🔸«همسایه آقا» به بازار آمد.
🔹«همسایه آقا» روایت زندگی شهید مدافع حرم (جاوید الاثر) علی آقا عبدالهی است.
#معرفی_کتاب
👉 yjc.ir/00UbZ0
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood1 سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
✅ جنگ، انسان، حیوان
لبنان، آهنگران، گاومیش 😊
🔴 دو خاطره ی خنده دار از حاج صادق آهنگران
◀️ یکی از مراسم هایی که در لبنان قرار بود نوحه بخوانم، علی محسنی کنارم نشسته بود.
گفتم کی نوبت من میشود؟ میخواهم تجدید وضو کنم. گفت فکرمیکنم یک ساعت دیگر. پایین تپه یک دستشویی هست.
مراسم روی تپه بلندی بود.
باید از آن تپه پایین میرفتم تا به دستشویی برسم. فاصله زیادی بود. از تپه که سرازیر شدم دیدم تعداد زیادی گاو و گاومیش در محوطه هستند. از بین آنها بااحتیاط رد شدم و به دستشویی رسیدم
◀️ دستشویی در نداشت.
چندلحظه بعد دیدم سر یک گاومیش آمد داخل دستشویی. هم ترسیده بودم و هم خنده ام گرفته بود.
نمیدانستم چکارکنم. اگر گاومیش دوقدم دیگروارد دستشویی میشد کارم تمام بود! هر چه بادست تلاش میکردم او را بیرون برانم فایدهای نداشت.
نه میشد فریادبزنم و نه راه فراری داشتم(با خنده).
از خدا میخواستم خودش آبرویم را بخرد. چند دقیقه بعد گاومیش سرش را بیرون برد و رفت. نفس عمیقی کشیدم و به سرعت خودم را به مراسم رساندم .
◀️ ماجرای خنده دار دیگر مربوط به رفتن از سوریه به لبنان است.
قرار بود در مراسمی شرکت کنم. یادشان رفته بود برای من ویزای لبنان تهیه کنند.
گفتند چون اعلام کردیم که شما در مراسم نوحهخوانی خواهی کرد باید هر طور شده شما را به مراسم برسانیم
◀️ ماشین آمد و رفتیم. بعد از یک ساعت آن ماشین من را به ماشین دیگر سپرد و این کار چهار بار تکرار شد. هوا تاریک شده بود و باران شدیدی میبارید. خیلی هم سردبود. هرچهار راننده از جبهه مقاومت بودند. اصلاً با من حرف نمیزدند. وسط راه نیاز به دستشویی داشتم. هرچه به راننده ماشینی که سوار آن بودم گفتم نگهدار میخواهم به دستشویی بروم با غضب میگفت لا! لا! خیلی اذیت می شدم. سرمای هوا هم مشکل را تشدید میکرد. دست و پاشکسته گفتم محض رضای خدا یک لحظه بایست.
به عربی گفت نه! حفاظت اجازه نمیدهد.
گفتم در این باران و تاریکی و سرما کسی حواسش به ما نیست
◀️ بالاخره کنار دره ای ایستاد و گفت بسرعة! بسرعة!
پیاده شدم، دیدم دره ای عمیق زیر پایم است.
باخودم گفتم در این شب بارانی اگر پایم لیز بخورد ته دره میروم. از خیرش گذشتم.
◀️ کمی بعد وارد خیابان های بیروت شدیم.
از شانسم ترافیک سنگینی بود. به محض اینکه به محل مورد نظر رسیدم در ماشین را باز کردم و گفتم دستشویی کجاست؟(باخنده)
بعد از مراسم گفتم دیگر توبه کردم در چنین برنامههایی شرکت کنم.
دمار از روزگارم درآمد نصف عمر شدم!
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#با_نوای_کاروان
#صادق_آهنگران
#ارسالی_مخاطبین
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood1 سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا