✅ نماینده قم در مجلس: احتمال افزایش یارانه نقدی به ۷۵ هزار تومان
🔸امیرآبادی عضو هیات رئیسه مجلس از احتمال پرداخت یارانه نقدی۷۵ هزار تومانی به تمامی مردم و خلق منابع جدید برای همسان سازی حقوق بازنشستگان خبر داد.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
﷽ #قرار_روزانه 🌸
سوره کافرون، نصر و مسد #صفحه_۶۰۳
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #پنجشنبه #لا_الهَالا_اللهالمَلكُالحقُّالمُبين (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهید_احمدرضامحسنی
در #سالروز_شهادتشان
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیڪَ_یا_اَباعَبــدِاللہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
صفحه۶۰۳_قرآن_کریم_منشاوی.mp3
469.8K
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ
ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻
تلاوت استاد #منشاوی
صفحه ۶۰۳ سورھ #کافرون #نصر #مسد
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #پنجشنبه #لا_الهَالا_اللهالمَلكُالحقُّالمُبين (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهید_احمدرضامحسنی
در #سالروز_شهادتشان
#صلوات فراموشتان نگردد.
التماس دعا
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
بــسم الله الرحمٰن الرحیم🍃
❣
أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ
ای
که نامت
آرام جان من است...🙃🍃
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
💌
سلام نام خداست !
و سلام علیکم یعنی؛
خدا با شماست.
چه خوب است که آدمی
در همه کس
خداوند را ببیند . . . . . .
💚💚💚
📚 مصباح الهدی
#مرحوم_دولابی
#ســلام 🍃🌱
#صبحتون_بخیر
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
❣
استادی می فرمود :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد .
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری!!!
تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی؛
اگر دلگیری؛
گیر کار آنجاست که هزار یاد،جز یاد او، در دلت جولان میدهد.
#خدایمن🌱
حالا دیگه بفرمائید #چائی ☕️
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
😭
يكي حواليه صُبح
#شهيد ميشه ...
يكيَم هنوز نماز صبحاش
#قضا ميشه ...
😭😭😭
#مَنو_میگه
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔
✨💫
🌕آیت الله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی (قده) فرمودند:
شخصی از دنیا رفت. کسی در عالم خواب از او پرسید:
«آیا خیراتی که برایت می فرستیم به تو می رسد؟»
🔅او در پاسخ با تاکید گفته بود: «بله، خیرات شما به ما می رسد؛ اما چون نمیتوانم چگونگی آن را توضیح دهم.
✅ مثالی میزنم: کسی را فرض کنید که در حمامی است که فضای آن را بخار آب گرفته و بخار زیاد موجب تنگی نفسش شده است؛
اما روزنهی کوچکی از بیرون نمایان میشود و هوای تازه وارد حمام میشود او نفس عمیقی میکشد.
🔅خیرات شما هم وقتی به ما می رسد، اینگونه باعث گشایش و رفع تنگی روح ما می شود.»
یاد کنیم اسیران خاک را حداقل با یک #صلوات
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۰ تا اسم سهیلا را از نفیسه شنیدم، برقم گرفت!! گفتم: کدوم سهیلا؟! نفیسه گفت: «همون سهیلا
#تب_مژگان ۵۱
اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید، بازجویی نبود و احساس آرامش داشت. چون کاملا داشت همکاری میکرد و آثار صداقت در گفتار و رفتارش بود.
چرا؟ فقط بخاطر اینکه با شنیدن خبر مرگ مژگان، اساسی شوکه شده بود و دست و پاش گم کرده بود. در واقع، من از اشتباه تیم اونها استفاده کردم.
اشتباه تیم اونها این بود که نفیسه و مژگان را خیلی بهم وابسته کرده بودند و این وابستگی یه کم طول کشیده بود. نفیسه هم که نتونسته بود ماموریت نفوذ به عمار را درست انجام بده. پس عملا نفیسه دیگه در خونه عمار کاری نداشته، اما وابستگیش به مژگان و آرمان سبب موندنش شده بود، تنها کار من این بود که از این وابستگی، استفاده کنم وگرنه اگر یکی دیگه شون بود، کاملا روش کار فرق میکرد.
فردا شد. وقتی رفتم اداره، فورا به عمار گفتم لطفا ساعت ۱۰ بیا تا هم مرور کنیم و هم مدارک مورد نیاز را برای ادامه پرونده جمع و جور کنیم. خودم هم تا ساعت ۱۰ رفتم و از دو تا از نگهبانان بیمارستان روانی بازجویی کردم، آدمهای بیچاره ای بودند. با پول راضی شده بودند که دوستان مژگان، هروقت خواسته بودند بیاند و پیش مژگان باشند.
یاد اون تیکه فیلم مختار افتادم. اون جایی که کیان ایرانی به مختار میگه: «شبی که حرمله تونست از ایست و بازرسی های کوفه عبور کنه و به خونه من برسه و زن و بچه من رو وحشیانه به قتل برسونه، با خودم گفتم آخه حرمله که شبح یا جن نیست، پس چطوری تونسته از بین این همه مامور عبور کنه؟! بعدش فهمیدم که تنها چیزی که تونسته از ایست و بازرسی ها و انتظامات شدید عبورش بده، فقط یک چیز بوده، اون یک چیز، «رشوه و پول» بوده است!!»
ساعت ۱۰ شد، عمار اومد و با هم یه چایی خوردیم و مباحثه را شروع کردیم، به عمار گفتم: تو نه آدم ساده لوحی هستی و نه بی فکر و خانواده نشناس! اصول تربیتی هم خوب بلدی، درسته خانمت مرحوم شد. مرحوم که نه، به قتل رسید [عمار حرفام را قطع کرد و گفت😏
عمار گفت: میدونم میخوای چی بگی؟ میخوای بگی از تو بعیده که بچه هات را یله و رها کنی... به فکرشون نباشی... بد تربیت بشند، با رفیق ناجور دوست بشند، بدبخت بشند. آخرش هم بشه یه پرونده امنیتی و... درسته؟ همین رو میخواستی بگی؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم: آره. البته نه، چون این حرف را هر کسی داستان زندگیت را بشنوه میزنه، ولی من فکر میکنم یه چیز دیگه باشه، چون تو آدم باهوشی هستی. میشه خیالم را راحت کنی تا بفهمم چی به چیه؟!
عمار گفت: «میدونستم بو بردی که چه خبره. چون هرکسی بود تا الان صد بار پرسیده بود. آره، حدست درسته. وقتی خانمم را ده بار به بیمارستان بردم و فهمیدم که دارم تنها میشم و خانمم را از دست میدم، به فکر فرو رفتم. تنها چیزی هم ذهنم را مشغول کرد این بود که وقتی تو لبنان و عراق بودی، من درگیر یه پروژه حساس بودم. پروژه ای درباره «میزان نفوذ بهاییان در دفاتر سران سیاسی و آقازاده ها». از خیلی از خط قرمزها رد شدم، البته در سایه بودم و کسی به این راحتی اطلاع پیدا نمیکرد. فقط یک احتمال داشت که لو برم و اذیت بشم، اون هم نفوذی در اداره خودمون بود، از اداره خودمون راپورتم را به دشمن داده بودند.
من فقط میدیدم که زنم را از دست دادم، دخترم مریض شد، پسرم کم پیدا شد و رفتارش عوض شد. اینجا بود که شکم برطرف شد و فهمیدم که دشمن، خیلی بهم نزدیک شده. دشمن اومده داره توی خونه م مانور میده. بخاطر همین، پس از مشورت با دکتر الهی و یکی دو نفر از سران اداره، تصمیم گرفتم تا تو میایی ایران، این بازی را ادامه بدم ببینم قراره به کجا برسه. همین شد که الان، داریم از سر سفره خانواده از هم پاشیده شده من بدبخت، به این باند بزرگ میرسیم.»
احساس حقارت میکردم جلوی عمار. اون خودش و زن و بچه ها و زار و زندگیش را...
الله اکبر ! مگه میشه؟!
تا شب ساکت بودم و در سکوت کار میکردم، داشت سرم میپوکید. همه اش بغض میکردم، همه اش حال و روز دل عمار میومد جلوم، مخصوصا وقتی استعلام کردم و دیدم کاملا با برنامه ابلاغی، این بازی را اینجوری ادامه داده بوده، در حالی که صدای خرد شدن احساس و استخون و ...
شب شد. رفتم خونه، همه ش به زن و بچه هام نگام میکردم و یاد زن و بچه های عمار میوفتادم و آه میکشیدم، دلم کباب بود. امیدوارم بودم که هر چه زودتر این پرونده کثافت و لعنتی بسته بشه تا زندگی عمار بهتر بشه و بشه براش یه فکری کرد.
توی همین فکرا بودم که دیدم برام پیامک اومد. رفتم سراغ گوشیم،
نه. مثل اینکه اونشب نمیخواست به این راحتی ها تموم بشه، تپش قلبم رفت روی هزار. یه لحظه هیجانم زیاد شد، نبضم رفت بالا، انتظارش نداشتم. سهیلا بود ...
پیام داده بود: «سلام. سهیلام. بیداری؟»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۱ اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید، بازجویی نبود و احساس آرامش داشت. چون کاملا
#تب_مژگان ۵۲
انگشت شصتم مدام میرفت روی صفحه گوشیم و برمیگشت، مونده بودم چی جوابش بدم. یک دقیقه فکر کردم، بالاخره شماره بهش داده بودم که برام زنگ بزنه. پس باید جوابش میدادم و حتی اگر همون موقع میگفت میخوام ببینمت، باید یا قبول میکردم و یا یه بهانه درست و حسابی میاوردم.
جوابش دادم و نوشتم: «سلام، درخدمتم!»
نوشت: «خدمت از ماست جنتلمن! شما نباید یه حالی. احوالی از کسی بپرسی که زدی ناکاراش کردی؟!»
نوشتم: «بزرگواری. اما شما هم نباید یه اسی، زنگی، تک زنگی بزنی تا بدونم بالاخره چی شد و چی نشد؟ من که نمیتونستم و صلاح هم نبود که اونجا تلپ بشم!»
نوشت: «ماشالله کم هم نمیاریا. راستی آقای رییس جمهور آینده، الان چیکار میکنی؟»
نوشتم: « والا تا همین حالا دستم بند بود و داشتم هیئت دولتم را میچیدم تا بیست سال دیگه وقتی میخوام لیستش را بدم مجلس، هول نشم!... فقط وزیر نفتم مونده، حالا چطور مگه بانو؟!»
نوشت: «چقدر با حالی شما... نه، جدی پرسیدم. الان جایی هم مشغولی؟!»
نوشتم: «از شرایط استخدام، الان فقط ریشش را دارم. دارم تلاش میکنم تا کوتاهش نکردم، یه جایی دستم بند بشه!... ضمنا نگو الان واسم کار سراغ داری و دختر یه پیرمرد ترلیون دار هستی که میخواد دومادش یه پسر نجیب و خانواده دار باشه... که اصلا باورم نمیشه و میرم میخوابم»
نوشت: «داری منو میکشی از بس خندیدم، پرستارا اومدند با تعجب نگام میکنند. یه کم مراعات منم بکن. پس هنوز بیکاری؟! تحصیلات هم داری؟»
نوشتم: «آره، اصلا خوراکم تحصیلاته. ارشد مدیریت آبیاری گیاهان دریایی خوندم!»
نوشت: «لطفا جدی باش دیگه! اصلا اینجوری من حریف تو نمیشم. فردا صبح پاشو بیا تا با هم حرف بزنیم!»
نوشتم: «از شوخی که بگذریم. این حرفها را زدم تا فقط یه کم روحیه بیماری و بیمارستانی از شما دور بشه و یه کم بخندید. از بابت دعوتتون هم تشکر. تعارف نمیکنم، قصدم بی ادبی هم نیست. لطفا اگر باید هزینه درمان و یا خسارتی پرداخت کنم بگید تا تقدیم کنم.»
نوشت: «حالا چرا یهو لحنت عوض شد؟! لطفا فردا بیا اینجا میخوام ببینمت! این که دیگه لفظ قلم حرف زدن نداره!»
نوشتم: «قول نمیدم. ببینم حالا چی پیش میاد. اما اینو جدی گفتم که تمام هزینه های درمان و خسارتتون با من!»
نوشت: «حالا تا هزینه های درمان و خسارت، تو پاشو بیا. به اون هم میرسیم. امری نیست؟»
نوشتم: «نه تشکر که پیام دادید، نمیدونستم خودم چطوری باید باهاتون صحبت کنم و از شرمندگی اون روز که زدم دمار از روزگارتون درآوردم و افلیج و بیچاره دنیای و آخرتتون کردم دربیام!»
نوشت: «مگر دستم بهت نرسه. چنان افلیج دنیا و آخرتی نشونت بدم که نگو!»
نوشتم: «استغفرالله. دستم بهتون نرسه چیه؟ نه حالا میخوای برسه! آقا ما رفتیم. شب بخیر!»
نوشت: «شب شما هم بخیر رییس جمهور آینده!»
صد بار پیامش را تا صبح خوندم. تا صبح که نه، تا وقتی که خوابم برد. به چند روش مختلف، آنالیزش کردم، همه روش ها فقط یک جواب داد. یا خیلی خیلی حرفه ای داره عمل میکنه و یا حداقل اینبار داره صادقانه عمل میکنه و قصد زرنگ بازی نداره.
بعد از اذون صبح که نماز خوندم، زنگ زدم برای بچه های مستقر در بیمارستان. گفتم از حالا تا ساعت ۹ صبح، گزارش لحظه به لحظه میخوام. حدودای ساعت هفت از خونه راه افتادم و مستقیم به طرف بیمارستان رفتم.
در راه، یکی از بچه های بیمارستان زنگ زد و گفت: محمد جان! علاوه بر شما و این خانوم چلاق، کسی دیگه هم قرار بوده اینجا باشه؟»
گفتم: نه چطور؟!
گفت: آخه الان یکی اومد داخل و رفت پیش اون خانمه. به نام «خانم کمالی» !!!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۲ انگشت شصتم مدام میرفت روی صفحه گوشیم و برمیگشت، مونده بودم چی جوابش بدم. یک دقیقه فکر
#تب_مژگان ۵۳
ایستادم کنار خیابون. فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط داشته و زنگ و پیام رد و بدل شده یا نه؟!
بچه ها جوابشون منفی بود، به جز یک مورد اون هم این بوده دیشب خود کمالی برای سهیلا زنگ میزنه و احوالپرسی میکنه و میفهمه که سهیلا بیمارستان هست و تصادف کرده. نتیجه ای که میشد گرفت این هست که کمالی بدون هماهنگی رفته پیش سهیلا و حتی سهیلا هم از قبل خبر نداشته.
خب کمالی نباید من رو اونجا ببینه. وگرنه همه چیز به هم میخوره. فورا بچه ها دست بکار شدن و میکروفنی که در اتاق سهیلا فعال بود را به گوشی من وصل کردند.
محتوای دیدار کمالی و سهیلا این بود:
تا همدیگه را دیدند، گرم گرفتند و سلام و احوالپرسی و روبوسی و... بعدش کمالی پرسید: پس چرا بهم نگفتی بیمارستانی؟! کی اومدی اینجا؟ کی بهت زد؟
سهیلا گفت: ای بابا... نگران نباشید، من از پس خودم برمیام. شما همیشه محبت داشتی به ما... خیلی وقت نیست اینجوری شدم، حدودا ممکنه بیست روز تا یک ماه طول بکشه. ولی میخوام همین روزا برم خونه و بقیه اش را خونه باشم.
کمالی گفت: کی بهت زده؟ میشناسیش؟!
سهیلا گفت: نه! حداکثر میدونم که با برنامه نبوده. دلیلی واسه این حرفم ندارم... اما دیشب تستش کردم. بهش پیامک دادم و آنالیزش کردم، بنظر خودش زرنگه و از همین بچه حزب الهی ها ممکنه باشه. اما نه، چیز خاص و قابل توجهی نداشت. اتفاقا امروز هم باهاش قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش. بالاخره اگر دیدم آدم تعطیلی هست، ممکنه به دردمون بخوره!
کمالی گفت: به هوش و ذکاوت تو همیشه ایمان دارم، تو دختری نیستی که کلاه سرت بره، اما میخوام مواظب خودت باشی. راستی سفرت چی؟ شنیدم شروین دنبال تمدید پاسپورتت بود!
سهیلا گفت: با این وضع و حالم نمیدونم تا اون موقع بتونم برم یا نه؟ چون سطح آموزش ها بالاست و از همه لحاظ باید سر حال باشم. اما خب، ببینم چی میشه حالا؟ راستی از بچه ها چه خبر؟
کمالی گفت: از بچه ها که خبر خاضی نیست. اما کلا اتفاقات خاصی داره میفته، چون اگر خبر خاصی نبود، شروین نمیگفت که باید یه مدت خونه من نباشیم و جلسات ماهانه را از خونه من به یه جای دیگه منتقل نمیکردند!
جلسات هفتگی بچه جوونا سر جاشه... اما جلسات ماهانه خودمون را شروین گفت که بریم یه جای دیگه.
سهیلا گفت: پیش بینی این وضعیت میشد، از وقتی شروین از الهه (مامان مژگان) شکست خورد و نتونست مخش بزنه و واسه ش نقشه تب کشید، کلا احساس خوبی نداشتم. اسم بابای مژگان هم که هر وقت اومد وسط و گفتند که من بشم زنش، دوست داشتم مخالفت کنم اما جراتش را نداشتم، خوب شد که جور نشد. راستی از «فریبا» چه خبر؟!
کمالی گفت: دست به دلم نگذار که کبابه. اوضاع از زمانی بد شد که فرید ناکار شد و فریبا...
سهیلا گفت: فریبا چی؟!
کمالی ادامه داد: فریبا مجروح شد. در درگیری که با یه وحشی عوضی در بیمارستان مژگان رخ داده بود، جوری فرید و فریبا زخمی شدند که حتی اگر سلاخی میشدند، اینطور حال و روزی پیدا نمیکردند!
سهیلا با ناراحتی گفت: چی شده؟ با کی درگیر شدند؟
کمالی گفت: من که اطلاع ندارم اما شروین و گلشیفته میگند که میدونند کیه و شغلش چیه؟ بخاطر همین هم تو نخش هستند و دارند روش کار میکنند! اما خیلی دلم برای فرید و فریبا میسوزه. خیلی بد طور، غافلگیر شده بودند، بعدش بردنشون خونه دکتر. جوری اوضاع دستش بد بود که دکتر مجبور شد دست فریبا را قطع کنه!!!
فریبا با اینکه دختر ورزیده و حرفه ای هست، اما تیری که به دست کسی میخوره، دیگه حالیش نیست که الان عصب این دست، مال یه آدم حرفه ای هست یا آدم غیر حرفه ای؟!
متاسفانه فریبا یکی از دستاش را از دست داد.
سهیلا خیلی داد و بیداد کرد.
گفت: این همه اتفاق افتاده اما توی فاحشه عوضی میگی که اتفاقی نیفتاده و یا میگی داره یه اتفاقای خاصی میفته؟!
به شروین بگو با من تماس بگیره. ممکنه اطلاعاتم درباره سفر بعدیمون به دردش بخوره. فریبا ناکار شده و تو داری راست راست برای خودت راه میری و ادای خانمای متشخص از خودت درمیاری؟!
از لحن دوتاشون خیلی تعجب کردم، فکر نمیکردم کمالی اینقدر پیش اینها پست و بی ارزش باشه که اینقدر خوارش کنند و هر چی تو دهنشون در میاد بهش بگند.
بقیه حرفای کمالی و سهیلا چندان مهم نبود. فورا زنگ زدم و به بچه ها سپردم که خونه و تلفن و همراه و ایمیل و خلاصه همه چیز کمالی را برام لحظه به لحظه گزارش بدهند. چون دقیقا از زمان مصاحبه اش با بنیاد شهید، همه چیزش را مدّ نظر داشتیم. بالاخره باید میتونستیم یه ردی از شروین پیدا میکردیم.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۳ ایستادم کنار خیابون. فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط
#تب_مژگان ۵۴
وقتی اونها فهمیدند چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدند، پس منطق حکم میکنه که دارند به من هم نزدیک میشند، اما اینکه تا چه میزان تونستند نزدیک بشند، هنوز هیچ سند و رد و نشونه ای نداشتم، کاریش هم نمیشد کرد. چون همینجوریش هم کلی مطلب بود که باید بررسی میکردم و فرصت هم اندک.
برای سهیلا پیام دادم که الان نمیتونم بیام و معذرت خواهی کردم، اما اون جوابمو نداد. فورا به عمار زنگ زدم و گفتم که بگو بچه هایی که مواظب خونه ما هستند بیشتر دقت کنند. چون یکی از اون دو تا مامور از هفت نفر پرونده را برای محافظت از خونه و خانواده م قرار داده بودم. حالا چرا چنین تصمیمی گرفتم، لطفا زود قضاوت نکنید، در ادامه اشاره میکنم.
اما از مکالمه کمالی و سهیلا تقریبا گیج شده بودم. نه به اون طرز حرف زدن و توصیه های دلسوزانه و مادرانه کمالی به سهیلا. نه به اون همه توهین و تندی که سهیلا به کمالی کرد و این داشت منو گیج میکرد. یعنی چی؟ یعنی فقط کمالی را برای ظاهر مقدسش و ویترینیش میخواند؟!
اگر اینجوریه، پس چرا بهش میگند فاحشه؟!!!
هیچ قضاوتی نمیشد کرد!
از وسط راه برگشتم اداره، همینطور آنالیز میکردم. معمولا در اینجور موقع ها از روش «یگان واژگان» استفاده میکنم. با خودم فکر میکردم که الحمدلله فرید و فریبا فعلا ناکار هستند و سهیلا هم علیل و چلاق شده.
خب حالا این یهنی چی؟
نمیشد خوشحال بود که یعنی تونستم خلل ایجاد کنم در پیشرفت روندشون. چون هنوز از روند و عملیات احتمالیشون خبر نداشتم.
به علاوه اینکه، ظاهرا این سه نفر و کمالی، بیشتر پیاده نظام و نیروهای کف هستند و تصمیم سازانشون کسان دیگه هستند. همونهایی که گفتند داریم روی کسی که زده به فرید و فریبا کار میکنیم.
ضمن اینکه سهیلا از دو کلید واژه استفاده کرده بود که باید ته و توش را در میاوردیم. اون دو کلمه این بود: «آموزش» و «مسافرت» !
تجارب قبلی خودم و بقیه بچه ها نشون میداد که وقتی یکی را میبرند مسافرت، از دو حال خارج نیست: یعنی یا دارند روش کار حرفه ای میکنند و قراره ارتقا پیدا کنه. یا قراره یه عملیات خاص داشته باشند که دارند آموزش افسر قبل از طوفان انجام میدند. دقیقا همون کاری که در پروژه «کف خیابون» بهش اشاره کردم که در سال ۸۵ تا ۸۸ انجام دادن و نتیجه اش شد «فتنه ۸۸».
رسیدم اداره. تا رسیدم عمار گفت: باید صحبت کنیم!
خلوت کردیم و عمار شروع کرد: «با همه صغیر و کبیر انقلابی و حرفه ای که دور و برمون داریم، وقتی سازمان میگه باید این پروژه را محمد با روحیه و رویکرد برون مرزیش دنبال کنه، دلیلش را خوب میدونم. اما وقتی به من میگند چیزی از روابط خانوادگی و اصل ماجرا بهش نگو تا خودش کشف کنه و بره وسط پرونده، نمیدونم دلیلش چیه؟ اما اینها فرعیاته. اگر هیچ وقت ندونستم هم دیگه برام مهم نیست، چون تکلیفم را عمل کردم و الان هم الحمدلله نتیجه اش را به خوبی دارم میبینم.
اینا همش فرع بود. یعنی تا اینجا برام دیگه حکم فرعیات را داره. الان اصل اینه که شنیدم میخواند پرونده را از دستت در بیارند و به کسی دیگه بدهند!! من این رو اصلا نمیفهمم! دیگه الان چیزی نیست که من بخوام ساکت بشینم و مثل همون وقتی که بهم گفتند «تو که میدونی بچه هات بدون اطلاع و اشراف تو آلوده شدند، پس یه کم دیگه دندون روی جیگر بذار» هیچی نگم.
محمد! من این رو دیگه نیستم. این دیگه با سکوت و دم نزدن و چَشم گفتن حل نمیشه برام. محمد لطفا این رو بفهم، این برام حل نمیشه. من خانوادم را مثل گوشت قربونی در طبق اخلاص نگذاشتم تا تو بیایی و بعدش هم بشینند واسه خودشون تصمیم بگیرند که پرونده را از دست تو در بیارند. لطفا اگر اطلاع داری، خیلی صادقانه توجیهم کن و یا صادقانه تر بهم بگو نمیدونی تا برم یه فکر دیگه بکنم.»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا