8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ویدئوی جنجالی امام جمعه بیرجند چه بود؟!
یکی از پرمخاطبترین مطالب در ۲ماه اخیر، اظهارات جنجالی امام جمعه بیرجند درباره پیشگوییهای یک منجم و ریاضیدان به نام آقای مصباحزاده بوده که بحثهای زیادی نیز بین مخاطبان و ذیل این ویدئو درگرفته است.
بدون قضاوت درباره محتوای آن و صرفا به دلیل انعکاس مواضع امامان جمعه این ویدئو را منعکس کرده ام.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اتفاقی جالب در يكى از ليگ هاى تركيه
🔹دقيقه ٩٠ داور اعلام پنالتى ميكند که دروازهبان پنالتى را ميگيرد ولی داور تكرار ميدهد .
🔹 دروازهبان بازهم پنالتى را ميگيرد ، داور بازهم تكرار ميدهد و گلر را هم به دلیل اعتراض اخراج می کند
🔹يكى از بازيكنان داخل دروازه قرار ميگيرد و جالب اینکه بازهم پنالتى مهار می شود!
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
انا لله و انا الیه راجعون
با نهایت تاسف و تالم درگذشت نابهنگام و جانگداز جوان ارزشی و گرانقدر مرحوم مغفور محمد مهدی احمدی
(آقازاده حاج آقا احمدی، روحانی عزیز مسجد صاحب الزمان عج باباشیخعلی ) را محضر حجت الاسلام والمسلمین حاجآقا احمدی، خانواده محترمشان و کانون داغدار تسلیت عرض نموده، علو درجات و رحمت واسعه را برای آن عزیز از دست رفته و صبر جمیل را برای بازماندگان از درگاه حق مسئلت می نماییم.
نمازگزاران و هیئت امناء مسجد صاحب الزمان (عج) باباشیخعلی
لذا به منظور ابراز همدردی با حاج آقا احمدی و کانون داغدار جهت شرکت در مراسم تشییع در اصفهان فردا چهارشنبه ساعت ۷ صبح از جلوی پایگاه امام حسین(علیه السلام) باباشیخعلی سرویس ایاب وذهاب عمومی پیش بینی شده است.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبِّک ذوالجلالِ والاکرامِ
جناب حجةالاسلام والمسلمین حاج آقای احمدی دامت توفیقاته
ضایعه اسفناک درگذشت فرزند بزرگوار حضرتعالی موجب اندوه فراوان شد
بدیهی است که اندوه در غم از دست دادن عزیز در واژهها نمیگنجد
تنها میتوانیم از خداوند برای آن عزیز سفرکرده آرامش روحی، شادی ابدی، غفران الهی، رحمت واسعه و همجواری با سمی اسماش مسئلت نمایم.
و برای حضرتعالی، خانواده محترم و بستگان آن بیت شریف؛ اجر جزیل، صبری جمیل، عزت و سلامتی از درگاه خداوند منان خواستارم .
این مصیبت بزرگ را به حضرتعالی و خانواده محترم تسلیت عرض نموده و خود را در غم آن کانون مصیبتدیده شریک میدانم
حسن صفرزاده تهرانی
امام جمعه شهر زاینده رود
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
♦️به خاطر بنزین در صف نایستید
سخنگوی شرکت ملی پخش فرآوردههای نفتی:
🔹برای خودروهای شخصی سواری، سهمیه بنزین به شرط عبور نکردن از ۳۶۰ لیتر در کارت ذخیره میشود و قابل انتقال به ماههای بعد است و هیچ جای نگرانی برای ذخیره سوخت خودروها وجود ندارد.
🔹البته باید توجه داشت که پس از شش ماه، مازاد ۳۶۰ لیتر از کارت سوخت شخصی افراد حذف میشود.
🔹اگر فردی در طول این شش ماه مثلا ۳۰ لیتر از سهمیه خود استفاده کند، در ماه هفتم سهمیه ۶۰ لیتر به او تعلق نخواهد گرفت، بلکه این عدد به ۳۰ لیتر میرسد.
🔹ممکن است فردی تا پایان ماه هفتم از سهمیه سوخت موجود در کارت سوخت شخصی خود استفاده نکند که در این شرایط ذخیره کارت وی همان ۳۶۰ لیتر باقی میماند و موجودی کارت او افزایش پیدا نمیکند.
🔹در حال حاضر سوخترسانی مانند روال سابق انجام میشود و مردم نباید در این باره نگرانی داشته باشند.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تصادف زنجیرهای ۳۰ خودرو در محور مشهد _سبزوار
🔺اعزام نيروهاي امدادي با تاخير ۴۰ دقيقهاي
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
▫ ڪُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ▫ وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ ▫
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
جناب حجت الاسلام والمسلمین احمدی
بی گمان درگذشت جوان ناکامتان گرد غم برچهرهتان پاشیده است و بدون شک تنها با توسل به حضرت حق تحمل این غم ممکن است.
رسم روزگار است که بارها و بارها همه را به چنین آزمونهاي سختی میآزماید، این فقدان بزرگ را صمیمانه تسلیت گفته و از ایزد منان سربلندی و شکیباییتان را در این کارزار و غفران الهی جهت این عزیز خواستاریم.
امیدوارم به زودی لبخندتان را ببینیم.
باشد که روح بلند این عزیز از دست رفته در بارگاه امن الهی و در جوار رحمتش جاودان بیاساید.
🖌 ائمه جماعات و روحانیون شهر زایندهرود
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب مژگان ۴۳ جلسه ای ترتیب دادم. دکتر الهی عمار میثم که مشاور امور مذهبی و رصد انحرافات مذهبی بود آ
#تب_مژگان ۴۴
پس من دیگه خیالم راحت شد که کاراگاه بازی لازم نیست دربیارم و شاخ و برگ کار، به عهده عمار هست.
اتفاقا چنانچه بعدا عرض خواهم کرد، من و عمار که داشتیم دو مسیر جداگانه میرفتیم، در نقطه خوبی به هم رسیدیم و تونستیم حریفمون را قیچی کنیم.
خب! پس با این حساب، نمیشه روی شخصیت های فعلی پرونده حساب کرد و همه شون حداکثر ما را به کمالی میرسونند، نه چیز بیشتر از کمالی.
لذا من باید دنبال طعمه جدیدم باشم تا بلکه با اون بتونم یه حرکت جدید بزنم.
نیاز به گشتن نبود.
من اگر دستم به فرید نمیرسید، نیاز به یکی دیگه شون داشتم که هم نیروی عملیاتیشون باشه و هم عرض فرید تلقی بشه و هم کلاس کارش از نفیسه اغواگر و مژگانِ پل عبور، بالاتر باشه.
حالا کی؟ الان عرض میکنم.
یکی از شخصیت هایی که در این پروژه بهش برخورد کردم، خانمی بود متولد آبادان، حدودا ۲۰ سال ساکن شاهین شهر اصفهان، مدرک کارشناسی مامایی، ارشد علوم تربیتی، روابط عمومی فوق العاده بالا، جذابیت ظاهری قابل قبول و شاغل در مهد کودک بود.
اینقدر طرح ها و ایده های جذاب به ذهنش میرسیده، که کم کم پیشرفت کرد و مدیر مهدکودک شد. مهد کودکش در سنین زیر ۶سال، مورد توجه خانواده های زیادی قرار گرفت. مخصوصا خانواده هایی که چندان به فکر تربیت دینی کودکانشون نبودند و فقط دوست داشتند بچه شون به هر قیمتی شاد زندگی کنه.
چرا مورد توجه چنین خانواده هایی قرار گرفت، چون برنامه اصلی مهد کودکش آموزش کلایسک رقص و موسیقی به صورت مختلط بود. به گونه ای که حتی فیلمهای بسیاری از مجالس رقص و آواز کودکان طفل معصوم اون مهد کودک، در شبکه های جلف ماهواره ای پخش شده بود.
اون خانم اسمش «سهیلا» بود. پدرش در جریان درگیری با نیروی انتظامی برای رد کردن محموله دو تنی قاچاق، کشته شده بود. اما به خاطر جلب توجه، اعدامی سیاسی معرفیش میکرد، هیچ برادر و خواهر دیگری هم نداشت، مادرش هم به خاطر بی آبرویی ها و دو سه بار تحت تعقیب قرار گرفتن سهیلا، خودش را گم و گور کرده بود.
سهیلا به خاطر دلایلی که بعدا از زیر زبونش کشیدم، به شیراز اومد و فعالیتش را به صورت جدی تر و با شکلی دیگر، در شیراز ادامه داد. اما به خاطر ورزیدگی و چابکی و باهوشی، در جمع کسانی که خونه کمالی را اداره میکردند، به آچار فرانسه بودن و جذب حداکثری معروف شده بود.
سهیلا در تمام این سال ها چادری بود، بسیار آراسته و جذاب حاضر میشد و معمولا موارد مشکل جذب و یا بچه مذهبی ها علی الخصوص جذب بچه های خانواده های نظامی و روحانی را به او می سپردند.
شایان ذکر است که سهیلا و نفیسه و مژگان و فرید و تا حدودی هم آرمان، فقط پنج نفر از صد نفر جوانی بود که هرهفته برای تغذیه فکری و عشق و حال به سبک خودشون، در خونه کمالی دور هم جمع میشدند. حالا دیگه شما فکر کنید بقیه شون چه آدمهایی بودند و چه داستانی پشت سر هرکدومشون بود.
بخشی از این حرفها و اطلاعات، پس از چهره نگاری و تحقیق درباره او در دایره تشخیص هویت صورت گرفت و بخش دیگر از این اطلاعات، از لابلای حرفهای این و آن جمع و جور کردیم.
گذاشتم ریشم کمی بلندتر از حد معمولش شد. صبح روز شکار، با ماشین پلاک شاهین شهر، اطراف مسجد پارکی که معمولا اونجا پاتوق داشت آمار میگرفتم و رفت و آمد میکردم، تا اینکه سهیلا را رصد کردم. آروم پشت سرش راه افتادم، داشت از محوطه پارک و مسجد پارک دور میشد، آروم آروم به گونه ای که نفهمه، دنبالش حرکت کردم، تا اینکه به یه خیابون خلوت رسید. میدونستم که باید کاری کنم که از لحاظ زبان و ذهن و تکلم و اراده، براش مشکلی پیش نیاد و حفظ بشه. منتظرش بودم تا...
تا اومد از عرض خیابون رد بشه، مثل ببر گرسنه پریدم و محکم باهاش تصادف کردم. جوری زدم بهش، که یکی دو متر اون طرف تر فرود اومد و نقش بر زمین شد.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۴۴ پس من دیگه خیالم راحت شد که کاراگاه بازی لازم نیست دربیارم و شاخ و برگ کار، به عهده عم
#تب_مژگان ۴۵
دیدم سهیلا تکون نمیخوره، پیاده شدم و رفتم طرفش. چند نفر از امت همیشه در صحنه هم از این طرف و اونطرف دویدن و اومدند طرفش. وقتی بهش نزدیک شدم، دیدم که داره یه تکون های ریزی میخوره اما معلوم بود که داغون شده، داشت آه و ناله میکرد. دو سه تا زن اونجا بودند، به کمک اونها سهیلا را سوار ماشین کردم و رفتم به طرف بیمارستانی که از قبل، به بچه های خودمون سپرده بودم.
وسط راه دیدم که سهیلا چشمهاش رفت و بیهوش شد. خیال من هم راحت تر شد. رسوندمش به بیمارستان، بچه های تیم پزشکی شروع کردن به مداوا. وقتی ازش عکس گرفتند، الحمدلله چیز خاصی نبود، فقط کوفتگی گزارش شد، کوفتگی یه کم شدید. دکترش گفت: «چقدر دقیق زدیش! فقط دو تا زانوهاش شکسته و یه کم لگنش جا به جا شده!»
گفتم: کی به هوش میاد؟
دکتر گفت: هوش و حواس داره. اما گرفته خوابیده. برنامه ات چیه؟!
گفتم: دستتون درد نکنه! مزاحمتون نباشم؟
دکتر هم یه لبخند زد تا مثلا ضایع نشه و رفت. وقتی دکتر رفت، رفتم صندلی گذاشتم و کنار تختش نشستم و قرآن کوچیک را باز کردم و شروع کردم به تلاوت قرآن. همین جور که سوره واقعه را آروم آروم توی دلم میخوندم، هنوز تموم نشده بود که دیدم داره آروم ناله میکنه، یه کم چشماش بازتر شد، من رو دید، قرآنم را بستم و گذاشتم توی جیبم. بهش گفتم: «سلام خانم! خدا را شکر که به هوش اومدید. داشتم نذر سلامتیتون سوره واقعه میخوندم!»
سهیلا که در بد وضعی گرفتار شده بود، یه نگاه به دور و برش کرد، یه نگاه به من کرد، یه نگاه به روز و روزگارش کرد، منتظر بودم ببینم اولین حرفی که میزنه چیه؟
خودم را آماده کرده بودم که مثلا بگه من کجام؟ چرا اینجام؟ تو کی هستی؟ و...
اما سهیلا همینطور که خیلی بی حال بود و داشت درد میکشید، به من گفت: «از عمد زدید؟!! جایی از کارتون میلنگید که با زدن من حل میشد؟!»
چرا دروغ بگم. انتظار این حرف را نداشتم. یه لحظه بهش خیره شدم، لب باز کردم و بهش گفتم: «خانم چرا باید از عمد بزنم؟! من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده، واقعا شرمنده شما هستم. ذهنم خیلی مشغول بود، وقتی از همه جا سر میشم اینجوری میشم، چشمهام جایی را نمیبینه و اگر خدا رحمم نکنه، دیگه هیچی!» بعدش هم اشک در چشمام حلقه زد و گفتم: «درد و بلاتون بخوره تو سر یه مشت زن و دختر بی حجاب و بد حجاب! شرمنده! کاش پاهام قلم میشد و وقتی عصبانی هستم رانندگی نمیکردم!»
سهیلا یه اشتباه بزرگ کرد، شاید از نظر خودش مثلا داشته یه ترفند میچیده که بخواد من رو تور کنه. اما اشتباه کرد. اشتباهش هم این بود که «لبخند» زد و یه کم لبخندش هم ادامه داشت و تبدیل به یه «خنده» مریض و لاغر شد. لبخند بی جا به نامحرم، بزرگترین اشتباه دخترها و زن هاست، خب منم که دیدم موقع اش هست، بهترین استفاده را کردم و سرم را انداختم پایین و زدم زیر گریه.
برای اینکه تاثیرش بیشتر بشه، پاشدم از اتاق برم بیرون. تا پاشدم رفتم به طرف در، سهیلا گفت: بمون کارت دارم، کیفم کجاست؟
گفتم: بالای سرتون اوناش. بفرمایید! ... جسارتا میخواهید تماس بگیرم خانواده_تون تشریف بیارند بیمارستان؟!
گفت: نه! اگر لازم شد خودم تماس میگیرم! بیا بشین در را هم ببند.
با نگاه متعجابه بهش گفتم: چشم. اما لطفا اجازه بدید در باز باشه.
باز هم خندید و گفت: آی خدا گیر چه آدمی افتادیم، باشه. در باز باشه. به تیپت میخوره جنتلمن باشی اما اخلاقت فرق میکنه. میتونم بپرسم شغلتون چیه؟
من هم چون بیمار بود و باید یه جوری روحیه اش حفظ میشد تا بتونم حرف ازش بکشم، خیلی با اعتماد به نفس گفتم: «در حال حاضر بیکارم و درخدمت شما... اما در آینده قصد دارم رییس جمهور بشم!»
تا این حرف را شنید، یهو یه قهقهه بلند کرد و گفت: عجب آدم باحالی! بابا رییس جمهور. دست ما هم بگیر.
گفتم: «بانو! شما دعا کن اول پاهاتو که زدم شکوندم خوب بشه. دست گرفتنتون پیشکش!!»
این بار بلندتر خندید و چند ثانیه خنده اش طول کشید، مثل اینکه دردی در ناحیه زانوها احساس کرده باشه، یهو خنده اش قطع شد و اخم کرد.
گفتم: آخ باز پاهاتون درد گرفت؟! بسیار شرمندم، به خاطر این قضیه خیلی شرمندم. بگید چطور میتونم جبران کنم؟!
نفس عمیقی کشید و یه لحظه سکوت کرد. بعد سرش را بلند کرد و بهم گفت: «پاشو برو دنبال زندگیت! من هیچ شکایتی ندارم، تقصیر من هم بود. من هم خیلی این روزها حواسم پرته، پاشو برو. اگر فرمی باید امضا کنم بیار تا امضا کنم. ازت شکایتی ندارم. برو!»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۴۵ دیدم سهیلا تکون نمیخوره، پیاده شدم و رفتم طرفش. چند نفر از امت همیشه در صحنه هم از این
#تب_مژگان ۴۶
باید همه چیز عادی جلوه داده میشد. رفتم فرم رضایت را از پرسنل بیمارستان گرفتم و بهش دادم و اون هم خیلی راحت امضا کرد. اما جالب اینجا بود که نه شماره اش را نوشته بود و نه آدرس منزل.
بهش گفتم: «این فرم اگر کامل نباشه، ازم تحویل نمیگیرند. لطفا همه جاش را پر کنید و آخرش هم امضا و اثر انگشت میخواد.»
بدون هیچ مقاومت و حرف اضافه ای، همین کار را کرد. من هم شماره ام را نوشتم روی یه تیکه کاغذ و بهش گفتم که لطفا این کاغذ را داشته باشید، هر وقت لازم شد با من تماس بگیرید. من اینجا، تنها زندگی میکنم و میتونم اگر امری داشتید، براتون انجام بدم.
کاغذ را ازم گرفت.
گفت: لازم نمیشه اما اگر لازم شد، حتما مزاحمتون میشم.
این، خلاصه ای از دیدار دو ساعته من با سهیلا بود. سهیلا که بعدا فهمیدیم بسیار باهوش تر از فرید بوده و ماموریت های درشت را به اون میدادند.
اجازه بدید چند تا نکته را عرض کنم که بدونید راه را اشتباه نرفتم و خیلی خدا لطف کرد که تونستم تصمیم بگیرم که باید سهیلا را زمین گیر کرد و مدنظر داشت:
سهیلا در طول سی سال زندگیش، چهار بار سفر به ترکیه داشته و یکبار هم به انگلستان.
در سفرش به ترکیه، اطلاع چندانی نداریم که دقیقا کجاها بوده و چیکار میکرده. فقط همین رو میدونیم که اکثرا آنتالیا میرفته. اما سفر دومش به ترکیه، همراه با خانمی به نام «فریبا» بوده. فریبا اصالتا اهل رشت و حدودا ۱۸ سال برای زندگی به شیراز اومده. بچه ها تحقیقاتشون درباره فریبا انجام دادند. تصویری از فریبا نداشتیم و اطلاعاتمون هم درباره اش چیز خاصی نبود.
ذهنم رفت سراغ نفیسه، رفتم سراغش، حالش خیلی بهتر بود. خانم های اداره هم خیلی باهاش صحبت کرده بودند و تونسته بودند تاثیرات خوبی روی نفیسه بگذارند. نشستم روبروش.
گفتم: «نفیسه خانم! من دنبالش هستم که بتونم شما را هر چه زودتر آزاد کنیم یا حداقل تعیین تکلیف بشید. اما به نظرم امن ترین جا برای شما، همین جاست. چون بعد از قتل مژگان، نمیخوام شما را هم از دست بدیم»
نفیسه گفت: «من که حرفی ندارم، اما فقط نمیتونم با مرگ مژگان کنار بیام، داره داغونم میکنه.»
گفتم: «میفهمم. الان به کمکت نیاز دارم، ما در طول تحقیقاتمون به شخصی برخورد کردیم که فقط اسمش میدونیم. میخوام بدونم تو اون رو نمیشناسی؟!»
نفیسه با اندکی تعجب گفت: اسمش چیه؟!
گفتم: فریبا !
تا اسم فریبا را شنید، دو تا دستش را گذاشت روی صورتش.
گفت: وای خدای من. فریبا... فریبا... فریبا...
گفتم: میشناسیش؟!
گفت: «مگه میشه اولین شریک .......... را نشناسم؟!
فریبا همون خانم زبان مدرسه مون بود که باهم رفیق شدیم و...»
ته دلم، که فکر کنم میشه منطقه ی جیگرم... حال اومد و کلی نبضم رفت بالا، اصلا کار خدا بود که توجهم به سهیلا جلب شد و از روی استعلامی که از فرودگاه امام خمینی تهران داشتیم، فهمیدیم که سهیلا چند تا سفر خارجه داشته و در یکی دو تا از اون سفرها با یکی به نام «فریبا» همسفر بوده و ... پس فریبا هم یکی مثل نفیسه و مژگان نیست.
تحقیقاتمون بیشتر شد. دیدیم که سهیلا و فریبا دارای نقاط مشترک زیادی هستند. مثلا هر دوشون روی بچه ها و قشر نوجوان و جوان کار تخصصی میکردند، دارای مجوز آموزشی بودند، مجرد بودند، سن و سالشون به هم نزدیک بود، خانواده قابل توجهی نداشتند، مجرد زندگی میکردند، بیشترین شماره تلفن های تماسی با شاگرداشون بوده (چون ما از طریق خط سهیلا، شماره فریبا را هم پیدا کردیم و مکالماتش را چک کردیم) ... و یا مثلا هردوشون فقط نوزدهم هر ماه در خانه کمالی پیداشون میشد و هنوز اطلاع نداشتیم پاتوقشون علاوه بر خانه کمالی کجا بوده... و خیلی چیزهای دیگه.
آهان...
بگذارید این هم بگم: هردوشون دو تا حساب بیشتر نداشتند و هر ماه، حدودا ۱۵ میلیون تومان، دقت کنید لطفا. پانزده میلیون تومان(!!) به حساب هرکدومشون واریز میشد و تا حدود بیستم تا بیست و پنجم ماه، تقریبا همه اش خرج میشد و خیلی چیزای دیگه.
اما...
اینها به کنار. جواب استعلام از فرودگاه و پلیس ترکیه اومد، دهان همه مون باز موند، بلکه دهانمون داشت جر میخورد. داشتیم کف میکردیم از بس متعجب بودیم، سفر دومی که سهیلا و فریبا با هم بودند، پس از رسیدن به ترکیه، پس از سه روز اقامت در آنکارا، با پرواز لندن، از آنکارا پریدند و.... در فرودگاه تل آویو پیاده شدند. فرودگاه تل آویو. پایتخت اسرائیل!!!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا