#طنز_جبهه
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند ، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: حیدر حیدر رشید
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید ، بعد صدای کسی آمد:
_ رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
_ هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا ! من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام ، از یک طرف باید با رمز حرف میزدم ، از طرف دیگر با یک آدم نا وارد طرف شده بودم !!
+ رشید جان ! از همان ها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟
+ بابا از همان ها که سفیده !
– هه هه! نکنه ترب میخوای !!
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!!
کارد میزدند خونم در نمیآمد ، هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.....
📕 رفاقت به سبک تانک
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶👌سکانسی دیدنی از سریال روزی روزگاری: مو کار خودمو درست #بلد_نیستُم!
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
..🔴 طرف
🔻گند زده به غذا
حالا که هر کی خورده
حالش بد شده
🔻اومده میگه؛
#من_بلد_نیستم
با برنج و لوبیا و سبزی
و ادویه و گوشت،
قرمهسبزی بپزم! 😳😐
👈باید حتما آواکادو
👈از #خارج باشه! 😏
🔻یکی نیست
بگه؛ خب قشنگ!😖
اونموقع که گفتیم؛
کی آشپزی بلده؟
چرا ملاقه به دست
فریاد زدی بلدم بلدم؟!😡😡
ما به درک!
گوشت و سبزی نداریم دیگه! 😅😑
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روایتی از کاخ نشینی هاشمی رفسنجانی
🔺فتاح رئیس بنیاد مستضعفان:
استقرار هاشمی رفسنجانی در کاخ مرمر درست نبود/ با جر و بحث کاخ را تخلیه کردیم
کاخ مرمر تبدیل به موزه می شود
🔹پرویز فتاح در برنامه نگاه یک گفت: استقرار آیت الله هاشمی رفسنجانی بعنوان دبیر مجمع تشخیص در کاخ مرمر درست نبود، بعد از فوت او کاخ را به سختی و با جر و بحث تخلیه کردیم. این تخلیه از مواردی بود که نمیدانستیم شکایتمان را پیش چه کسی ببریم! در نهایت بیت رهبری حمایت کردند و کاخ تخلیه شد. کاخ را تبدیل به موزه میکنیم.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺استقبال بینظیر و پرشکوه مردم از #روحانی در بلوچستان 😐
🔺میگند؛ کلی آدم زیر دست و پا له شده از بس شلوغ بوده 😉😁
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
از وقتی #روحانی رئیس جمهورشده مردم خیلی مذهبی ترشدند!!
میگی نه بخون👇😉
مردم:
ازسوپر مارکت میاند بیرون میگند یاخدا😄
ازمرغ فروشی که میاند بیرون میگند یاحسین😄
ازقصابی میان بیرون میگنو یاقمربنی هاشم😄
امروزم خودم رفتم لنت ترمزبخرم یه قیمتی گفت که اومدم پشت ماشین نوشتم بیمه اباالفضل😂😂
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحلیل خندهدار لیدر اپوزیسیون از حرکت روحانی در نمازجمعه!
کارشناسان دوزاری اپوزیسیون حتی نمیدونند خطبههای نمازجمعه قبل ازنماز خوانده میشه!
اصلا بنظرتون اینا خطبه میدونند چیه؟!
ارسالی #کاربرگرامی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوران نماز غریبانه ی مسلم گذشت
اشباح الرجال بدانند اگر حضرت حبیب رفت
أبنا الحبیب هستند هنوز....
#نمازجمعه_تاریخ_ساز
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #ضربه_ملایم_مغزی
⬅️نفس زدن های عجیب ترامپ را دوباره مرور کنید.....
➕با صدای بلند تماشا کنید!
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۵ وقت را نباید از دست میدادم. لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون و پوشیدم. چهارده تا صلوا
#تب_مژگان ۳۶
نفیسه یه من بیشتر اشکهاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود، مجبور شدیم بردیمش بیمارستان. میگفتند از صبح بیهوش شده، من تمام اون شب را پیشش موندم، تا اینکه به هوش اومد.
دوست داشتم اولین کسی باشم که پس از بیهوشیش میبینتش.
همینطور هم شد.
تا چشم باز کرد گفت: من کجام؟!
گفتم: بیمارستان! کم کم داره صبح میشه تو خیلی حالت بد بود. بیهوش شدی، الان هم یه کم تب داری.
مژگان پرسید: تو کی هستی؟!
من هم گفتم: یکی مثل تو. نمیتونم اینجوری رهات کنم،اسمم نفیسه است.
مژگان گفت: اما من شما را نمیشناسم. میشه به خانواده ام اطلاع بدید؟!
گفتم: حالا چه عجله ای داری؟! مگه داره اینجا و پیش من بهت سخت میگذره؟! بگذار یه کم بهتر که شدی، بعدش زنگ میزنیم. الان بابا و داداشت هم حالشون خوب نیست، اگر اینجوری ببیننت، حالشون بدتر میشه.
چیزی نگفت و به نشان تایید، سکوت کرد. رفاقت من و مژگان، از اون لحظه شروع شد.
خانم کمالی بهم گفته بود که حسابی باید دلش را به دست بیاری و از خودگذشتگی کنی، گفته بود که هر نیازی داشت باید بتونی برطرف کنی و یه چیز دیگه هم بهم گفت.
گفت...
گفت: حتی یه کاری کن که تو هم بتونی نیازهات را با مژگان برطرف کنی.
نفیسه سکوت کرد.
بهش گفتم: مثلا چه نیازهایی مدنظر بود؟ اصلا اونها چطور از نیازهای تو اطلاع داشتند؟
نفیسه گفت: خدا خدا میکردم که همین سوال را ازم نپرسید، راستشو بخواهید.
من...
من دبیرستان که بودم، یه روز یکی از بچه های کلاسمون چندتا عکس از دخترهای هم سن و سالمون را آورده بود که بعدا فهمیدم به اون عکس ها میگند «عکس های سکس یا مستهجن»
زنگ بعدش امتحان داشتیم، امتحان زبان بود، من صندلی آخر بودم، آخرای جلسه امتحان بود که دیدم داره حوصله ام سر میره. یواشکی، جوری که کسی متوجه نشه، عکس ها را درآوردم و یواشکی نگاهشون میکردم. توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم معلم زبانمون بالای سرم ایستاده.
تمام بدنم یخ کرد. آبروم رفت. خیلی ترسیده بودم، اما دیدم معلم زبانمون هیچی نگفت، فقط با لبخند خیلی ملوس و قشنگی بهم گفت: نفیسه جون! میشه ازت خواهش کنم آخرکلاس چند کلمه با هم حرف بزنیم؟!
من که دیگه چاره ای نداشتم، قبول کردم، وقتی همه رفتند. خیلی آروم و مهربون بهم گفت: کاملا میفهمم. من هم مثل تو بودم، اما اگر دوست داشته باشی، دوست دارم امروز عصر بیایی خونه مون تا بیشتر با هم صحبت کنیم.
من که چاره ای نداشتم و از آبروم خیلی میترسیدم. عصر ساعت ۵ رفتم خونه_شون. تازه فهمیدم مجرد هست و تنها زندگی میکنه، خیلی به خودش رسیده بود. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم، مهربونتر شده بود، همون جوریش هم بچه های مدرسه و کلاس ما براش میمردند. چه برسه که من تونسته بودم توی اون شرایط و اون سر و وضع ببینمش.
بعد از سه چهار روز فهمیدم که بهش وابسته ام و اصطلاحا به این حالت میگند: «همجنس بازی»
حدودا یکسال با اون وضعیتمون اینجوری بود. جوری که حتی به مسائل بدتر هم کشید و...
کم کم به جمعهایی نزدیک شدم که اونها هم مثل ما بودند، یعنی دخترهایی که همدیگه را دوست داشتند، مهمونی میگرفتند، تفریح میرفتند، خلاصه با هم الکی خوش بودند. یه چند نفر هم بودند که بزرگتر ما بودند. خانم های خیلی خوبی بودند. نمیدونم از وضعیت ما خبر داشتند یا نه؟ و اینکه ما حتی کارمون به مسائل جنسی هم کشیده شده، میدونستند یا نه؟! اما خیلی ما را تحویل میگرفتند.
یکی از همین خانم ها «سرکار خانم کمالی» بود، من با ایشون خیلی دوست شده بودم، اصلا از وقتی معلم زبانمون اون عکس ها را دید، زندگی من از این رو به اون شد. با حضور در خونه خانم کمالی و آشنایی با آدمهای با کلاس و پولدار، احساس خوبی داشتم. احساس میکردم زندگی من هم داره با کلاس تر میشه و دوستای جدید و جذابی پیدا کردم.
تا اون شب که پای مژگان به جمع ما باز شد. نمیدونم از کجا اومده بود، اما یه جورایی خانم کمالی به من فهموند که دیگه با معلم زبان کات کن و با مژگان باش.
چرا اینو گفت؟ چون از تمام نیازها و چیزهای من خبر داشت.، بخاطر همین، من جلوی اونها چیز مخفی نداشتم، اونها به من گفتند این کار را بکن. من هم فهمیدم مژگان دختر خوبیه. باهاش مچ شدم.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۶ نفیسه یه من بیشتر اشکهاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود، مجبور شدیم
#تب_مژگان ۳۷
جلسه اول بازجویی نفیسه خوب بود.
به نکات خوبی اشاره کرد.
رفتم سوار ماشینم شدم، میخواستم یه سر برم شاهچراغ، خیلی وقت بود که تنها سر نزده بودم. وقتی گوشیمو دیدم، دیدم عمار یکی دوبار زنگ زده بود. زنگ زدم واسش، گفت میخواهم ببینمت، گفت اتفاقی نیفتاده اما دوست دارم بعضی از چیزها را همین حالا بهت بگم بلکه در روند پرونده به دردت بخوره.
رفتم پیشش، وقتی درب خانه امن باز شد و رفتم داخل هنوز پارک نکرده بودم که دیدم عمار روی صندلی حیاط نشسته و منتظر منه.
سلام کردیم و نشستم پیشش. از حال مژگان پرسیدم، گفت: خوبه الحمدلله.
گفتم: «دو تا تیم در حال بررسی پرونده ترور دیروز هستند، چون یکی از بچه ها را هم با خودشون بردند. پیش بینی من اینه که ممکنه یا بخواهند تبادل کنند یا زنده اش نمیگذارند. یکی از افرادی که تو زرد از آب دراومده، هفته قبل، زن و بچه اش را فرستاده ترکیه، احتمالا خودش هم داره میره اونجا، یکی از بچه های تیم «سایه» مثل شبح دنبالشه، یکی دو نفر هم دارند همین پرونده خودمون را تهیه و تنظیم میکنند. راستی با من کاری داشتی؟ جانم! درخدمتم.»
عمار شروع کرد و گفت: «حرفه ما اینقدر سکرت و مبهمه که حتی از اوضاع و احوال خانوادگی همدیگه خبر نداریم. من هم نمیدونم تو چند تا بچه داری و ماموریت موازیت چیه و... بخاطر همین، هیچ کس نفهمید خانمم از دنیا رفته و دو تا بچه دارم. جز مقامات بالادستی که حتی از آب خوردن من هم اطلاع دارند. ولی من یه نفر هستم، حداقل سه نفر دیگه با من زندگی میکردند که اونها شوهر و بابا میخواستند. خانمم و دو تا بچه هام.
خانمم مدتی بود که احساس ناراحتی در ناحیه شکمش میکرد بعد مشخص شد که مشکل از رحمش هست، عمل هم کرد و ظاهرا خوب شد. اما دو ماه بعدش هم دوباره مریض شد، اینبار کلیه اش بود، خیلی اذیتش کرد، بعد دیدیم داره لب و ابروش هم تیک میزنه و کج میشه. خیلی ترسیدیم. اینها همه اش در طول پنج ماه همه این بیماری ها ریخت روی سر خانم بیچاره من.
منم در طول همون پنج ماه، داشتم روی یکی از نفس گیرترین پروژه های استانی کار میکردم. در کل اون پنج ماه، فقط ۲۰ روز تونستم خونه باشم و پیش زن و بچه هام بمونم. بقیه اش دوندگی میکردم تا بالاخره پروژه خیلی پیش رفت. با اینکه دو تا شهید دادیم اما به برکت خون های بیگناه و پاک همونها تونستم پرونده را نسبتا کامل کنم و تحویل بدم.
محمدجان! من نه بابای بی غیرتی بودم و نه شوهر بی توجهی. دلم خوش بود که دارم خدمت میکنم و بچه هام هم از غم و اندوه بی مادری نجات پیدا کرده اند و دارند با دوستاشون زندگی میکنند. هرچند رفتارشون و تیپ و قیافه شون داشت روز به روز بدتر میشد اما بهم گفتند اینها جوون هستند و با نسل ما فرق میکنند و این حرفها.»
دیدم عمار خیلی ناراحته، حرفهاش از ته دل بود. معلوم بود که خیلی بهم ریخته، دوست داشتم هرچه زودتر بتونه بیاد کمکم و من رو از تنهایی در این پرونده دربیاره. چون قابلیت هایی داره که به دردم میخورد.
بهش گفتم:
«من کاملا درکت میکنم. ما حتی تعداد بچه های همدیگه را هم نمیدونیم چه برسه به اسم و سن و سالشون. این شاید حرفه ای تلقی بشه، اما به نظر من یه عیب محسوب میشه و کاریش نمیشه کرد.
درباره تمام مشکلاتی هم که بعد از وفات خانمت برات پیش اومده، متاسفم. اما من اینجام که بتونم به بهترین رفیق کاریم کمک کنم.
اما...
اما راستش بخواهی بدونی، تا همین جای ماجرا که پیش رفتیم، با اینکه خیلی وقت نیست که وارد این ماجرا شدم اما سرنخ های بسیار بسیار بسیار خطرناکی جمع و جور کردم که مرا بارها و بارها بیشتر از فتنه های منطقه میترسونه.
عمار! یه سوال ازت میپرسم فقط جوابش یه کلمه است. میخوام فقط با آره یا نه جوابم بدی و هیچ توضیحی فعلا نمیخوام. باشه؟»
عمار گفت: باشه بپرس. هر چی میدونی لازمه بپرس!
یه کم سکوت کردم.
حدودا ۳۰ ثانیه. به طرف آسمون یه نگاه کردم. نگاه عمار داشت خیلی بیشتر و بیشتر به من خیره میشد.. به چشمهاش زل زدم. لب باز کردم و گفتم: «هر غیرحرفه ای اول میره سراغ پرونده پزشکی خانمت. به دکتر الهی حرف زدم. اون هم نظر من رو داشت. اون هم معتقد بود که مرگ خانمت، نه تنها مشکوک نیست بلکه قطعا، متاسفم که دارم رک میگم. خانمت قطعا به قتل تدریجی رسیده.
حالا سوال من اینجاست؛ پسرت برای اونها چه خطری داره که به مژگان گفتی از آرمان خیلی در اون ۸۰۰ صفحه چیزی ننویسه. الان هم مثلا گم شده، مثلا کسی ازش خبر نداره. ما هم همه حواسمون متوجه مژگان خانمه.
سوالم اینجاست: چرا باید بعد از خانمت، آرمان حتی از مژگان هم خطرناکتر باشه برای اونها؟!!»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۷ جلسه اول بازجویی نفیسه خوب بود. به نکات خوبی اشاره کرد. رفتم سوار ماشینم شدم، میخواستم
#تب_مژگان ۳۸
عمار سکوت کرد.
زل زده بودم به چشمهاش و میدونست که منتظر جوابم.
سکوتمون یه کم طولانی شد، تا اینکه عمار لب باز کرد و گفت: «آره!»
گفتم: پس حدسم درسته! حدسم درسته که آرمان از مژگان برای اونها خطرناکتره و یا بهتره بگم که: آرمان را میخواند نه مژگان. مژگان فقط واسه نفیسه خیلی مهم هست!
عمار گفت: آره. اونها با آرمان کار دارند. اصلا بخاطر همین هم بود که فرید اومده بود و داشت من رو میکشت!
گفتم: نه! قطعا اونها تو را نمیکشتند! چون بهت نیاز دارند. باید زنده باشی تا بتونند به آرمان برسند، شاید مژگان خانم را میکشتند اما تو را نه!
راستی. جای آرمان امن هست؟!
عمار گفت: آره... خیالت راحت، حتی مژگان هم اطلاع نداره که آرمان کجاست؟!
از عمار خدافظی کردم، سوار ماشین شدم و رفتم خونه. قبلش یه کم میوه خریدم و رفتم. دوست داشتم همه ذهن و تن و روان و روحم مال زن و بچه هام باشه اما نمیشد.
فکرم مشغول بود.
باهاشون میخندیدم و شوخی میکردم و با هم کلی تلویزیون نگاه کردیم و... اما از اون دسته از آدمها هستم که تا فکرم برطرف نشه، حتی اگر وسط بهشت هم باشم، اما فکرم دنبال سوژه ام هست.
فقط خدا را شکر میکردم که هنوز سراغ کمالی نرفتم.
کمالی، ضلع سوم پازلی بود که طراحی کرده بودم، مثل اینکه پای کمالی بیشتر از اینها در این پرونده گیر هست. نباید الکی در بره و یه آب هم روش. باید اجازه میدادم که خوب مدارکم درباره کمالی کامل بشه بعد برم سراغش.
صبح شد.
هنوز همه خواب بودند که پاشدم رفتم شاهچراغ. حدودا تا یک ساعت بعد از نمازصبح اونجا بودم و دعا و نمازهای قضا و توسل و... بعدش یه سر رفتم کله پاچه ای میدون ولی عصر و از خجالت خودم دراومدم.
رفتم اداره.
باید ظرف مدت یک روز کاری، یعنی حدودا ۱۰ ساعت، دل و جیگر اعترافات مژگان و نفیسه را درمیاوردم. اول رفتم سراغ دستنوشته های مژگان.
مژگان نوشته بود:
«بعد از اون دوشبی که مثلا گم شدم، اما بیمارستان و بعدش هم خونه نفیسه بودم. رابطه ما با نفیسه خیلی عمیق شد، تا جایی که وابستگی شدید پیش اومد و نمیتونستم بدون اون زنده باشم و زندگی کنم. ماهی یک روز هم که کلا غیبش میزد اما داشتم با همین هم کنار میومدم. بهم گفته بود که خوشش نمیاد از این مسئله سوال کنم، من هم با اینکه داشتم میمردم از فضولی، اما اذیتش نمیکردم.
تا اینکه یه روز در ماه محرم، بحث پیش اومد و بعد از کلی کلکل کردن. قرار شد به خونه خانم کمالی بریم، خونه شون را بلد نبودم، اما بعدا فهمیدم که قبلا هم یه بار اونجا رفتم. اما چون حالم خوب نبوده و بیهوش بودم متوجه نشدم. جلسه فوق العاده ای بود، اما اون موقع، از یه چیزی خیلی تعجب کردم؛ دیدم اتاقهایی وجود داره که دختر و پسرها، دو تا دو تا میرند داخلش و بعد از یه ربع بیست دقیقه میومدند بیرون. وقتی از نفیسه پرسیدم اینها میرند اونجا چیکار؟! گفت: میرند که با هم باشند همین.
کم کم این مسائل برای من هم عادی شد. مخصوصا وقتی در یکی از جلسات، یه خانم آورده بودند که میگفتند متخصص «پورنوگرافی» هست، خیلی جذاب و علمی حرف میزد. اسمش دکتر گلشیفته بود. بچه ها عاشقش بودند، میگفتند مدرکش را از دانشگاه انگلستان گرفته. گلشیفته میگفت: ((دردسر آورترین احساس موجود در انسانها، میل جنسی است، شمایی که دور هم جمع شده اید، راستگوترین افراد روزگار هستید. چرا؟ چون نتونستید به این احساس دروغ بگید و خیلی آزادانه دارید با این احساس زندگی میکنید. وضعیت کنونی ایران متاسفانه جوری هست که حکومت، به اسم اسلام داره حقوق بشر را محدود میکنه و نادیده میگیره. اما شما دارید شجاعانه و منتخبانه به این احساس نیاز واقعیتون جواب میدید و سطح فکریتون بالاتر از کسانی است که مدام دم از محرم و نامحرم میزنند!
به امید روزی که بتونید با هم قانونی زندگی کنید و از اینکه شریک زندگیتون، همجنس یا غیرهمجنس هست، و یا اینکه مال من یا مال یکی دیگه هست، احساس شرمندگی نکنید!!))
تا اینکه نفیسه، پای آرمان را هم به این مسائل باز کرد و بعد از مدتی فهمیدم که آرمان با فرید داره به قهقرا میره، جوری که آرمان، که گنده ترین خلافش خودارضایی بود، به همجنس بازی افتاد و یه شب نفیسه برام گفت: از بس آرمان برای بچه ها جذابه، فرید گفته که دارند سرش شرط بندی میکنند!!!!»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا