eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🇮🇷🌻
673 دنبال‌کننده
2هزار عکس
401 ویدیو
50 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خرید عروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می‌خواستیم برای جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ - شرمنده ، کاش زودتر اطلاع می‌دادید من الان بدجور درگیرم و نمی‌تونم بیام، هر چند، ماشاء الله خود خانم خوش سلیقه است فکر می‌کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که بود، به روی فقط لطفا باشه اشرافیش نکنید!! مادرم با چشم‌های گرد و بهم نگاه می‌کرد ، اشاره کردم چی میگه؟ از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با خودت بخر، هر چی می‌خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با بیشتری گفت: علی آقا، پس اگه اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه‌مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکونش دادم چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون برید دو تا خانم و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز اجازه بگیرن ...!! برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم فقط خریدهای بزرگ همراه‌مون بود پدرم بود، نظر می‌داد و نظرش رو تحمیل نمی‌کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی‌اومد اصرار نمی‌کرد و می‌گفت : شما باید راحت باشی باورم نمی‌شد یه روز یه نفر به‌راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده یه ساده یه شام ساده حدود ۶۰ نفر مهمون پدرم بعد از خونده شدن و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند ولی من برای اولین بار خوشحال بودم علی جوانِ آرام، طبع و بود... ادامه_دارد ...... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | فرزند کوچک من هر روز که می‌گذشت ام بهش بیشتر می‌شد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می‌کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام ... یه ساده بود می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !! هر چند، اون هم برام کم نمی‌ذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می‌کنه یا چیزی برام می‌خره با اینکه تمام توانش همین قدربود ... علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم‌هاش جمع شد دیگه نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می‌آورد ... مدام سرش غر می‌زد که تو داری این رو لوسش می‌کنی و نباید به رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می‌کردم که وقتی برمی‌گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و باشم منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ... ۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!! وقتی علی خونه نبود، به اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده .. پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می‌خوای؟ و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم‌های پر اشک بهم نگاه می‌کرد... ... منتظر باشید!! 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تو عین طهارتی بعد از زینب و بی‌حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت ... خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می‌داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید اونقدر که از خودم می‌کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می‌کردم .. با اون دست‌های و پوست کن شده داشت کهنه‌های رو می‌شست ... دیگه طاقت نیاورد همین‌طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد - چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و خیسش رو خودش رو کشید کنار - چی کار می کنی ؟ دست‌هام نجسه نمی‌تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین علی، عین هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می‌کردم متحیر، سعی در کردن من داشت اما ... هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد... ... . ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینت علی مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد چقدر گذشت؟ نمی‌دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم : ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانمِ آخه چرا ناشکری می‌کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ... بغلش کرد و در حالی که می‌گفت و می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت: - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر .... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی .... .... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می‌کرد که رو پس بدیم و بریم پیش اونها .. می‌گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه .. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ‌تر میشه .. اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم .. مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره‌م کرده بودن .. اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم .. - چند ماه دیگه یازده سال میشه .. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم .. ترکید .. این خونه رو کرایه کرد .. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه .. هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره .. گوشه گوشه اینجا علی رو میده .. دیگه ، امان حرف زدن بهم نداد .. من موندم و پنج تا یادگاری علی .. اول فکر می‌کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می‌کنم اما اشتباه می‌کردن .. حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می‌شد حس کرد ... کار می‌کردم و از بچه‌ها مراقبت می‌کردم .. همه خیلی حواسشون به ما بود .. حتی صابخونه خیلی مراعات حال‌مون رو می‌کرد .. آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه‌های من پدری می‌کرد .. حتی گاهی حس می‌کردم توی خونه خودشون کمتر خرج می‌کردن تا برای بچه‌ها چیزی بخرن .. تمام این لطف‌ها، حتی یه از جای خالی علی رو پر نمی‌کرد .. روزگارم مثل زهر، تلخ بود .. تنها دل خوشیم شده بود .. حرف‌های علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی‌خورد .. درس می‌خوند .. پا به پای من از بچه‌ها مراقبت می‌کرد .. وقتی از سر کار برمی‌گشتم .. خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود .. هر روز بیشتر علی می‌شد .. نگاهش که می‌کردیم انگار خود علی بود .. دلم که تنگ می‌شد، فقط به زینب نگاه می‌کردم .. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می‌بوسید .. عین علی .. هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش .. به اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش .. چهره‌اش گرفته بود .. تا چشمش به من افتاد، بغضش .. گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست .. ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
👌✔️گفت دکتر اومدنی دیدم هی اینور اونور زنگ میزنه ببینه پولی، وامی، اجاره ای چیزی میشه؟ اما در نهایت نتونست خونه هه رو بخره!! . . خانومه رفته بود سوریه اومده بود، برای بنده هم هدیه آورده بود که اونی که شما یادم دادید منجر به این سوریه شد، 🤔برای خودم عجیب بود ... انتظار داشتم با این اموزشی که به این خانوم دادم: یا محل اجاره بهتر بشه... یا یک وسیله ای توش بیاد، یخچالی بخره براش، فریزری، گازشو عوض کنه، یک امکانی این تو زیاد کنه، که برگرده به موضوع ، انتظار ذهنی من از تاثیر اون مشاوره این بود، دیدم اینو برده سوریه. ➖🔸🔸🔷🔸🔸➖ بهش گفتم: خانوم من انتظار داشتم یک وسیله ای بخره چرا سوریه برده؟ 💡گفت آخه هفته پیشش خاله من رفته بود سوریه من اومدم گفتم چقدر دلم میخواست قبر رقیه رو ببینم، اومدم روز بعد دیدم که دوتا بلیت توی طاقچه اس... گفتم اونا چیه؟ (به شوخی گفت:) نمیدونم این پاکتا مال کیه؟ رفتم وا کردم وای داری میری سوریه؟ کی؟ دو تا هم که هست .. عه اینم که مال منه.. 😌گفت: بریم ببینیم قبر رقیه چجوریه؟!!! .. یعنی آقا حرف دلش این میشه که: درسته که خونه رو نمیتونم بخرم، سوریه رو که میتونم ببرم ،با اینکه که نخواسته باشی. جایگزین میدم ... 🪴@z_z_aramesh ۴٠