8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 السلام ...
ارسالی #کاربرگرامی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
پنج شنبه هم گذشت...🌹🍃
ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی
می دهد🌹🍃
و عده ای آن طرف...
چشم به راه هدیه ای تا آرام بگیرند🌹🍃
🌹🍃بافاتحه وصلواتی هوایشان راداشته باشیم🍃🌹
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ،
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد💚
ارسالی #کاربرگرامی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۳ گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم، گزارش آزمایشگاه. گزارش مخابرات. گزارش بنیاد شهید.
#تب_مژگان ۲۴
آرایش کرد و دراز کشید. پشت کرده بود به پنجره، قیافه اش را نمیدیدم، چراغش روشن بود. حدودا دو ساعت طول کشید، پاشد چراغش را خاموش کرد و برگشت روی تختش.
وقتی مدت زیادی به یک نقطه تاریک زل میزنید، چشم شما قادر به تشخیص سایه های احتمالی موجود در تاریکی که بر اثر حرکت اجسام آنجا تولید میشه، نخواهد بود. بخاطر همین مدام نگاهم را برمیداشتم و به مدت چند ثانیه به اطراف نگاه میکردم. مثل همون کاری که بچه های دیده بان انجام میدهند، اما ثانیه ها خیلی دیر میگذره برای کسی که زل زده باشه به یه آدمی که با خیال تخت گرفته خوابیده.
بعضی وقت ها تکون میخورد اما معلوم نبود که کسی پیشش باشه. به پهنای یکی دومتر هم این طرف و آنطرف میچرخیدم و میرفتم تا زوایای خوبی از محیط داخل اتاق داشته باشم.
نمیتونستم ریسک کنم و نزدیکتر بشم، نباید حوصله ام سر میرفت، باید اینقدر صبر میکردم تا بالاخره یه خبری بشه، اما هیچ خبری نشد، داشت کم کم اذان صبح میشد. چشمم داشت سیاهی میرفت، به چشمام التماس میکردم که نسوزه و بسته نشه و اذیتم نکنه.
میخواستم بی خیال بشم و برم، اما احساسم میگفت بمون تا حداقل صبح بشه. لباس بیمارها هم که پوشیده بودم مشکلی نبود، بالاخره کسی شک نمیکرد.
توی همین فکرها بودم. حدودا پنج صبح بود، مدام سوره توحید زمزمه میکردم. که احساس کردم یه سایه ضعیف گوشه اتاق داره تکون میخوره. بیشتر دقت کردم، چشمام داشت سیاهی میرفت، نمیتونستم دقیق ببینم، اما یه کم سایه سیاه تر شد و جلو اومد، تقریبا مطمئن شدم که یکی توی اتاقه.
نمیدونستم وقتش هست یا نه؟ نمیدونستم باید برم به طرفش یا نه؟
دستگاه را چک کردم. هیچ پیامکی واسه مژگان نیومده بود.
اما...
یه تک زنگ خورده بود. مژگان هم یه تک زنگ جوابش داده بود. اما شماره ای که تک زده بود، شماره نفیسه نبود، شماره کمالی بود. این بشر همه جا هست.
یعنی چی؟!
شماره اش اینجا چی میخواد؟!
نمیتونستم سایه را آنالیز کنم. تقریبی و چشمی حسابش کردم، وای خدا. هیکلش به کمالی نمیخورد، تا این رو فهمیدم حرکت کردم. مثل تیر سه شعبه ای که از کمان کشیده شده شلیک بشه. پاشدم با سرعت تمام، ساختمون را دور زدم، وارد سالن اصلی شدم. چون میترسم صدای پاهام و دویدنم جلب توجه کنه و ملت بیدار بشند. پاورچین پاورچین پاورچین.
رسیدم دم در اتاق مژگان. نمیتونستم ریسک کنم و هول هولکی دست ببرم و دستگیره اتاقش را باز کنم، با خودم گفتم شاید قفل کرده باشند. اگر در را قفل کرده باشند و من دستگیره را تکون بدم، دیگه همه چیز به هم میخوره.
هم نباید اینجا و دم در میموندم و هم نباید الکی برم داخل. فقط خیالم راحت بود که پنجره اتاق مژگان، نرده داره و نمیتونه از نرده رد بشه. اگر قرار باشه زنده یا مرده اش از این اتاق بیاد بیرون، باید از همین در بیاد بیرون.
شما باشید چیکار میکردید؟!
دست به دری میزدید که معلوم نبود باز باشه یا نه؟
یا صبر میکردید تا کارشون تموم بشه؟
یا چی؟
چیکار میکردید؟!!
صدای خوچ و پچ میومد. سنجاق یا سوزن هم دم دستم نبود که با قفل ور برم تا باز بشه، هنوز هوا تاریک بود. حداکثر تا ساعت شش وقت داشتم که یه کاری کنم. چون ساعت شش صبح، شیفت ها اکتیو میشد، بخش شلوغ میشد و دیگه هیچی...
ساعت شش که خوبه، تا حدود ساعت هفت صبح اونها نیومدند بیرون. دیگه عقلاً باید کم کم تمومش میکردند، باید یه اتفاقی میفتاد، از در فاصله گرفتم. پشت یخچال وسط راهرو خودم را مخفی کردم. تلاش کردم حالاتم را جوری بگیرم که پرستارهایی که عبور میکردند متوجه چیزی نشند و بهم شک نکنند. نقش دیوونه ها بازی نکرده بودم که کردم.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۴ آرایش کرد و دراز کشید. پشت کرده بود به پنجره، قیافه اش را نمیدیدم، چراغش روشن بود. حدو
#تب_مژگان ۲۵
همینطور که کشیک میدادم، تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره. البته سابقه بیداری ۷۳ ساعته هم دارم. اما چون اونشب قبل از اینکه بیام بیمارستان خیلی توی خونه بهم خوش نگذشته بود. ولش کن حالا. خلاصه شروع به آنالیز ورود نفیسه کردم، چرا باید ما با کارت و نامه و هزار دنگ و فنگ بیاییم اما نفیسه و کمالی و هر ننه قمری میتونند به راحتی بیاند و برند و انگار نه انگار؟!!!!
جواب این سوال را بعدا فهمیدم. باشه به وقتش میگم.
تا اینکه دختر باربی اندامی با سر و شکل جلف از اتاق اومد بیرون خیلی معمولی راه رفت و... رفت و رفت و رفت. به راحتی و آب خوردن از در رد شد و من هم همینطور مثل عزرائیل سایه به سایه اش میرفتم. همینجوری که دنبالش میرفتم، لباسهای بیمارستان را درآوردم که دم در بهم گیر ندهند. بازم رفتم دنبالش، رفت و رفتم. رفت و رفتم، رفت و رفتم. تا رسید به یه ۲۰۶ آلبالویی. سوارش شد و شیشه اش را کشید پایین.
خودم را رسوندم دم در ماشینش. نه کارت باهام بود و نه نامه بازداشت داشتم و نه اسلحه و... تا رسیدم بهش فقط یه راه برام مونده بود. چون نمیدونستم توی چه مایه هایی هست. رسیدم بهش وگفتم: خانم نفیسه صدر؟!
با چشمای خیره از بالای عینک دودیش نگام کرد و گفت: بفرمایید!
تا مطمئن شدم خودشه. دستم را بردم پشت گردنش و محکم سر و پیشونیش را کوبیدم به فرمون ماشینش. جوری سرعت عمل به خرج دادم و این کار را کردم، که حتی فرصت نکرد سرش را برگردونه و عکس العملی به خرج بده. فقط لحظه ای که سرش خورد به فرمون ماشین عینکش پرت شد جلوی پاهاش.
چند ثانیه ایستادم جلوی در ماشینش تا ماشینی که پشت سرمون بود رد بشه و جلب توجه نشه، تا اون ماشین رد شد. در ماشین نفیسه را باز کردم و نفیسه را که خیلی هم سنگین نبود، هول دادم روی صندلی بغلی خودم نشستم پشت فرمون و راه افتادم.
ساعت چند بود؟
از هفت و نیم و یه ربع به هشت گذشته بود، رسیدم دم در اداره. یه لحظه به ذهنم خورد که نفیسه را نبرم بخش خودمون. چون نمیخواستم عمار بفهمه، بد جوری روی عمار کلیک کرده بودم.
به پارکینگ رسیدم و پارک کردم. به یکی از خواهرها گفتم اومد. رفتم دنبال ویلچر، وقتی اومدم دیدم نفیسه را انداخته روی کولش و داره میبره بالا. رسیدم بهش.
گفتم یعنی اینقدر سبک هست؟!
گفت: آره...
بردمش حیات خلوت ۹
نباید اجازه میدادم بخوابه، باید خستگی شب قبل را داشته باشه. به اون خانم گفتم بیدارش کن!
با یه سطل آب یخ. بیدار که چه عرض کنم، جوری هوشیارش کردیم که بصیرتش هم روشن شد.
نشوندش روی صندلی، تا نشستم روبروش. چنان سیلی خوابوندم توی گوشش که نفیسه با صندلیش پرت شدند یه طرف. پاشد و در حالی که صورتش شدیدا قرمز شده بود و داشت از دهن و دماغش خون میومد گفت: چیکار میکنی وحشی؟! اصلا تو کی هستی؟! اینجا کدوم گوریه؟!
چشمهام را یه کم مالیدم و با خونسردی هرچه تمام تر گفتم: اینجا گور نیست اما اگر لازم باشه همین جا دفنت میکنم. کی میدونه؟ شاید هم اتفاقات بدتری بیفته. راستی...
نام؟ نام خانوادگی؟ نام پدر؟ شماره ملی؟
گفت: یعنی اینها را نمیدونید با من این برخورد را میکنید؟!
گفتم: میخوام از زبون خودت بشنوم. بگو...
نام؟ فامیل؟ نام پدر؟ شماره ملی؟
آقا اصلا ولش کن. صبحونه خوردی؟!
دستش را گرفت روی سرش و گفت: داره سرم میترکه، خوابم میاد، سرم خیلی درد میکنه. بگذارید بخوابم.
یه فکری به ذهنم رسید تا درصد حساسیتش را نسبت به سوژه اصلی پرونده بفهمم!
گفتم: مشکلی نیست، این فرم را پر کن تا این خانم بگذاره بخوابی. اتفاقا من هم نخوابیدم، دیشب تا حالا بیدار بودم. خیلی هم کار دارم. بعد رو کردم به طرف مامور خانم و گفتم: راستی خواهر! پک کامل آمپولهام را آماده بگذار تا وقتی بیدار شدم آماده باشه. باید همین امروز یه سر برم پیش مژگان.
تا نفیسه اسم مژگان را شنید، پاشد و جییییییغ ممتد کشید و به طرفم حمله ور شد. به مامور زن اشاره کردم که ولش کن. بگذار راحت باشه. نفیسه فحش میداد و با بغض و گریه و جیغ میگفت: کثافت! با اون چیکار داری؟ تو با من مشکل داری! چیکار مژگان داری؟!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۵ همینطور که کشیک میدادم، تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره. الب
#تب_مژگان ۲۶
وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد. رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش گفتم:
«ببین خانم محترم! وقتی کسی زار و زندگیش را پای یه پروژه سنگین میگذاره. که اتفاقا توی اون پروژه، پای یه کسانی داره میاد وسط که آدم حتی توی خواب هم نمیدید و اتفاقا دو سه شب یه بار هم خواب درست و حسابی بهش نمیرسه و اتفاقا دیشب بین بوته های بیمارستان روانی دنبال یه سوژه دم کلفت بوده و اتفاقا دیشب را مثل بچه های دیده بان دوران جنگ، نماز واجب صبحش را به حالت خوف و در راه میخونه و اتفاقا تا حالا حدود ۱۰۰ ساعت مفید اداری را پای این پرونده صرف کرده.
و اتفاقا مجبوره برای اینکه کار خودت را خرابتر نکنی و فرار نکنی، با ضربه بیهوشت کنه. همون آدم، در طول عمرش، حتی یک بار هم دستش به هیچ نامحرمی نخورده و این رو گذاشته بوده که فردای قیامت نشون رفیقاش بده که شهید شدند. و اتفاقا مجبور میشه بخاطر اینکه بیدارت کنه تا بدونی کجا هستی و چقدر ازت خبر دارم و تا چه حد اوضاع پروندت وخیمه و داری توی چه منجلابی غرق میشی یه سیلی هم بهت بزنه.
همین آقا...
الان امتحانت کرد که ببینه چقدر روی اسم و تن و روان و سرنوشت دختری به نام مژگان حساسی؟! و آیا اینقدر که ازت بد گفته اند، سیاه و تاریک هستی یا نه؟!
اتفاقا تو هم با این ادا و اصولی که الان درآوردی، بهش نشون دادی که آدرس را درست اومده و تو خود جنسی هستی که باید دنبالش میبوده و کشفش میکرده، تو الان به من ثابت کردی که: اولا روی مژگان حساسی. ثانیا حرفه ای نیستی. ثالثا نسبت به محرم و نامحرم هیچ غیرت و تعصبی متاسفانه نداری. رابعا خیلی بچه تر از این حرفها هستی و حتی یادت ندادند که چطوری انکار کنی و... و خیلی چیزای دیگه که فقط یک معنی میده.
معنیش اینه که تو براشون هیچ ارزشی نداری. تکرار میکنم: «هیچ ارزشی» میدونی چرا؟!»
نفیسه فقط داشت نگام میکرد
لباش شده بود مثل چوب خشک
داشت چشماش چهارتا میشد
فقط زل زده بود به لب و دهان من
تا کلمات بعدی را بشنوه.
نفس عمیقی کشیدم و افسوس خوردم و گفتم: «ارزشی براشون نداری، چرا؟! واضحه. دلیلش اینه که اگر ارزشی براشون داشتی، تنهایی ولت نمیکردند توی دهن شیر، حداقل بهت میگفتند که هرشب نباید بری پیش مژگان، پیام های رمزگونه تکراری نباید بدی، وقتی اونجا کارتون با هم تموم شد، دیگه حمام نری تا موهات با موهای مژگان قاطی نشه. و یا حداقل یکی دو نفر باید با من درگیر میشدند، لااقل یه چیزی برای دفاعت داشتی. و یا حتی خودت و مژگان، از خط تلفن همراهی که به نام توی بدبخت بیچاره هست استفاده نمیکردی و هزارتا چیز دیگه.»
به اون مامور خانم اشاره کردم که به نفیسه آب بده و دستمال کاغذی بده تا خودش را مرتب کنه. اینقدر نفیسه دپرس شده بود که حتی صدای نفسش را میشنیدم، مثل کسانی شده بود که تنگی نفس دارند. معلوم بود که تپش قلب گرفته، وحشت از این همه اطلاعات، که فقط ذره کوچیکیش را بهش گفتم، تمام وجودش را پر کرده بود. معلوم بود که انتظار همه چیز را داشته الا اینکه بیفته توی چنگال کسانی که حتی همین حالا هم نمیدونه کی هستند و کجاند؟!
بهش گفتم: «استراحت کن، صبحونه بخور و بگیر بخواب. تا هروقت دوست داشتی بخواب. کسی حق اذیت کردنت نداره. چرا که کسی هم از اینجا بودنت اطلاع خاصی نداره، اما یه چیزی را برای تا آخر ارتباط حرفه ای مون بهت میگم: من برات گفتم که چقدر پایبند به شرع و اخلاق هستم، اما تو هنوز به من ثابت نکردی که چقدر میتونم روت حساب کنم، اصلا به دردم میخوری یا نه؟
یه فکری به حال این بکن تا بتونیم با هم کنار بیاییم.»
پاشدم و گفتم: من دارم میرم.
اما...
این رو نگم دلم میسوزه.
نفیسه خانم صدر، اصلا فکرش نمیکردم یه دختر بچه معمولی غیرحرفه ای که گنده ترین جرمش، رد و بدل کردن فیلمهای مستهجن در فلان مدرسه راهنمایی شیفت یک دختران منطقه... بوده... بشه عروسک یک جریان بودار که داره بوی تعفنش، حال همه را بد میکنه.
نفیسه خانم صدر!
تو مستحق این همه سوءاستفاده و تحقیر نیستی، رو حرفام فکر کن دخترم.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۶ وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد. رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش
#تب_مژگان ۲۷
رفتم بیرون.
سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشند. مستقیم رفتم به طرف اتاقم، دیگه داشتم از خستگی میمردم. میتونستم برم خونه و بخوابم. اما نمیخواستم «فقط» خستگیم را به خونه و پیش خانوادم برده باشم، سجاده ام را پهن کردم و یه سجده شکر کردم که بالاخره تیکه اول پازل جور شد و تونستم اولین شکار را با موفقیت انجام بدم.
روی سجاده ۸۰ سانتی، یک متر و ۷۵ سانتم را جا دادم! سرم را گذاشتم روی کیفم، داشت چشمام بسته میشد، تقریبا جایی را نمیدیدم. اما گوشم میشنید؛ شنیدم که همکارام دارند درباره پرونده هسته ای حرف میزنند. چون دولت داشت تلاش میکرد که پرونده هسته ای را از دست شورای امنیت ملی در بیاره و بسپاره به وزارت امور خارجه.
آخرین چیزی که شنیدم این بود: «هر وقت پای دیپلماسی های وزارت خارجه یک کشور به پرونده و دعوای بین المللی وسط اومده، پای نفوذ و تفرقه بین مردم و اصطکاک دولت و مجلس هم باز شده. دیگه یادم نیست چه گفتند و چه شد.»
شاید یک ساعت هم نشد که بیدار شدم. وقتی درگیر هستم و فکرم مشغوله، زیاد خوابم نمیبره و نمیتونم با کمال کیف بخوابم، تجدید وضو کردم، به طرف محوطه رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم، قدم زدم و فکر کردم. حدودا یک ساعت قدم زدم. دیدم عمار داره میاد به طرفم.
وقتی بهم رسید گفت: سلام محمد جان! چطوری؟ نبودی!
گفتم: سلام. الحمدلله خوبم. چه خبر؟
گفت: خبر سلامتی. خبر اینکه کار پروژه ات به کجا رسید؟
گفتم: آهان. خوب شد گفتی. برو آماده شو که باید بریم یه جایی، منم میرم آماده میشم. فقط لطفا خیلی طولش نده که چند جا کار داریم.
گفت: خیره ان شاءالله. پس من میرم کت و کیفم را بیارم.
منم رفتم؛ کت، کیف، ماشین. اما نامه نگرفتم. حرکت کردیم به طرف بیمارستان روانی. توی راه هم خیلی با هم حرفهای خاصی نزدیم. چون تلاش میکردم آرامش قبل از طوفانم را حفظ کنم. اگر نقشه ام میگرفت و تیکه دوم پازل سه قسمتی هم حل میشد، تازه باید از اول شروع میکردیم.
تازه کارمون شروع میشد.
حالا میگم چرا؟!
رسیدیم در بیمارستان، پیاده شدیم. رفتیم به طرف اتاق نگهبانی. یکیشون ما را میشناخت. از ما کارت و نامه نخواستند و راهمون دادند، بعدا این کارش را برای رییس بیمارستان گزارش دادم تا خدمتش برسه و دیگه کسی را بدون سوال و جواب و کارت و نامه راه نده.
رفتیم به طرف اتاق مژگان. همینجور که راه میرفتیم، احساس میکردم بزرگترین ریسک پرونده را دارم مرتکب میشم. آخه چیزی که توی ذهنم بود، خیلی ریسکش بالا بود و حتی خطر جانیش هم فوق العاده شدید بود، اما چاره ای نبود. توی دلم مدام میگفتم:
«أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ»
من كارم را به خدا واگذار میكنم زيرا كه او به (احوال) بندگان بيناست.
رسیدیم در اتاق مژگان. دو سه قدم مونده بود که عمار گفت: حاجی من همین جا میمونم تا کارت تموم بشه. من دیگه داخل نیام شاید بهتر باشه!
گفتم: باشه. اما ممکنه لازم بشه که یه گوشمالی مفصل بهش بدم، پس لطفا همین جا باش و اگر هر سر وصدایی شنیدی و کسی مشکوک شد و خواست اینجا شلوغ بشه، مراقب باش و متفرقشون کن!
با چشمای گرد و وحشت زده پرسید: گوشمالی مفصل؟! محمد این دختره مریضه!
گفتم: فکر نکنم... اما اصلا مریض باشه، من مامور مستقیم این پرونده هستم، تشخیصم اینه که باید تا دالان مرگ بره و برگرده. بگذار ببینم همه چی باهام آوردم یا نه؟!
کیفم را باز کردم و گفتم:
این از سرنگ، این هم از تیغ، این هم از... خوبه... کامل که نیست. اما حالا با همینها میسازم، فعلا... مواظب همه چیز باش. یاعلی.
رو کردم به طرف در اتاق و دو سه تا در آروم زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، در را باز کردم و رفتم داخل. سلام و علیک کوچکی با مژگان کردم، خیلی وقت نداشتم. سرنگ را از کیفم آوردم بیرون و شروع کردم با سرنگ و ماده قرمز رنگ در شیشه، ور رفتن. آروم هم رفتم به طرف مژگان. همینطور که با سرنگ و ماده قرمز رنگش بازی میکردم، به مژگان گفتم: من از تو ناامیدم، از همه ناامیدم. دیگه تو به درد نمیخوری. من از طرف سازمان اومدم. چرا چند روز پیش که اومدم اینجا، به من اعتماد کردی و تلاش کردی من رو نجات بدی. مگه اصل اول، این نبود که «به کسی اعتماد نکن حتی اگر خلافش اثبات بشه!»
مژگان که داشت از ترس، سکته میکرد. گفت:
تو کی هستی؟ نیا به طرفم. گفتم نیا... نیا گفتم.
وقتی یه کم سرعت عمل به خرج دادم و بهش نزدیک شدم. ناگهان دو سه تا جیغ وحشتناک بلند کشید.
تا جیغ بلند مژگان به طرف آسمون بلند شد، فی الفور در اتاق باز شد و «عمار» پرید داخل، مژگان تا چشمش به عمار
افتاد گفت:
«بابا»
«باباجون»
این داره من رو میکشه، میخواد منو بکشه... !!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۲۷ رفتم بیرون. سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشند. مستقیم رفتم به طرف اتاقم، دیگه داشت
#تب_مژگان ۲۸
اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم. چون بالاخره اسمش روشه، بهش میگند مریض. من به عکس العمل عمار نیاز داشتم. این عمار بود که باید یه حرکتی میزد، باید بالاخره میگفت که چند چنده؟!
رو کردم به عمار و با اخم و عصابیت بهش گفتم: کی گفت بیایی داخل؟! زود برو بیرون، الان تمومه. برو بیرون تا بیام.
بعدش هم رو به طرف مژگان وحشت زده که نزدیک بود سکته کنه، کردم. یکی دو قدم بهش نزدیک شدم. آمپول را رو به طرف سقف گرفتم، یه کم فشار دادم. مقداری از مایع قرمز رنگش بیرون ریخت. هر کسی که اون صحنه را میدید غش و ضعف میکرد، چه برسه به مژگان و باباش...
پرده را کشیدم که عمار نبینه، عمار چشماش، همرنگ خون شده بود، من رو میشناسه، میدونه که چه کله خرابی هستم و حتی میدونه که اگر بخوام کاری را انجام بدم، از روی جنازه هر کسی که لازم باشه رد میشم اما کارم را میکنم. پرده که کشیدم، مژگان دوباره شروع به جیغ زدن کرد. داشت تخت را میشکست از بس خودش را زمین و هوا میزد.
بالاخره عمار به حرف اومد، با بغض وگریه اومد پرده را کشید و دستم را محکم گرفت و گفت: «محمد تو را به جون بچه هات نکن. محمد تو بردی، میدونستم باهوشتر این حرفها هستی. اصلا... اصلا بخاطر همین تو را در جریان قرار دادم، اما محمد به امام حسین شرمندتم. به امام حسین دارم میترکم، جون بچه هام در خطره. محمد به امام حسین قسمت میدم یه کاری بکن به همون کربلایی که اربعین رفتی، نجاتم بده»
آمپول را انداختم توی سطل آشغال. چند ثانیه رو به طرف دیوار ایستادم و چشمهام را مالیدم، نفس عمیقی کشیدم. دیدم عمار رفت سراغ مژگان محکم همدیگه را در بغل گرفتند هر دو تاشون مثل ابر بهار اشک میریختند. عمار به مژگانش گفت: «عزیز دل بابایی! آروم باش! تموم شد. این آقا همون آقا محمده که میگفتم نجاتمون میده. نمیگذاره غرق بشیم. غرق چه عرض کنم، غرق که شدیم. نمیگذاره خفه بشیم. آروم باش دخترکم آروم باش.»
وسایلم را جمع کردم، لحظات سختی بود. اصلا درک نمیکنید چی میگم. اونها نفهمیدند چی به خود من گذشت؟
شاید یه روزی این داستان را اون پدر ودختر هم بخونند...
اما...
اون لحظات برای خود من خیلی بیشتر از اونها سخت گذشت، چون اون دونفر مطابق طبیعت پدر و فرزندیشون داشتند رفتار میکردند. اما من داشتم نقش حرمله ای بازی میکردم که ازش متنفرم. اما مجبور بودم، باید عمار یه جایی به خودش میومد، باید عمار باهام صاف و صادق میشد تا روند پرونده، از این حالت سکس و جنایی دربیاد. به کمک خود عمار خیلی نیاز داشتم، بخاطر همین این حرکت را زدم تا اونم یه حرکتی بزنه.
وسایلم را جمع کردم. همینطور که دمق بودم و دلم گرفته بود، گفتم:
«من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.
وسایل مژگان خانم را جمع و جور کن، اگر حدسم درست باشه، دیگه اینجا براش امن نیست. توی ماشین منتظرتونم.»
این رو گفتم و از در اتاق خارج شدم، از سالن رد شدم. به درب ورودی رسیدم. چشمم به اتاق نگهبانی خورد. یادم افتاد که چقدر لابی کردند و نفیسه و کمالی را به راحتی و آب خوردن راه میدادند داخل تا اون همه جنایت توش صورت بگیره.
توی دلم گفتم: «برمیگردم و روی سرتون خرابش میکنم تا شما باشید و خر تو خر راه نندازید. منتظرم باشید که یه روزی میام سراغتون که اصلا فکرش نمیکنید»
نشستم توی ماشین، سرم داشت میترکید. اول خدا را شکر کردم که این ضلع دوم پازل هم به خیر گذشت. هرچند خیلی سخت گذشت اما به خیر گذشت. رادیومعارف روشن کردم. غرق خودم شدم، چشمهام آروم بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. داشتم نقشه ضلع سوم پازل سه قسمتی را میکشیدم، هیچی به ذهنم نمیرسید. شاید بخاطر خستگی زیاد بود، نیم ساعتی گذشت. دیدم عمار و مژگان هنوز نیومدند. گوشیمو برداشتم و برای عمار زنگ زدم، برنداشت. دوباره زنگ زدم، آخراش گوشی رو برداشت. با شنیدن صداش، وحشت زده شدم. مثل اینکه کسی روی سینه اش نشسته باشه. با سختی و نفس نفس زنان گفت: محمد بیا داخل! محمد زود باش!
اون روز نمیخواست به این راحتی ها سپری بشه، سریع اسلحه را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان دویدم. از دم در دیگه ندویدم و کل محوله بیرونش را با هروله رفتم تا توجه کسی جلب نشه. نمیدونستم با چه صحنه ای مواجه میشم. بخاطر همین، اول صداخفه کن را بستم روی اسلحه کمریم، بعدش هم آستینهای لباسمو باز کردم. رسیدم به اتاق مژگان، دیدم چند نفر دم در اتاق جمع شدند. متفرقشون کردم. در قفل بود. صدای زد و خورد میومد.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرت خودروهای سوختبر در سیستان و بلوچستان
🔹نیسان وانت، کامیون بنز تک را از گِلولای بیرون کشید!!
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌بنزین دزدی
🔹اون کارگر بنده خدا وقتی شیفت کاریش تموم بشه باید از جیبش پول اون بنزین دزدی رو بدهد...😢
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شگفتی_های_آفرینش 🦀☘🦀
🌊 دو خرچنگ بر روی یک شقایق دریایی!!
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روحانی بعد از ۶ سال بالاخره اعلام کرد:
❗️#من_بلد_نیستم! 😎😂
👈البته بهتر بود میگفت "من کلا هیچ کار مفیدی بلد نیستم"😏
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا