادامه داد: «والا بنظرم فقط یه نفر میتونه اون مسجد و اون محل رو جمعش کنه. اونم هم مباحث خودمه.»
همه هاج و واج به هم نگاه کردند! سلمانی رو به سعادت کرد و در حالی که قیافه چندشی به خودش گرفته بود پرسید: «همبحثش دیگه کیه؟!»
سعادت که داشت چشماش از حدقه درمیآمد گفت: «دِیوید!»
صدای مهدوی در اتاق پیچیده بود که میگفت: «اسمش آقا داود هست. از بس بچه گُلیه، بچهها بهش میگند دِیوید!»
همه به جز خلج روی صندلیهاشون ولو شدند.
مهدوی ادامه داد و گفت: «خیلی پسر به روز و خوبیه. مثل بقیه بچهها مقدس نیست اما یه جورایی به دل میشینه.»
سلمانی دیگر تحمل نکرد و صدایش را بلند کرد و رو به گوشی که دست حاجی خلج بود گفت: «برادر من! حواست هست داری چیکار میکنی؟ مگه بچه بازیه؟ دست گذاشتی رو کسی که میشناسمش. خوبم میشناسمش. نه ریش داره. نه وجاهت علمایی داره. نه معمم هست. نه منبر خاصی رفته. نه اصلا معلومه اصل و نسبش کیه؟ از همهشبدتر، مجررررده! مجرد!»
سعادت هم گفت: «میشناسمش. تو کلاس خودمونه. یه بچه شهرستانیِ غیر معروف! که چهار روز دیگه ول میکنه و میره قم. فایدهای برای شهر نداره. همه معمم هستند تو کلاس ما الا همین داودی که میگی.»
مهدوی دو سه تا سرفه دیگر هم کرد و گفت: «حاج آقا خلج! جسارتاً اگر قراره من نظر ندم، دیگه چرا با من تماس گرفتند؟! ثانیا داود شاید نمره اول کلاس نباشه اما خیلی پسر مهربونیه. هیچ حاشیهای هم نداشته. مثل بعضی آقابونه که استاد را سر کلاس جوری به حاشیه بکشند تا این که استاد به گریه بیفته و نفرینشون کنه؟»
وقتی اینجوری گفت، سلمانی سرش را پایین انداخت.
مهدوی گفت: «یا مثلا تا حالا کسی به خاطر کارایی که دیگه نخوام بگم، نامه از دادسرای ویژه روحانیت آورده و داده دستش و تا حالا سه چهار بار سابقه در افتادن با مردم داره؟»
با گفتن این حرف، سعادت سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
مهدوی که تازه موتورش داغ شده بود ادامه داد: «یا مثل بعضی دیگه از آقایون هست که با این که معمم هستند، به بهانه آموزش و پرورش، دیگه نه نماز جماعت برند و نه تبلیغ و منبر قبول کنند؟ دلشون خوش کرده باشند به پنج شش میلیون تومن حقوق آموزش پرورش؟ یا فورا مثل از خدا خواستهها با تیپهای اونجوری برند سر کلاس مدارس و انگار اصلا هیچ وقت طلبه نبودند؟!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › - سلام مهدوی جان! خوبی؟ بهتری الحمدلله؟ - خدا را شکر. نه. بدترم. دعا بفرمایید. - ای بابا. خد
‹ ☘ ›
با گفتن این حرف، آن دو شیخ دیگر سرشان را پایین انداختند و شروع به ور رفتن با موبایلشان کردند. خلج هم از زیر عینکش به آن سه چهار نفر نگاه معناداری کرد و سرش را به نشان تاسف تکان داد! به مهدوی گفت: «بسیار خوب. دست شما درد نکنه مهدوی جان. من به جوابم رسیدم. مراقب خودت باش. التماس دعا.»
وقتی مهدوی قطع کرد، سلمانی و سعادت فوراً شروع به حرف زدن کردند.
- سلمانی: این داود میزنه همه چیزایی که حوزه و علما و مرحوم ابویتون و بقیه تا حالا بافته بودند، پنبه میکنهها. این پسره همهش حرفای روشنفکری میزنه. روحیه جهادی نداره. تا حالا تو هیچ کدوم از اردوهای جهادی ما نبوده. تو هیچ کدوم از تجمعات خودجوش نبوده و موضِعش در خصوص عدالت محوری مشخص نیست. طلبهای که پایه ده باشه اما هنوز چفیه گردنش ندیده باشیم طلبه نیست. مهدوی هم گشته و گشته و اد دست گذاشته رو یه عَتیقه! خوبه والا.
- سعادت: یعنی اگه میخواین فردا پس فردا در و دافهای اون محل بیفتند دنبالش، بفرستینش مسجدالرسول. اصلا ریش نمیگذاره. آخه ته ریش هم شد ریش؟! خط ریشش از بس پایینه انگار ... استغفرالله... میدونید تا حالا چند بار سر کلاس، استاد در حال درس دادن بوده و این آقا دیوید(!) در حال خوندن فلان رمان خارجی بوده؟! یه سر برید حجرهاش. دریغ از یه عکس شهید! دریغ از یه عکس مراجع و علما و عُرفا! یه سر به کتاباش بزنید. اگه دیکشنری و مثنوی و عین صاد و شریعتی وسط کتاباش نبود، من اسم خودمو عوض میکنم. آخه طلبه و این کتابا؟ کجا داریم میریم ما؟
بنکدار که انگار نمیخواست از قافله عقب بماند گفت: «والا خودتون میدونینا اما ما از سر تکلیف اومدیم خدمت شما و میخواستیم مسجدالرسول بیصاحاب نمونه. وگرنه لااقل یکی رو انتخاب کنید که به اسم معتدل بودن و دوری از هیجان و افراط، به جون بچه انقلابیهای کلاس نیفتاده باشه! یکی رو انتخاب کنید که به جای جلسههای سهشنبههای هیئت، تو حجرهاش نقد سریالهای جهان کفر رو نگذاره! همین. دیگه حرفی ندارم. الان مشکل ما اینه که مردم احکام طهارت و نجاست نمیدونند و اصلا طهارت نمیگیرند؟ یا مشکل ما اینه که کریستوفر نولان داره با ذهن بچههای ما چیکار میکنه و آخرین کارش چیه؟
همه ساکت شدند و به حاج آقا خلج نگاه کردند. حاج آقا خلج رو به بنکدار گفت: «یعنی من اینطور طلبهی جالبی بغلِ گوشم داشتم و خبر نداشتم؟!»
بنکدار که فکر کرد پیروز میدان شده و زده وسط خال، فورا گفت: «بعله حاج آقا! بعله. همین آقا داود یا به قول حاج آقا سعادت، دِیوید! این کارا رو میکرده و...»
حاج آقا خلج نگذاشت بنکدار ادامه بدهد. همین طور که لبخند معناداری روی لبش بود، گفت: «عجب! جالبه. کجاست حالا این آقا داود؟!»
سعادت با حالت تمسخر گفت: «هیج جا. حجرهاش گرفته خوابیده. ماه رمضون که کلاسا تعطیله، این آقا تا کله ظهر خوابه! طلبه امام زمان باشی و تا کله ظهر ماه مبارک...»
خلج کلام سعادت را قطع کرد و بلند شد و به نزدیکی پنجره اتاقش رفت. مش رسول که خادم حوزه بود را وسط حیاط دید. به او گفت: «مش رسول! برو حجره داود. همین که پایه دهم هست. اگه خوابه، آروم بیدارش کنیا. بگو بیاد که کارش دارم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › با گفتن این حرف، آن دو شیخ دیگر سرشان را پایین انداختند و شروع به ور رفتن با موبایلشان کردند.
قسمت دوم فردا شب ...
انشاءالله
‹ ☘ ›
سلام شبتون بخیر
من قبلا در تلگرام پیگر داستانهای این نویسنده بودم
تب مژگان و حیفا و ... بقیه یادم نیس😂
حدس میزدم از ایشون داستان بذارین
🎗 ارسالی #کاربرگرامی
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
پ،ن
با سلام
عاقبت شما بخير
دیگه دستم برا کاربرا رو شده
جلو جلو پيشبيني میکنند کارهام رو 🤦♂
حواسم رو بیشتر جمع کنم
دست از پا خطا نکنم 🙂😊
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
💟 به وقتِ خوش چای ☕️
اونم از نوع متفاوتش
از یه چای خور حرفه ای
😍 عشق جان 😍
خدا حفظشون کنه
#شبتون_خوش
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿 ›
« ﷽ » السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِین
#قرار_روزانه 🌸
سوره صف #صفحه_۵۵۲
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #سه_شنبه_يا_ارحمَالرّاحمين (۱۰۰مرتبه) هدیه به
• مولای متقیان
• اول مظلوم عالم
• سیدالاوصیاء
حضرت #امیرالمؤمنین #علی_بن_ابی_طالب علیه السلام
در ایام #شهادت_مولا
#شب_قدر
•••
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیڪَ_یا_اَباعَبــدِاللہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش
❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا
❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
🌱
بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ
أَلا یَعلَمُ مَن خَلقَ وَ هُوَ الَّطیفُ الخَبیر
ملک۱۴🌱
-آره عزیز دلم
«منی که تورو آفریدم از حالت خبر ندارم!؟»
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 splus.ir/z_rood1 سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا
تندخوانےجزء20قرآنکریم.mp3
3.95M
‹ ☘ ›
🎼 تحدیر (تندخوانی قرآن کریم)
🎙 استاد معتز آقایی
📖 جزء بیستم قرآن کریم
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
🍀 قرار هر روز ماه مبارک
✨ هدیه به شهداء و اموات 🌾
#روز_بیستم
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
ای کاش بگیرند از امروز سحر را
ای اهلِ حرم سیر ببینید پدر را...
📝 مهدیرحیمی
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
❣ سلام رفقـــــــا
💔 ایام شهادت اميرالمؤمنين علیهالسلام تسلیت 🖤
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا